با ما همراه باشید

جهان نمایش

نگاهی به نمایشنامۀ «وصال در وادی هفتم» نوشتۀ عباس نعلبندیان

نگاهی به نمایشنامۀ «وصال در وادی هفتم» نوشتۀ عباس نعلبندیان

محمد عبدی: در سال‌های اخیر کوشش‌های جسته و گریخته‌ای از اهالی تئاتر برای بررسی و شناخت نمایشنامه‌های متفاوت عباس نعلبندیان صورت گرفته است؛ نمایشنامه‌نویس و نویسنده‌ای که در ۴۲سالگی با فقر و مسکنت و انبوهی مشکلات روحی خودکشی کرد.

اما غالب جامعه ادبی ایران احتمالاً حتی نام «وصال در وادی هفتم؛ یک غزل غمناک» اثر درخشان نعلبندیان را هم نشنیده‌ است.

حقیقت این است که نعلبندیان در نمایشنامه‌های طراز اولش، که دغدغهٔ مرگ و جهان پس از مرگ را به شیوه‌ای جلوتر از زمان خود با امکانات زبانی جهان تئاتر می‌آمیزد، در آثاری نظیر «پژوهشی ژرف و سترگ» یا «ناگهان»، «اگر فاوست یک کم معرفت به خرج داده بود» یا «قصه‌ی غریب سفر شاد شین شاد»، در عین تجربه‌ای مدرن در فضا و ساختار نمایشی، به تجربه‌های نویی در زبان هم می‌رسد و در معدود داستان‌های به‌جامانده‌اش، «ص ص م» (از سال ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۱) و «وصال در وادی هفتم؛ یک غزل غمناک» (۱۳۵۱) جهان غریبی خلق می‌کند که همانند نمایشنامه‌هایش بسیار جلوتر از زمان خود حرکت می‌کند، تا آن‌جا که فهم و درک اثر تودرتو و پیچیده‌ای چون «وصال در وادی هفتم» برای خوانندهٔ امروزی – از پسِ پنجاه سال – کماکان سهل و آسان نیست.

داستان‌های ص ص م که در نهایت به شکل یکپارچه‌ای می‌رسند (درباره مردی که خودش را می‌کشد، اما با دیدن اوضاع نابسامان جهان دیگر، تصمیم می‌گیرد بازگردد و در قبر خود به این جهان برمی‌گردد) دست‌وپنجه نرم کردنی است با نوع بیان و دغدغه‌های نویسنده که در وصال در وادی هفتم به کمال می‌رسد.

وصال در وادی هفتم که به شکل جریان سیال ذهن نوشته شده، وامدار بوف کور است و در فضاسازی، مرگ‌طلبی و آمیختن واقعیت و رؤیا به‌شدت به اثر صادق هدایت نزدیک می‌شود.

داستان روایت خواب‌های راوی است که با زمان حال، گذشته، واقعیت و وهم و رؤیا آمیخته می‌شود و تمیز دادن آن‌ها از یکدیگر میسر نیست. تنها «حقیقت»هایی که دربارهٔ راوی می‌دانیم این است که از کارش اخراج شده و حالا زندگی‌اش کاملاً به هم ریخته؛ از این مسافرخانه به آن یکی، با بدخوابی و بی‌خوابی و ترس‌های روزمره و انبوهی حسِ از دست دادن و تنهایی‌ای که حفره‌های روحی‌اش را می‌گستراند و خواب‌های جنون‌آمیزش را شکل می‌دهد؛ کابوس‌هایی که با واقعیت زندگی‌اش پیوند می‌خورد.

چهار شخصیتی که در داستان تکرار می‌شوند، علی‌قلی، لیلا، مادر و پدر هستند که در بخش‌های مختلف داستان در رؤیا یا واقعیت و در گذشته یا حال حضور دارند، درحالی‌که علی‌قلی اساساً به شخصیت مرموزی بدل می‌شود که احتمالاً اصلاً وجود ندارد و در واقع روی دیگری است از خود راوی.

