با ما همراه باشید

تحلیل داستان و نمایش‌نامه

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

یک طرف زیبایی است و، طرف دیگر، درهم شکستگان و پایمال‌شدگان. هرقدر هم این کار دشوار باشد من می‌خواهم به هر دو طرف وفادار بمانم.

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

عنوان مجموعۀ داستان‌های کوتاه کامو هبوط و ملکوت یا غربت و قرب، می‌تواند هستۀ اصلی زندگانی ادبی او را تا حدی روشن کند. گفته‌اند که کامو با وجود فقر پسرکی شاد است چراکه در زیر نور بی‌دریغ آفتاب شمال آفریقا تن به آب می‌زند، و با جوانان همسن و سال فوتبال بازی می‌کند و آرزوی او هم این است که دروازه‌بان شود. در همین دوره تعلق خاطر به زیبایی‌ها و بهره بردن از حیات به شکل لذت‌های جسمانی در او ریشه می‌گیرد و تا آخر عمر یکی از مختصات کار ادبی و حتی فکری او می‌شود. وصف‌های دقیق و پرشکوه مناظر طبیعی در همۀ آثار او دیده می‌شود. از سوی دیگر، توجه به مردم فقیر به شکل تمنای عدالت برای همیشه در او نطفه می‌بندد. این همبستگی با مردم فقیر، حتی وقتی از جناح چپ می‌گسلد و به لیبرالیسم غربی امید می‌بندد، در او همچنان وجود دارد.

در این میان و در هفده سالگی به بیماری سل مبتلا می‌شود که تا آخر عمر رهایش نمی‌کند. جوانی که دلبستۀ جسم و مناظر زیبا و آفتابی الجزایر است، از این پس ناچار است با ضعف تن بسازد. پس، از سویی وصف زیبایی‌ها است و از سویی دیگر ناتوانی تن. آیا از میانۀ همین خواستِ حیات و ضعف تن نیست که پوچی سربرمی‌آورد، پوچی حیات؟ وقتی مرسو، شخصیت اصلی رمان بیگانه، بی‌هیچ سابقه‌ای، شاید حتی بر اثر تابش آفتاب دست به قتل می‌زند، پوچی زندگی را بهتر از هرکس نشان می‌دهد.

از 1940، سال شکست فرانسه، آغاز دورۀ هبوط یا غربت یا تبعید کامو است به سرزمین مه و ابر و باران فرانسه که ورود به آن مصادف است با شکست فرانسه و شروع دورۀ اشغال. این دوره برای کامو و سارتر و دیگر روشنفکران دوره‌ای است طلایی، چراکه میان سخن روشنفکری و عمل، مشارکت در فعالیت‌های نهضت مقاومت، فاصله‌ای نیست، حتی می‌توان گفت که گفتن یا نوشتن نفس عمل است. از سوی دیگر داشتن هدفی ملموس، مبارزه با اشغالگران، همه را به یک صف کرده است تا شانه به شانه بجنگند. قیام پاریس و پایان دورۀ اشغال اوج این یگانگی در عرصۀ سخن و عمل است و در عین حال شروع جدایی‌ها. کامو با وجود اختلاف‌ها در کنار سارتر است و رمان بیگانۀ کامو همه‌جا متن مورد عنایت اگزیستانسیالیست‌ها. با شروع جنگ سرد و برملا شدن حقیقتِ دادگاه‌های شوروی و بالاخره درز کردن خبر وجود اردوگاه‌ها جدایی‌ها شروع می‌شود. سارتر در تقابل با امریکا و امپریالیسم اردوگاه‌ها را به چیزی نمی‌گیرد، اما کامو بر این حقیقت انگشت می‌گذارد و اندک‌اندک در تقابل با شوروی به نهادهای غربی دل می‌بندد و با انتشار انسان طاغی جنگ مغلوبه می‌شود، چراکه دورۀ طلایی یگانگی سخن و عمل گذشته است و خود سخن معانی متعدد را محتمل می‌کند.

تا اینجا ظاهراً و در درون برد با کامو است، اما وقتی شعله‌های انقلاب الجزایر پاریس‌نشینان را بیدار می‌کند، سارتر بی‌هیچ دودلی جانب انقلابیون را می‌گیرد. او که خود از جانب پدر فرانسوی است و پدرش در جنگ اول و به‌خاطر فرانسه کشته شده، و مهمتر، در متن فرهنگ فرانسوی می‌نویسد، نمی‌تواند ساکنان فرانسوی‌تبار الجزایر را فراموش کند. از سوی دیگر مگر او از اولین کسانی نبود که از فقر الجزایری‌ها گفته بود؟ وقتی کسی به پیشنهاد آتش‌بس و مصالحۀ او گوش نمی‌دهد سکوت می‌کند.

