با فلسفه
محمدمنصور هاشمی: معاصر بودن در ناهمتاریخی
محمدمنصور هاشمی: معاصر بودن در ناهمتاریخی
معاصر بودن چه معنایی دارد؟ از یک لحاظ این پرسشی است بسیار ساده که پاسخی لغتنامهای دارد؛ معاصر بودن یعنی در یک عصر بودن و نیز معاصر بودن یعنی معاصر ما بودن و در عصر ما بودن. از یک لحاظ دیگر اما این پاسخ ربطی به آن پرسش ندارد. اگر آن پرسش نه پرسشی واژهشناسانه که پرسشی فلسفی بوده باشد پاسخ آن هم باید از همان سنخ باشد، پاسخی فلسفی.
چگونه معاصر بودن به پرسشی فلسفی تبدیل میشود؟ وقتی پرسش ناظر به این امر است که چه چیز معاصر ماست در حقیقت پرسشی طرح شده است درباره جایگاه تاریخی ما، پرسشی درباره اینجا و اکنون. در این پرسش نکتهای ظریف در تقدیر است: هر چه در اینجا و اکنون هست، اینجایی و اکنونی نیست، هر چه در زمان ما هست، همزمان ما نیست، و هر چه در این تاریخ پدید میآید جایگاهی تاریخی نخواهد داشت و نماینده اینجا و اکنون و زمانه و زیست ما و افزودهای بر پیشینه تاریخی و نقطه عطفی در سیر تاریخ نخواهد بود. مفهوم معاصر بودن به این معنا، از آن جهت که مستلزم تأملی است در وضع تاریخی، پرسشی است فلسفی.
برای همه کسانی که سر و کارشان با تاریخ است – با جریان تاریخ و با تاریخمندی – معاصر بودن مسأله است. فرقی نمیکند شما اهل هنر باشید یا اهل ادبیات، اهل فلسفه باشید یا اهل علوم انسانی، اگر به دنبال جایگاه خود بر اطلس تاریخ بگردید معاصر بودن مسألهتان خواهد بود. معاصر بودن به معنای رایج کلمه، الزاما “آوانگارد” بودن نیست، ولی انگار بیارتباط با نحوی پیشقراول بودن هم نیست. معاصر کسی است که نیاز زمانه را در مییابد و به آن پاسخ میگوید؛ تا وقتی آن پاسخ رفتهرفته “کلاسیک” شود و نیازهای تازهتر زمانه و پاسخهای نو پدیدار شوند و به همین ترتیب. هنرمند یا ادیبی که میخواهد در تاریخ کار خود جایی داشته باشد یا فیلسوف و اندیشمند حوزهای از علوم انسانی، شمّی دارند برای دریافت فضای زمانه و اقتضائات اینجا و اکنون و پاسخ گفتن به مسأله معاصر بر بستر شناخت تاریخ، تاریخ تخصصی گذشته کارشان و تاریخ احتمالی و مفروض آینده آن.
بر این اساس پرسش معاصر بودن آگاهانه یا ناخودآگاه همیشه و همه جا مطرح بوده است، چه در زمان فردوسی یا حافظ، چه در زمان شکسپیر یا بودلر، چه برای بهزاد و رضا عباسی، چه برای داوینچی و پیکاسو، چه نزد ابنسینا و سهروردی، چه نزد ویتگنشتاین و هیدگر، خودآگاه یا ناخودآگاه همگی به این پرسش پاسخ گفتهاند. کار آنها پاسخ آنهاست به پرسش معاصر بودن در حیطه مسائلشان. اگر کار آنها “معاصر” نبود باقی نمانده بود؛ یک قدم در تاریخ پیش رفتهاند تا در آن باقی بمانند.
ولی واقعیت این است که این همه ماجرا نیست. پرسش “معاصر بودن” در مکانها و زمانهایی انگار پیچیدهتر میشود و بیشتر هم به گستره خودآگاهی آدمیان میآید. کی و کجا این پرسش به صورتی حادتر مطرح میشود؟
هنگامی که شما در شرایط تاریخیای باشید که در آن گویی اتفاقات تاریخی عمدتا جای دیگری رقم میخورد، به عبارت دیگر وقتی در تاریخی باشید که آن تاریخ عجالتا جریان اصلی نیست و جریان اصلی تاریخ گویی در جای دیگری جاری است، پرسش معاصر بودن حادتر میشود و از حوزه کار و علاقه شخصی فراتر میرود و چه بسا به یکی از “سوالات لعنتی” اینجا و اکنونتان تبدیل میگردد. این وضعی است که ما فعلا در آن قرار داریم و این وضع فعلی آن پرسش همیشگی را برایمان به پرسشی اساسی و فوری بدل کرده است؛ پرسشی که اهل اندیشه و تأمل را در رشتهها و شاخههای گوناگون به خود مشغول میکند.
