با فلسفه
دربارهی خواندن و نوشتن

از تمام نوشتهها، من آن را دوست دارم که نویسنده، آن را با خون خود نوشته باشد.
با خون بنویس! آنگاه خواهی آموخت که خون و روح یکی است.
درک خون دیگران آسان نیست.
از اینروست که من از خوانندگان سرسری و سطحی متنفرم.
کسی که خوانندهی خود را میشناسد دیگر برای او چیزی نخواهد نوشت.
اگر یک قرن دیگر، خوانندگان سطحی فعلی ادامه یابند خود روح هم خواهد گندید.
سعی در آموختن خواندن واقعی به همه مردم،
جلوی نوشتن و حتی فکر کردن را هم خواهد گرفت.
زمانی روح، خدا بود. سپس بشر شد و اکنون به صورت توده در آمده است.
کسی که با خون خود و به صورت امثال و حکم مینویسد
مایل نیست که نوشتههایش خوانده شود بلکه میخواهد آنها را از بر نمایند.
در میان کوهسار، نزدیکترین راه، از یک قله به قلهی دیگر است ولی برای پیمودن
چنین راه ِکوتاهی، پاهای بلند لازم است. امثال و حکم به مثابهی قلههای کوهساران
خواهند بود و روی سخن آنان با کسانی است که دارای عظمت روح باشند.
یک هوای پاک و رقیق، یک خطر نزدیک و یک روحی که پر از شیطنت مملو از شادی باشند
خوب به هم میآیند. چون من شجاعم،میتوانم پریانی گرداگرد خود ببینم.
شجاعتی که موجب رماندن ارواح میشود، برای خود، پریانی به وجود میآورد.
شجاعت خواهان خنده است.
من دیگر مانند شما حس نمیکنم. این ابری که زیر پای خود میبینم،
این سیاهی و سنگینی که بر آن میخندم، برای شما یک ابر طوفانی است.
وقتی میخواهید تعالی یابید به بالا مینگرید اما من به پایین خود نظر میافکنم
زیرا هماکنون من تعالی یافتهام.
کیست در بین شما که بتواند هم تعالی یابد و هم بخندد؟
کسی که کوههای سرسخت را زیر پا میگذارد
بر همهی مصیبتها، اعم از شوخی و جدی میخندد.
دانایی ما را آزاد، سهمگین و بیاعتنا میخواهد،
او زن است و تنها جنگجویان را دوست دارد.
شا به من میگویید «تحمل زندگی سخت است»
چگونه است که شما صبحگاهان این اندازه مغرور بودید
و شبهنگام اینطور حقیر جلوه میکنید؟
تحمل زندگی سخت است ولی نباید به چنین ضعفی اقرار کرد!
به راستی که ما عاشق زندگی هستیم نه از اینرو که به زندگی عادت کردهایم
بلکه از این جهت که به عشق انس گرفتهایم.
عشق، همیشه با قدری جنون همراه است
و در جنون هم، قدری منطق وجود دارد.
برای من که زندگانی را دوست دارم به نظر میرسد پروانهها، حبابهای صابون
و هرچه در بین بشر از نوع آنان باشد بیش از همه از سعادت برخوردارند.
دیدار موجودات کوچک بالداری به این سبکی، بیفکری، ظرافت و جنبندگی
زرتشت را به گریستن و نغمهسرایی وا میدارد.
من تنها به خدایی ایمان دارم که رقصیدن را بداند.
وقتی به شیطان نگاه میکنم
او را جدی، دقیق، عمیق و عبوس یافتم؛ درواقع او روح ثقل زمین است
و مسئول افتادن همهی چیزها هم اوست.
با خنده میکشند نه با خشم؛ برخیزید! و بگذارید که روح ثقل را بکشیم،
من راه رفتن را آموختهام، از آن وقت است که میتوانم بدوم،
من پرواز کردن را آموختهام و دیگر احتیاج ندارم کسی مرا به حرکت کردن وا دارد.
اکنون مرا وزنی نیست. اکنون من پرواز میکنم و خود را در زیر خود مییابم.
اکنون خدایی در باطن من به رقص درآمده است.
چنین گفت زرتشت.
منبع
چنین گفت زرتشت
فریدریش نیچه
نشر اهورا
مترجم محمد نیّر نوری
صص 75-78
-
اختصاصی کافه کاتارسیس2 هفته پیش
دو شعر از آیدا گلنسایی با صدای عبدالحمید ضیایی
-
انتقاد2 هفته پیش
توسعۀ تکنولوژی برابر با پیشرفت نیست
-
معرفی کتاب2 هفته پیش
جلسۀ نقد و بررسی کتاب «شعر سپید»؛ با حضور تقی پورنامداریان، محمد دهقانی و…
-
درسهای دوستداشتنی1 هفته پیش
گزیدهای از بهترین سخنرانیهای «اپرا وینفری»
-
تحلیل داستان1 هفته پیش
درنگی در رمان «ذرت سرخ» نوشتۀ مو یان
-
شعر جهان2 هفته پیش
«پرسش بیانتهای من از آب» سرودۀ بختیار علی
-
به وقتِ شنیدنِ شعر1 هفته پیش
آبی، خاکستری، سیاه شعر و صدا: حمید مصدق
-
تحلیل نقاشی1 هفته پیش
درنگی در نقاشیهای «آگوست ماکه»