این همه در عرصۀ عمل بود. اما در عرصۀ سخن ابتدا باید به یاد داشت که کامو در اسطورۀ سیزیف به عقوبت شوریدن بر خواست زئوس محکوم شده است تا سنگی را از اعماق به قله برساند. اما چون سنگ به قله می‌رسد به خواست زئوس و یا سرنوشت سنگ به نشیب می‌غلتد تا باز سیزیف فرود آید و سنگ را رو به بالا به دوش بکشد. این عملِ هر روزه یا مداوم ِ سیزیف تجسم پوچی است، همان که ما نیز در چنبرۀ روزمره‌هامان گرفتار آنیم. با این‌همه از آنجا که غروبی هست و حضور خود سنگ و خاک، هستی مستقر، سیزیف چیز دیگری هم دارد: دیدن و لذت بردن. از سوی دیگر چون سیزیف بر سرنوشت خود آگاه می‌شود که همین است و همین، از زئوس و سرنوشت برتر می‌شود. در زندگی متعارف ما نیز از آنجا که مرگ هست هرچه و هرچیز پر از هیچی است، اما خودِ بودن، نفس حضور در جهان تنها چیزی است که ما داریم و باید پاس بداریم. و این‌همه در ادامۀ همان فریاد زردشت نیچه است که مرگ آن جهان و جهانبانش را اعلام کرده بود.

تجربۀ آلمان هیتلری نیز با همین فرض شروع می‌شود: در خلأ مرگِ خدا هیتلر می‌نشیند و نژاد برتر می‌شود داروی درد نیهیلیسم. بعدتر با افشای بعضی از حقایق شوروی، دادگاه‌های فرمایشی و اردوگاه‌ها، می‌بینیم که به جای خدا استالین پدر ملت‌ها می‌نشیند و به جای آن جهان، بهشت موعود سوسیالیسم یا کمونیسم روسی. به همین جهات است و یا جهات دیگر که کامو بعدها در انسان طاغی از شوریدن مدام سارتری، از طرح افکندن آنکه می‌خواهد هر لحظه را با بودن و عمل خود سرشار کند، عدول می‌کند، نوعی آتش‌بس را می‌پذیرد یا بهتر توصیه می‌کند که در شورش باید به نوعی اعتدال دل‌خوش کرد. و همین است که سارتر را برمی‌آشوبد تا نگرش او را کهنه بخواند و بر همان کامویی صحه بگذارد که با زشتی‌ها می‌جنگید و در عین‌حال ستایشگر زیبایی‌ها بود.

از پسِ انتشار انسان طاغی است که سال‌های سکوت درمی‌رسد، از 1951 تا 1956. و از پس این سال‌های سکوت سقوط (1956) منتشر می‌شود.

شخصیت اصلی این کتاب ژان باتیست کلمانس، یحیای تعمید دهندۀ نداکننده، نامیده می‌شود. نام سارتر ژان پل سارتر است، اما نام پدرش ژان باتیست سارتر. این نامگذاری آیا عمدی است؟ منتقدان فرانسوی آیا از این شباهت گفته‌اند؟ نمی‌دانم.

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

سقوط کامو به نظر من یکی از درخشان‌ترین آثار کاموست، اما، باز به‌نظر من، گذر از لایه‌های ظاهری به لایه‌های پنهان و بالاخره اعماق تیره و تار اثر دشوار است و دقتی و اشرافی ویژه می‌طلبد. من اینجا سعی می‌کنم تنها پوسته‌های اثر را کنار بزنم تا مگر خواننده خود به آن اعماق بنگرد که در حقیقت اعماق روح آدم معاصر هم هست.

ظاهرترین لایۀ اثر تقسیم کل آن به شش قطعه است که گویندۀ هر شش بخش شخصی است با نام فرضی ژان باتیست کلمانس. ژان باتیست کلمانس که قبلاً در پاریس وکیل دعاوی بوده است اینک می‌گوید که قاضی تائبم.

در هر شش قسمت ما تنها با گفته‌های او روبروییم رو به مخاطبی که بعد می‌فهمیم او هم وکیل دعاوی است در پاریس، انگار که به سخنان کسی گوش می‌دهیم که با تلفن حرف می‌زند. مخاطب نه اولین نفر است و نه آخرین نفر.

باز، یکی دو استثنا به کنار، کامو به جای نمایشی کردن وقایع _عرضۀ وقایع به خواننده از طریق حذف راوی_ از روایت ساده سود جسته است، انگار که این هر شش قسمت نه روایت داستانی ماجراهای رفته بر ژان باتیست کلمانس که خطابه‌ها یا دفاعیات وکیلی است در دفاع از خود او. به همین جهت است که با تحلیل واقعه‌های زندگانی قاضی تائب روبرو است. به همین جهت هم هست که خواندن آن دشوار است.