در ادوار مختلف تاریخ و بر اساس شرایط متفاوت اجتماعی برخی جوامع نسبت به برخی دیگر پیشرو بودهاند. با تعبیر استعاری هگل میتوان گفت “روح زمانه” در دورههای گوناگون در جاهای گوناگونی بوده است و هر جا و هر وقت روح زمانه در جامعه و فرهنگ و تمدن و تاریخی مستقر بوده آن جامعه و فرهنگ و تمدن و تاریخ جریان اصلی بوده است و بقیه پیرامون آن قرار میگرفتهاند. چین، ایران، یونان، تمدن اسلامی، تمدن مسیحی در قرون وسطی، فرهنگ اروپا و فرهنگ آمریکا هر یک در دورههایی نسبت به سایر اقران پیشرو بودهاند و تفوق و مرکزیت پیدا کردهاند و جریانهای اصلی علم و اندیشه و هنر در آنجاها تکوین و توسعه یافته و بقیه تحت تاثیر آنها قرار گرفتهاند. از آنجا که فرهنگها و تمدنها در خلأ پدید نمیآیند و استوار نمیمانند و تاریخهای مختلف دارند، یعنی در جریانهای مختلف تاریخی قرار دارند، میشود گفت تاریخهای گوناگون الزاما در شرایط همانند نیستند، و در همزمانی قرار ندارند و چه بسا بشود گفت گاه رابطه آنها درزمانی است. قرار گرفتن تاریخهای مختلف در کنار همدیگر در چنین شرایطی را پیشتر “ناهمتاریخی” نامیدهام. شرایط ناهمتاریخی است که پرسش معاصر بودن را برای برخی اهمیتی مضاعف میبخشد. در فرهنگ پیشرو نسبت به گذشته واکنش نشان میدهند و حالی زنده را پدید میآورند که خواه ناخواه و فارغ از هر گونه ارزشداوری “معاصر” است. اما در فرهنگهای پیرامونی نه فقط با گذشته خود که با گذشته فرهنگ غالب مواجهاند و نه فقط با آن که با حال فرهنگ غالب که نحوی آیندگی را برای پیرامونیان نمایندگی میکند. در این شرایط است که معاصر بودن به راستی تبدیل به معضل میشود. کدام معاصر بودن معاصر بودن است؟ معاصر فرهنگ و تاریخ جامعه حاشیهنشین خود بودن یا معاصر فرهنگ و تاریخ جامعه مرکز بودن؟ آیا اولی به معنای تاریخی کلمه معاصر بودن است و عقب بودن نیست؟ آیا دومی صرف نظر از تقلید که اصالتی ندارد و معاصربودنی نمیآورد ممکن است؟ و “سوالات لعنتی” دیگری از این دست.
بهمن محصص احساس خود را در چنین شرایطی در یک جمله گویا بیان کرده است: “ما اینجا زود بودیم و آنجا دیر”. این بیان تجربه زیستهای است که اکنون به مثابه پرسشی فلسفی داریم با آن سر و کله میزنیم.
جامعه و تاریخ رشد و حرکتشان در قالب نحوی ارگانیسم است. از آنجا که پرسش معاصر بودن اینبار در سیاق معماری مطرح شده است بیایید با نظر به معماری بحث را ادامه بدهیم. روزگاری که ایران باستان جامعهای پیشرو محسوب میشده است معماری در آن چه وضعی داشته است؟ آنها که شاهکارهای آن روزگار از چغازنبیل و پاسارگاد تا تخت جمشید و کاخ داریوش را پدید آوردهاند آیا نگرانی عمدهای مثلا بابت اثر پذیرفتن از معماری دیگر فرهنگها داشتهاند؟ با این همه آیا آنچه به وجود آوردهاند اصیل نیست و معماری معاصر روزگار خود به حساب نمیآمده است؟ آیا در مورد معماری اسلامی در دوره شکوه آن همین وضع برقرار نبوده است و مثلا مساجد چشمگیر هم حاکی از صبغه و پیرنگ اثرگذار دیگر فرهنگها از ایرانی تا رومی نیست و باز با اینهمه آیا آن مساجد در نوع خود عین اصالت و تناسب و زیبایی و نماینده معماری اسلامی نیست ؟ گمان میکنم پاسخ آن قدر روشن است که نیازی به بحث ندارد. در هر دو مورد به راحتی میتوان هم تاثیر دیگر فرهنگها را نشان داد و هم بداعتی را که خاص آثار مورد اشاره است. معاصر بودن متاثر نبودن از گذشته خود یا دیگران نیست، بداعتی است که به آن مجموعه تاثرات وحدت و اصالت میبخشد و آنها را رنگ و معنایی میدهد تازه.