مادر و پدر جهان تودرتوی شخصیت اصلی را با گذشته و پیچیدگی‌های درونی جهان فرویدی پیوند می‌زنند و لیلا عشقی است اثیری که حالا راوی را ترک کرده و به نظر می‌رسد در کنار اخراج شدنش از کار، مسبب احوال نابسامان امروز اوست: «لیلا! در این غربت غریب، چنگ به کدام ریسمان باید زد؟ گرد کدام خورشید باید گشت؟ به صلای کدام نسیم باید رفت؟ عطر تو را از کدام توفان باید خاست[خواست].»(صفحه ۳۵)

همهٔ این ترکیب پیچیده در نهایت جست‌وجوی هویتی است از سوی شخصیت اصلی که ما را گام به گام به درون او نزدیک می‌کند؛ جست‌وجویی که راوی – به همراه ما و همزمان با ما- در تکاپوی آن است و در تقلای بازیافتن هویت گمشده‌اش که به طرز گریزناپذیری با گذشته پیوند دارد، اما هر بار (در انتهای تعداد قابل‌توجهی از بخش‌ها)، آینه – نماد هویت- می‌شکند و راوی از درک کامل شخصیت خودش عاجز می‌شود، هم‌چنان‌که ما به عنوان شاهدان این روایت؛ در حالی که مرگ- مهم‌ترین مایه تمام آثار نعلبندیان- به طرز جابر و قاهری انگشت اشاره‌اش را به ما و راوی نشان می‌دهد و تمنای مرگ به بخشی از شخصیتی بدل می‌شود که آشفتگی جهان درونی‌اش حالا به جهان بیرونی‌اش سرایت می‌کند: «کاش گنجشکی آزاد بودم که شادی‌ام را سنگ تیروکمان پسرکی کوچک به مرگ بدل می‌کرد.»

برای روایت این احوال درونی، نویسنده از نثری پالوده و مدرن و جسور سود می‌جوید که گاه به شعر نزدیک می‌شود. گاه فعل‌ها را به‌راحتی حذف می‌کند («خانه‌یی و آغوشی، و هر دو گرم شاید. و من این‌قدر سرد، سرد، سرد، سرد»). از طرفی گاه با تکرار چهار بار یک کلمه یا یک جمله فضای غریبی خلق می‌کند که مثلاً با تکرار سرما (در جملهٔ مورد اشاره) خواننده سرما را حس می‌کند، یا با تکرار کلمهٔ «آهسته» آهسته رفتن را در ذهن ما شکل می‌دهد.

از طرفی گاه نویسنده مانند یک فیلمنامه‌نویس تصاویری خلق می‌کند که به سینما نزدیک است و به کمک ذهن خواننده می‌آید برای تصویرسازی یک موقعیت: «باد سختی می‌وزد. سدای[صدای] شب. هیاهوی باد در درخت‌های فراوان. سدای دور سگی چند. کوبه‌ی در را می‌کوبد و به داخل می‌رویم. پیرمرد/بلندبالا، لاغر و کمی سیاه/ می‌گوید…»(صفحه ۱۲۳)

از سویی نویسنده سال‌ها جلوتر از زمان خویش، ابایی از پرداختن به جزئیات رابطهٔ جنسی و آوردن نام آلت تناسلی ندارد و در دو صحنهٔ تکان‌دهنده- از معدود موارد در ادبیات فارسی- یک رابطهٔ جنسی را شرح می‌دهد؛ یک بار جایی که راوی با یک زن می‌آمیزد و بار دیگر زمانی که راوی از میان یک درِ بازمانده، ناظر رابطهٔ جنسی دو مرد است و تشریحش می‌کند.

همهٔ این‌ها از نویسنده‌ای است بسیار خاص و متفاوت و جدا از هر نوع جریان و مکتب که در قیدوبند قضاوت‌ها و داوری‌های دوست و دشمنش نبود و شاید پیشگویانه آیندهٔ خودش را این‌چنین می‌دید:

«خاب[خواب] دیدم در آفتاب داغ تابستان، در وسط خیابانی دارم می‌دوم و گلوله‌ی بزرگی- دو سه برابر من- با شتابی سرسام‌آور در پی‌ام است. مردمی که ساکت و آرام در پیاده‌روها می‌گذرند، سر برمی‌گردانند و پرشگفتی نگاهم می‌کنند. من با چمدان کلمه‌هایم می‌دوم.»(صفحه ۳۶)

منبع: radiofarda

نگاهی به نمایشنامۀ «وصال در وادی هفتم» نوشتۀ عباس نعلبندیان

مطالب بیشتر

1. تله تئاتر ماه عسل نوشته غلامحسین ساعدی

2. فاوست گوته تراژدی رشد و توسعه در فرهنگ مدرن

3. تأملی در نمایشنامه‌های آنتوان چخوف

4. درنگی در نمایشنامۀ آلیس در بستر نوشته سوزان سانتاگ

5. درنگی در نمایشنامۀ پرتره نوشته اسلاومیر مروژک

نگاهی به نمایشنامۀ «وصال در وادی هفتم» نوشتۀ عباس نعلبندیان

نگاهی به نمایشنامۀ «وصال در وادی هفتم» نوشتۀ عباس نعلبندیان

برترین‌ها