نکتۀ مهم دیگر مکان رمان است. قاضی تائب از پاریس به هلند آمده و اکنون در آمستردام زندگی می‌کند و هر شب هم به میخانۀ مکزیکوسیتی می‌رود تا کسی را بیابد، با او آشنا شود، با خطابۀ اولش او را مجذوب کند تا پس از پنج شب دیگر کار را با او فیصله دهد.

 

انتخاب آمستردام هلند و به خصوص خلیج زویدوزه _ رو به دریای شمال_ با این فرض است که اینجا شمالی‌ترین نقطۀ خاک اروپاست، و در ضمن از سراسر جهان همۀ ساکنان اروپا و یا حتی جهان، مثلاً به شکل ملوان، به این نقطۀ پایانی می‌آیند تا روزی با قاضی تائب روبه‌رو شوند.

انتخاب آمستردام دلیل مهمتر و البته شخصی‌تری برای قاضی تائب دارد: رو به دریای مه گرفتۀ شمال است و در سراسر آن آبراهه‌هایی است که به دریا می‌رسند و پل‌هایی هم هست که اگر کسی از فراز آن‌ها بگذرد ممکن است خنده‌ای به قهقاه را در پشت سرش بشنود.

بالاخره می‌ماند این نکتۀ آخر که ژان باتیست کلمانس آدمی است نیچه‌ی، آن که خدا را کشته است، اما جای خالی خدا در او و در گوشه و کنارش پیداست، چراکه همچنان از او می‌گوید و یا از عیسی مسیح و یا پاپ و گناه و اعتراف به گناه و حتی خیر و شر.

حال می‌توان پرسید که اگر این مکان شمالی‌ترین نقطۀ خاک اصلی اروپا باشد، ینی که ما به بالاترین نقطه آمده باشیم، و وقتی وکیلی که حالا قاضی تائب همۀ توبه‌کاران است، برتر از همۀ آدمیان اینجا، بر این قله، نشسته است، چرا نام کتاب را کامو سقوط گذاشته است و نه عروج؟ ولی اگر به یاد بیاوریم که راوی ما از جاوۀ آفتابی هم می‌گوید و نیز از جزایر آفتابی یونان، آمستردام مه‌گرفتۀ اغلب بارانی گاهی پایین‌ترین درکات دوزخ است و گاه برزخ تاریک دانته، آمدن به اینجا پس هم می‌تواند عروج باشد و هم هبوط یا سقوط. به خصوص که ما را به جزیره‌ای هم می‌برد با سدهایی رو به آب دریا، خاکی پست‌تر از آب دریا.

وقتی خدا را کشته باشیم، چیزی یا کسی را به جایش می‌نشانیم، مثلاً هیتلر یا استالین را و اگر به بلندترین جا برویم، پایین‌ترین جا با ماست، در ماست. آن‌که _ مثل قاضی تائب_ بر بلندترین قله، مشرف بر همۀ آدمیان، نشسته است، چون نیک بنگرد، از پس قهقاهی در پشت سر، می‌بیند که نه بر قله که در پست‌ترین درکات این جهان است و قصۀ سقوط همه روایت خطابی همین مضمون است.

راوی، ژان باتیست کلمانس «البته من نام حقیقیم را به شما نگفتم.» (ص 19) وکیل دعاوی است، اما بیشتر به دفاع از دعاوی شرافتمندانه می‌پردازد، چراکه معمولاً وکیل بیوه‌زنان و یتیمان بوده. و از آنجا که نه متهم است و نه حتی قاضی، خود را از این هر دو برتر و بالاتر _بالاتر را باید به خاطر سپرد_ می‌انگارد. از سوی دیگر با اعمال ساده و بی‌خطر _کمک به بی‌نوایان در عبور از خیابان؛ روشن کردن سیگار دیگران؛ همچنان بالاتر از همه قرار می‌گیرد. و از آنجا که وکیل دعاوی است و نه مجرم یا قاضی، از هر دو نوع برتر است:

«دو احساس صادقانه مرا دلگرم می‌داشت: یکی رضایت خاطر از اینکه در این سوی نرده که خوشتر بود قرار داشتم و دیگر تحقیری که کلاً نسبت به قضات داشتم.» (سقوط، ص 20)

معلوم است که این همه را همگان می‌بینند، حتی دو سه بار نشان لژیون دونور به او اهدا می‌شود که رد می‌کند. و او که از «انبار و دخمه، نقب، غار، مغاک، متنفر است، و شیفتۀ مکان‌های رفیع» خود را بر چنین منظری می‌بیند:

«یک ایوان طبیعی، پانصد یا ششصد متر بالاتر از دریایی آشکارا و غرق در روشنایی، برای من مکانی بود که در آن آسوده‌تر از همه‌وقت نفس می‌کشیدم، مخصوصاً اگر تنها بودم و کاملاً بالاتر از مورانِ آدمی صورت.» (همان، ص 29)