رشد متناسب و انداموار جامعه و تاریخ پیشرو، معاصر بودن در هر رشته و زمینه را به خلاقیتی کنار دیگر خلاقیتها تبدیل میکند. ارگانیسم حاکی از امکان نشان دادن نسبت اندیشه و علم و فرهنگ و هنر در هر دوره است. معماری معاصر غرب را در نظر بگیریم: معماری مکتب شیکاگو، معماری هنر نو، فوتوریسم و کانستراکتیویسم، معماری مدرن و دورههای متنوع آن، معماری پستمدرن، معماری ارگانیک، معماری هایتک، معماری اکوتک، معماری کازموگونیک، معماری شالودهشکنانه، معماری فولدینگ و انواع و اقسام مکاتبی که میآیند و خودنمایی میکنند و میروند؛ جز این است که میتوان پیوند این مکاتب را با اقتضائات زمانه، از مصالح و مواد تا تکنولوژی و علم، و از اخلاقیات و ارزشها تا ایدئولوژیها و اندیشهها نشان داد؟ سوءتفاهم نشود. به خلاف روند رایج اخیر نمیخواهم از اولویت فلسفه و اندیشه بر مثلا معماری یا مانند آن سخن بگویم. منظورم هم این نیست که همه جنبهها در همه دورهها الزاما به تساوی و تقارن در حال رشدند. صرفا میخواهم توجه را به پیوندها و پیوستگیها جلب کنم. تاثیر مثلا دریدا یا دولوز بر معماری شالودهشکنانه یا فولدینگ در این سیاق اهمیتی ندارد. آنچه اهمیت دارد وضع تاریخی جامعه اندامواری است که فلسفه و هنر و تکنولوژی و علماش در گفتگو و تعامل با یکدیگرند، آگاهانه یا حتی ناآگاهانه. افراد پیشرو چنین جوامعی در حقیقت دانسته یا ندانسته “معاصر” را خلق میکنند.
افراد پیشرو جوامع پیرامونی چه میتوانند بکنند؟ به روشهای سنتی ادامه دهند؟ روشهای نوین مکاتب جوامع پیشرو را فرابگیرند و به جوامعشان بیاورند؟ سنتشان را با این مکاتب جدید تلفیق کنند؟ واقعیت این است که ما در همه زمینهها هر سه راه را رفتهایم. راه اول عملا یا به از دور خارج شدن میانجامد یا تنها به پدیدآوردن امور “اگزوتیک” تزیینی و موزهای. راه دوم واردکنندگی و معلمی است. شما چیزهایی را تکرار میکنید که اینجا تازه است و آنجا شناخته شده. راه سوم هم که یکسره در حال کشف مجدد آن هستیم راهی است که از ابتدا میشناختهایم و تا جایی که میتوانستهایم در هر زمینه طی کردهایم؛ راه خوبی که ممکن است به کارهای تازه بینجامد اما باز ما را “معاصر” دنیا نمیکند.
مشکل همان شرایط تاریخی یا “ناهمتاریخی” است و مساله ارگانیسم جامعه/فرهنگ. برای لویی سالیوان و لوکوربوزیه و آنتونیو سانت الیا و والتر گروپیوس و فرانک لوید رایت و چارلز جنکز و ریچارد راجرز و رابرت ونچوری و پیتر آیزنمن و گرگ لین بر بستر شرایط محیط و امکانات مادی و معنوی و در تعامل با سایر بخشهای پیشرو جامعه مسالههایی مطرح شده است و در آن شرایط به آنها اندیشیدهاند و پاسخهایی دادهاند. با تغییر شرایط هم اندیشههای تازه کردهاند و پاسخهای تازه دادهاند. تقلید از آنها بدون التفات به آن شرایط مُدزدگی و سردرگمی میآورد. هرچند روشن است با التفات به آن شرایط هم به هر حال تقلید خلاقیت نمیآورد. هرچند حتی تقلید هم کار آسان و سهلالحصولی نیست. قابل تقلیدترین سبک معماری شاید معماری بینالملل باشد ولی حتی تقلید از همان هم ماجراها دارد. میشود در تهران جاهایی را نشان داد که مفردات سبک بینالملل در آنها اجرا شده است – یعنی ساختمانهای مکعبیشکل کم و بیش دارای امکانات رفاهی تکنولوژیک معمول و عاری از اضافات تزئینی یا فرهنگی؛ اما نحوه کنار هم قرار گرفتن آن ساختمانها و ترکیبات شهرکسازانه را که در نظر بگیریم میبینیم حتی این بافت ظاهرا قابل تقلید هم در عمل کم مشکل ندارد و خوب از کار درنیامده است. چون تقلید ترکیبات کار دشوارتری است و شهرسازی بیش از ساختمانسازی به ارگانیسم ربط پیدا میکند.
تا اینجا شاید به نظر برسد جز پیچیدهتر کردن مسأله کاری نکردهام. گمان میکنم همین طور باشد. معاصر بودن مسأله پیچیدهای است و در شرایط کشورهای پیرامونی این مسأله چنانکه اشاره کردم پیچیدهتر هم میشود. معاصر بودن با خلاقیت و حتی نبوغ پیوند دارد و نبوغ قاعده ندارد که اگر داشت همه مقلدها از آن بهرهمند میشدند. اما پیچیده بودن یک مسأله به معنای لاینحل بودن و ناامید نشستن نیست. با درک پیچیدگیها راحتتر میشود راهها را باز کرد. به ویژه وقتهایی که ارگانیسم جامعه رو به رشد و پیشروان جامعه در کار فهم پیچیدگیها بودهاند راهها راحتتر باز میشده است و میشود اما حتی در غیر آن شرایط هم با همه دشواریها همیشه راه برای خلاقیتهای فردی باز است.
در ایران معاصر در دورهای کم و بیش از چنین ارگانیسمی در عرصه فکر و فرهنگ و هنر و ادبیات و معماریمان میتوان سراغ گرفت. دورهای که در آن هنرمندان تجسمی در حال پدید آوردن مکتب سقاخانهاند و اندیشمندان در کار ترویج سنتگرایی و نفی غربزدگی و تقلید و نقد تجدد، دوره متفکران “هویتاندیش”، دوره باززایی شعر فارسی و پدیداری رمان و نمایشنامه این سرزمین و پیدایی سینمای ایرانی، دوره تحقیقات دانشگاهی معتبر در ادبیات فارسی و فرهنگ ایرانی – اسلامی. در آن دوره است که بخشی از معماری “معاصر” ایران پدید میآید، مثلا در قالب موزه هنرهای معاصر کامران دیبا یا ساختمان گروه صنعتی بهشهر نادر اردلان. میتوان نشان داد که چه پیوستگیها و پیوندهای ظریفی هست میان این معماری و آن کارها، میان مثلا اندیشههای داریوش شایگان و کار کامران دیبا و میان اندیشههای سید حسین نصر و آرمانهای نادر اردلان. در آن دوره بخشی از “معاصر” تاریخ ایران تحقق یافته است، از جمله در عرصه معماری.
اما همان طور که دیگر موزه هنرهای معاصر را نمی توان موزه هنرهای معاصر خواند و دیگر باید موزه هنرهای مدرن نامید چون خرید جدیدی برایش انجام نشده است، آن معماریهای ارجمند هم که دیگر بخشی از تاریخ معماری ماست معاصر نیست. شرایط و اقتضائات و اندیشهها تغییر کرده است و آن ارگانیسم به صورت دیگری درآمده است و با این تغییرات آن “معاصر” دیگر معاصر نیست. اینکه کی باز چنان ارگانیسمی پدید میآید و شکل میگیرد و به رقم خوردن بخشی از تاریخ ما در قالب تاریخ “معاصر”مان میانجامد، معلوم نیست. شاید همین حالا هم باز ارگامیسمی در حال تحقق باشد. همیشه بعد از اتفاق است که اتفاق فهم میشود و قابل تحلیل. ولی به هر حال و تا کشف چنان ارگانیسمی به یک چیز میشود اطمینان داشت: معاصر بودن خلاقیت است، کنجکاوی و شهود و شعور و تخیل و تفکر، هر کس اهل اینها باشد و در زمینه کار خود دانش و تخصص را با بینش و عمق جمع کند، میتواند معاصر بودن را خلق کند. واقعیت این است که فارغ از مسأله جهان و البته با اطلاع از آن باید در اینجا و اکنون خلاقیت ورزید و معاصر بودن را خلق کرد. شاید تلاشهای فردی ما در کنار هم حاکی از انسجام و ارگانیسمی هم باشد و چه بسا خلاقیتها به خلق “معاصر”ی قابل توجه بینجامد. معاصر بودن دستورالعمل نیست که دنبالش بگردیم، حقیقتی است که آن را کشف میکنیم و تحقق میبخشیم، حقیقتی که آن را خلق میکنیم.
نوشته محمد منصور هاشمی
منتشر شده در شارستان: فصلنامه معماری و شهرسازی، ش 44-45، تابستان و پاییز 1394
منبع: mansurhashemi
محمدمنصور هاشمی: معاصر بودن در ناهمتاریخی
محمدمنصور هاشمی: معاصر بودن در ناهمتاریخی
محمدمنصور هاشمی: معاصر بودن در ناهمتاریخی
محمدمنصور هاشمی: معاصر بودن در ناهمتاریخی
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…