نتیجه آنکه خود را مافوق بشر می‌داند، انگار اوست که حرف آخر را می‌زند. به زبان دیگر اگر وجود خداوندان و بردگان ضروری است و هرکس فرودست‌تری دارد که بر او حکم می‌راند، بحث مدام، تقابل آزادی‌های این و آن، به هیچ نتیجه‌ای نمی‌انجامد. پس باید یکی باشد که حرف آخر را بزند و این اوست، این وکیل دعاوی که حرف آخر را می‌زند و بالاخره در پایان هم اوست، همان قاضی تائب که در فرودترین جای اروپا منتظر تک تک آدمیان است تا خطابه‌هایش را برای آن‌ها ایراد کند.

«بیدن‌گونه ژان باتیست کلمانس در اوج آسمان‌هاست تا شبی که: شبی که موسیقی از ترنم بازماند و روشنی‌ها خاموش شد.» (همان، صص 26-27)

همان شب که

« به پل دزار که در چنین ساعتی کاملاً خالی از جمعیت است، رسیده بودم تا به جریان شط… نظری بیفکنم… درمی‌یافتم که احساس عظیمی از قدرت و، چه بگویم، از کمال در درونم اوج می‌گیرد و به قلبم انبساط می‌بخشد. قد راست کردم و خواستم سیگاری روشن کنم، سیگار خشنودی، که در همان لحظه قهقهۀ خنده‌ای از پشت سرم برخاست.»

البته این خنده از بستر ب برخاسته است (ص47). وقتی هم به خانه می‌رسد ناگهان از زیر پنجرۀ خانه‌اش صدای خنده را می‌شنود (ص 47). پس از این خندۀ به قهقاه، خنده‌ای که از اعماق می‌آید، از همان درکات دوزخ پنهان شده یا شاید از بهشت، خاطرات فراموش شده را به یاد می‌آورد که برجسته‌ترین آن‌ها یکی ماحصل رابطه‌ای است با زنی.

او که فکر می‌کرده با زن‌ها همیشه «موفق» بوده، چراکه فقط به استفاده از زن‌ها می‌پرداخته و قصدش تنها کسب لذت بوده، یک بار عاشق می‌شود و بالاخره شکستش را در این مورد به یاد می‌آورد: با زنی آشنا می‌شود که چندان زیبا نیست، فراموشش می‌کند، اما می‌شنود از بی‌کفایتی او گفته است. پس سعی می‌کند او را مفتون خود سازد: «رهایش می‌کردم و از نو به سراغش می‌رفتم.» (ص 79). وقتی زن به مرحلۀ «انقیاد» می‌رسد، رهایش می‌کند. آنگاه:

«شبی در ماه نوامبر، دو یا سه سال قبل از آن شبی که تصور کردم صدای خنده‌ای را در پشت سرم می‌شنوم، از طریق پل «روایال» به طرف ساحل چپ رودخانه و به سوی خانه‌ام می‌رفت. یک ساعت پس از نیمه شب بود. باران ریزی، یا بهتر بگویم بارانی از ذرات سرد مه می‌بارید که رهگذران معدود را پراکنده می‌کرد. من از نزد معشوقه‌ام می‌آمدم که به‌طور قطع در آن موقع به  خواب رفته بود. از این پیاده‌روی احساس خوشبختی می‌کردم. اندکی کرخ شده بودم، جسمم آرامش یافته بود و خونی زلال همچون بارانی که می‌بارید در آن دور می‌زد. روی پل، از پشت سر هیکلی که روی جان‌پناه خم شده بود و به نظر می‌رسید که به رودخانه می‌نگرد، گذشتم.» (همان، صص 85-86)

وصف این خودکشی همراه است با وصف دقیق جهان موجود، نظیر همان وصف باران یا این یکی «در فاصلۀ میان گیسوان تیره و یقۀ پالتو، تنها پشت گردنی لطیف و خیس که نظر مرا به خود جلب کرد دیده می‌شد،» و به صدای فروافتادن و برخوردن جسمی با سطح آب می‌انجامد.

این خاطره که با خستگی از شیرجۀ نرفته عجین شده لحظه به لحظه رشد می‌کند. گرچه راوی روز بعد و روزهای بعدتر روزنامه نمی‌خواند، اما از این به‌بعد آب، حتی آب اقیانوس‌ها، حامل نعش‌های سقوط کرده است.

خاطرۀ دیگر کتک خوردن در ملأعام است آن هم از کسی که از او فروتر و ضعیف‌تر است (صفحات 62 به بعد). نتیجه آنکه:

«من رؤیای این را در سر می‌پروراندم که مرد کاملی باشم، مردی که می‌خواهد دیگران را وادارد که او را چه از جهت شخص خودش و چه از جهت حرفه‌اش محترم بدارند… خلاصه می‌خواستم در همه‌چیز تسلط داشته باشم… ولی بعد از آنکه در ملأعام سیلی خوردم و عکس‌العملی نشان ندادم، دیگر برایم امکان نداشت که این تصویر زیبا را از خودم در ذهن بپرورم…» (همان، ص67)

و چون نیک در خود نظر می‌کند:

«از آن شبی که با شما درباره‌اش گفتگو کردم مدت کوتاهی نگذشته بود که من به موضوعی پی بردم: وقتی نابینایی را روی پیاده‌روی که با کمک من بر آن فرود آمده بود ترک می‌کردم کلاهم را برداشتم و به او سلام دادم. مسلماً برای او نبود که کلاه از سر برمی‌داشتم. چون او نمی‌توانست ببیند. پس این سلام خطاب به که بود؟ به تماشاگران ادای احترام پس از اجرای بازی.» (همان، ص 58)

از این پس تصمیم می‌گیرد تا جلوه‌هایی را از آنچه پنهان کرده بود نشان دهد. در محافل دوستان انگار که از سر اتفاق باشد، از خدا می‌گوید. در دفاعیات گاه همان را که احساس می‌کند، نفرت از بینوایان را بر زبان می‌آورد. حال که در باب زندگانی او به شکل پنهان داوری کرده بودند، با برملاکردن گاه‌گاهی گوشه و کناره‌هایی از آن دورویی‌ها همه را به داوری می‌خواند: «برای پیشگیری از خندۀ دیگران در نظر گرفتم که خود را به میان ریشخند عمومی بیفکنم.» (ص 115)

مثلاً در ملأعام به روح انسانیت لعنت می‌فرستد؛ قصایدی در مدح پلیس و تجلیل از گیوتین انشا می‌کند؛ به وکلای جوان توصیه می‌کند که باید با تکیه بر جنایت‌های شرافتمندانِ مثلاً وکیل از موکل دزد دفاع کرد.

با دست زدن به این نوع اعمال اندکی از طنین آن خنده کاسته می‌شود، اما کافی نیست. آنگاه به سراغ عشق می‌رود و دست خالی برمی‌گردد. می‌ماند شهوت‌رانی، خریدن تن آدمی با پول. این همه البته کرختی به دنبال می‌آورد، خنده فروکش می‌کند، اما:

«یک روز یکی از رفیقه‌هایم را به مسافرتی دعوت کرده بودم، بی‌آنکه به او بگویم که بدین طریق مداوایم را جشن می‌گیرم، خود را بر عرشۀ کشتی اقیانوس‌پیما و طبعاً بر عرشۀ فوقانی یافتم. ناگهان در وسط اقیانوس، که به رنگ آهن درآمده بود، نقطۀ سیاهی مشاهده کردم. بیدرنگ روی برگرداندم و قلبم شروع به تپیدن کرد.» (همان، ص137)

آیا این همان جنازه نیست که از رودخانه به دریا و بالاخره به اقیانوس راه جسته است؟ با شروع جنگ گذار قاضی تائب امروز به شمال افریقا می‌افتد، در تونس دستگیر می‌شود و تجربۀ اردوگاه را از سر می‌گذراند. گزارش قاضی تائب از اردوگاه کوتاه است و وقایع بیشتر گزارش می‌شود تا روزی که او را به مقام پاپی انتخاب می‌کنند، چراکه پاپ حقیقی باید در میان تیره‌بختان زندگی کند و در ضمن تقسیم آب را بر عهده‌اش می‌گذارند و اینجاست که آب رفیقی در حال نزع را می‌نوشد، یعنی که مرگ او را جلو می‌اندازد؛ شاید هم با آشامیدن آب مرتکب قتل می‌شود. اکنون هم اینجاست، در آمستردام. تابلویی دزیده‌شده سر از خانۀ او درآورده، تابلو قضات پاکدامن:

«ابتدا دفتر وکالتم را بستم، پاریس را ترک گفتم و به مسافرت رفتم. در جستجوی جایی بودم که امکان کار کردن برایم فراهم باشد و در آنجا با نام دیگری مستقر شوم. در دنیا جاهای بسیاری برای این منظور وجود دارد. اما تصادف، سهولت کار، بازی تقدیر، و همچنین الزام به نوعی ریاضت کشیدن باعث شد که این پایتخت آب و مه را انتخاب کنم، شهری که ترعه‌ها به دورش پیچیده‌اند.» (همان، ص177)

و همین‌جاست که منتظر دیگری می‌ماند تا خود ابتدا گناهان خود را برشمارد، حتی به قتل و دزدی اعتراف کند، و منتظر بماند تا مخاطب هم اعتراف کند، آنگاه او باز، همچون قاضی تائب، برتر از دیگران، اروپاییان یا بهتر، همۀ مردم جهان که روزنامه می‌خوانند و زنا می‌کنند می‌ایستد.

«من گاه به اندیشۀ آنچه مورخان آینده دربارۀ ما خواهند گفت فرومی‌روم. در مورد انسان امروزی یک جمله برای آن‌ها کافی است: او زنا می‌کرده است و روزنامه می‌خوانده است.» (همان، ص7)

اگر دو مجموعه مقالات پشت و رو و زفاف پایۀ فکری بیگانۀ کامو باشند، یادداشت‌های سفر به الجزایر، که بعدها با نام تابستان منتشر می‌شود، زمینۀ مادی و مکانی طاعون می‌شود و مجموعۀ مقالات انسان طاغی مقدمات سقوط را فراهم می‌سازند.

بااین‌همه سقوط را از منظری دیگر هم می‌توان دید. هسته یا ساختار سقوط تقابل میان این مضامین است:

تقابل میان خشکی/ آب

از سویی سیسیل است و جزایر آفتابی یونان و جاوه: «آنچه من بیش از هرچیز دیگر دوست می‌دارم جزیرۀ سیسیل است… جاوه را هم همین‌طور، اما در فصل وزش بادهای موسمی» (ص 52).

و در تقابل با آن باران است و برف و مه و دریا و ترعه‌ها:

«آن‌ها از هر گوشۀ اروپا می‌آیند و بر گرد دریای داخلی، بر شنزار رنگ‌باختۀ ساحل توقف می‌کنند. به صدای سوت کشتی‌ها گوش می‌دهند، بیهوده در میان مه شبح کشتی‌ها را جستجو می‌کنند، بعد بار دیگر از ترعه می‌گذرند و در زیر باران بازمی‌گردند. سرمازده به مکزیکوسیتی می‌آیند… آنجا من در انتظارشان هستم.» (همان، ص 17)

همچنین از آمستردام با تعبیر «پایتخت آب و مه» یاد می‌کند.

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

تقابل میان اوج / حضیض

مفهوم اوج را از طریق استعاره‌های عرشه‌های فوقانی کشتی‌ها، ایوان مشرف بر هرجا یا قله و هرچه از این دست نشان می‌دهد. در تقابل با این نقاط مرتفع و در فرودهای روحی از دوزخ و برزخ می‌گوید یا دخمه‌های قرون وسطایی و سلول و غیره.

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

تقابل روشنی/ تاریکی

مثلاً هلند ظلمات است، (ص13) در تقابل با جاوه که روشن است و آفتابی.

 

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

دوزخ و برزخ/ بهشت

کامو از بهشت نمی‌گوید، اما با آمدن دوزخ یا برزخ مفهوم مقابل آن در ذهن تداعی می‌شود، مثلاً آمستردام با آن دریای شمال و ترعه‌های متحدالمرکزش شبیه است به درکات دوزخ. یا می‌گوید: ما در هلند در آخرین درکات دوزخیم. مکان هند نیز در تقابل با هلند است.

و باز هلند و به ویژه آمستردام را برزخ می‌داند:

 « دانته در نزاع میان پروردگار و اهریمن قائل به وجود فرشتگان بی‌طرف است و آنان را در برزخ که به منزلۀ دالان دوزخ است جای می‌دهد. دوست عزیز، ما در این دالانیم.» (همان، ص105)

 

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

تقابل عشق/ عیاشی یا شهوترانی

ژان باتیست کلمانس تا پیش از شنیدن صدای خنده از تملک زنان می‌گوید، پس از دیدن خودکشی زنی، شاید زنی که تعلق خاطر به او داشت، سعی می‌کند عاشق شود، اما حریف این عشق آداب عاشقی را از مجلات فراگرفته بود. سرانجام به عیاشی روی می‌آورد و رابطه با زنان فاحشه. ژان باتیست کلمانس خود می‌گوید: «عیاشی مشغولیت کسانی است که به خود عشق می‌ورزند.»

 

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

تقابل ارباب یا خداوند/ برده؛ آزادی

بردگی و نظایر آن مفاهیمی هستند که اغلب در نوشته‌های کامو دیده می‌شوند.

 

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

تقابل خدا/ شیطان

فی‌المثل:

 «من داستان‌نویس بی‌دینی را می‌شناختم که هر شب نماز می‌خواند. ولی علیرغم نیابت شبانه‌اش، در کتاب‌هایش بر سر خدا چه‌ها که نمی‌آورد! به قول نمی‌دانم کی، چه گرد و خاکی به پا می‌کرد!» (همان، ص 171)

بالاخره می‌گوید: « هشتاد درصد نویسندگان ما…شیطان‌پرستان پرهیزکارند.»

 

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

تقابل وکیل دعاوی یا قاضی/ مجرم یا گناهکار

 می‌دانیم که ژان باتیست کلمانس ابتدا وکیل دعاوی است، اکنون نیز دعواهایی را می‌پذیرد، اما در حقیقت قاضی تائب است. چراکه خود به گناهان خویش اقرار می‌کند، پس مجرم است و آن‌گاه که مخاطب اقرار را شروع کرد می‌شود قاضی.

در کنار این دو یا سه مقوله، از مفاهیم نزدیک به این ساختار سخن می‌رود، از آن جمله است داوری. چون ژان باتیست کلمانس صدای خنده را می‌شنود، درمی‌یابد دیگر نمی‌تواند فقط وکیل دعاوی بماند، بیرون دایرۀ تقابل میان قاضی و مجرم یا گناهکار. پس درمی‌یابد که اکنون دیگران دارند دربارۀ او هم داوری می‌کنند: « بحث در این است که چگونه از داور برکنار بمانیم» (ص95). سرانجام:

 «دایره‌ای که من در مرکزش قرار داشتم شکسته بود و آن‌ها مثل قضات به ردیف نشسته بودند. از آن لحظه که فهمیدم در من چیزی درخور داوری بوده است فهمیدم که در آن‌ها نیز استعداد مقاومت‌پذیری برای داوری کردن وجود دارد. بلی، آن‌ها آنجا بودند، اما می‌خندیدند. یا بهتر بگویم: به نظرم می‌رسید که به هرکس برمی‌خورم با لبخند پنهانی به من می‌نگرد» (همان، صص 97-98)

یا:

«زمانی دراز در تصور موهوم توافقی همه‌جانبه زندگی کرده بودم، در صورتی که از هرسو داوری‌ها و خدنگ‌ها و نیشخندها بر من فرود می‌آمد. درحالی‌که گیج و مبهوت لبخند می‌زدم. روزی که از خطر آگاه شدم چشم بصیرتم باز شد. به یک دم همۀ زخم‌ها بر من فرود آمد و قوایم به یکباره تحلیل رفت. آن‌گاه گیتی سراسر بر گرد من به خنده افتاد» (همان، ص100)

می‌بینیم که ساختار اصلی سقوط بر این تقابل‌ها استوار است، هم در مکان و هم در اوج و حضیض زندگانی ژان. اما به غیر از پاریس و منتهی‌الیهِ این شهرهای بارانی بی‌آفتاب، آمستردام هلند، و در تقابل با ن سرزمین‌های آفتابی جاوه و یونان و سیسیل، از شمال آفریقا نیز سخن می‌رود، همان‌جا که راوی مجبور می‌شود آب همزنجیر محتضرش را بخورد و به تعبیری دست به قتل بزند. اینجا البته می‌توان گفت به مجموعۀ مفاهیم سه‌تایی نیز توجه باید کرد، نظیر قاضی/ وکیل/ مجرم. اما حقیقت این است که گذاشتن اردوگاه و دخمه‌های ملازم با آن در سرزمین آفتابی شکستن کلیت رمان است، و اثبات این نکته جز با توضیح بعضی ضرورت‌های قالب رمان امکان‌پذیر نیست.

می‌دانیم که رمان خواه و ناخواه باید کشش داشته باشد. در ثانی، خوانندۀ رمان باید از رمان لذت ببرد؛ اگر با تفلسف و حتی حدیث نفس رمان را بینباریم، مانع آن کشش و آن کسب لذت می‌شویم (رمان شب‌زنده‌داری فینگان‌های جویس یا حتی کار سترگ پروست، در جست‌وجوی زمان گمشده، اگر خوانده شوند به دلایل دیگری است از جمله اعتبار ادبی آن‌ها و گاه حتی تبعیت از «اسنوبیسم» زمانه). اما رمان‌ها را تنها نمی‌توان به این دو معیار سنجید، هرچه پس از این از مواهب رمان بگوییم، پس از این دو می‌آیند.

از سوی دیگر کامو، گرچه متأثر از همینگوی است، بیشتر به نویسندگان کلاسیکی چون ملویل و استاندال نظر دارد. تعبیۀ قتلی در آخر بیگانه و حتی اعتراف به قتلی در آخر سقوط به دلیل تبعیت از ضرورت‌های قالب رمان نیز هست.

اما اگر بگوییم اصل همین قتل است و دیگر گناهان حاشیه است و اشارۀ گذرا به این قتل با این توجیه است که ژان باتیست کلمانس خواسته است به ظاهر از اهمیت این قتل بکاهد و کامو برعکس با محور قرار ندادن، یعنی پرهیز از اشاره‌های گذرا در خلال گفته‌ها، آن را برجسته‌تر کرده است، حداقل این ایراد هست که قرار دادن اردوگاه در شمال افریقا هیچ توجیهی ندارد، جز اینکه کامو بندیِ تجربه‌های خویش بوده. و این نیز از مهمترین نکاتی است که هر رمان‌نویس باید از آن پرهیز کند.

رمان‌نویسی از نوع کامو با هر اثر خودش را می‌نویسد، پس رمان برای او شکل دادن به هستیِ در گذر است و کشف چرایی یا چونی روزگار خود یا، بهتر، بینش خود از روزگارش. اما اگر در هر رمان بخواهد تمامی تجربه‌هایش را مصالح کار کند، بی‌توجه به ساختار اثر که بالاخره بیرون از او خواهد ایستاد، لامحاله جایی در اثر شکستگی پیدا خواهد شد که به نظر ما در سقوط همۀ ماجرای پاپ شدن ژان باتیست کلمانس و قتل و غیره زائد است.

 می‌دانیم که کامو از نیهیلیسم می‌آغازد، از نفی همۀ نظام‌های عینی یا ذهنی و از سوی دیگر از آنجا که مرگ سرنوشت محتوم آدمی است و برای این زندگی از پیش هیچ معنایی نمی‌توان قائل شد، این آدمی است که باید، همچنان که سیزیف، با عملش به زندگی معنا بدهد. فرق او البته با سارتر این است که نمی‌تواند در پشت سر همه خلأ ببیند و آدمی را یکسره با آزادی و اختیار گزینش‌هاش تنها بگذارد. به همین دلیل است که مورسو در بیگانه با ثبت آنات گسستۀ هستی می‌آغازد، اما سرنجام می‌شود به قول خود کامو عیسای زمانۀ ما.

در سقوط با توجه به سود جستن کامو از مفاهیم مسیحیت که رمان سرشار از آن‌هاست باز به همین راه می‌رویم، یعنی از نفی همه چیز می‌آغازیم، اما از آنجا که با همان مفاهیم سخن می‌گوییم که مسیحیان، بالاخره خود زبان و همان مفاهیم ما را به همان ورطۀ آغازین می‌کشاند. برای نمونه مثلاً میخانۀ مکزیکوسیتی برج بابل است؛ راوی و مخاطب از صدوقیان‌اند. استفاده از درکات دوزخ، اعتراف در مذهب کاتولیک‌ها، آب تعمید، تابلو قضات پاکدامن و هرچه از این دست بالاخره ما را به آنجا می‌رساند که ژان باتیست کلمانس به نوعی یحیای تعمیددهندۀ روزگار ما می‌شود، پیامبر دروغین زمانۀ ما، و این پیامبر دروغین همان چهرۀ واقعی خود ماست، مثلاً کامو و سارتر.

ژان باتیست کلمانس در آغاز بر بستر ابرانسان نیچه‌ای ساخته شده: در مکان مجازی برتر از دیگران و در جان سرشار از قدرت (ارادۀ معطوف به قدرت یا متمایل به خواست قدرت) و از سوی دیگر همچون همان ابرانسان نیچه‌ای خود ارزش‌ها و اخلاقیات خود را وضع می‌کند، اما این ابرانسان را بر بستر انسان مختار سارتری نیز باید دید: اگر انسان فاقد فطرت است و خود خود را می‌سازد و هرچه می‌کند انگار که دیگران را دعوت می‌کند تا همان بکنند، پس او انسانی است مهربان، سخی، به کورها در گذر از خیابان کمک می‌کند… اما این اعمال به نوعی اخلاق مسیحی نیز هست و یا اخلاق بورژوای لیبرال.

باز ژان باتیست کلمانس در آغاز، پیش از شنیدن خنده، نیچه‌ای و تا حدی سارتری است: ملحد است چرا که به تعبیر نیچه خدا را کشته است، اما چون می‌خواهد چهرۀ دیگر خودش را نشان بدهد در محافل دوستان گاه‌گاه از ترکیب‌هایی سود می‌جوید که در آن خدا ضروری است. دوستان وحشت‌زده می‌شوند. این محافل احتمالاً اشاره به حلقۀ به گرد سارتر است.

خلاصه آنکه اگر زندگی ژان را به سه دوره تقسیم کنیم: دورۀ یگانگی، از آغاز زندگانی او تا زمان شنیدن خنده، یعنی زمانی که وکیل دعاوی است؛ دورۀ دوگانگی، دورۀ شناخت چهرۀ پنهان خود؛ و دورۀ یگانگی دروغین با اقامت در هلند، آمستردام و قاضی تائب شدن، پایان این زندگی است. 

ژان باتیست کلمانس در دورۀ اول نیچه‌ای_سارتری است، در دورۀ دوم سارتری_ مسیحی است، و در دورۀ سوم _ با توجه به اولویت _مسیحی_کامویی است. یعنی کامو می‌خواهد نشان بدهد که اگر کسی بخواهد براساس پیشنهادهای نیچه‌ای_سارتری زندگی کند چگونه معتقدات بسترهای عمقی‌تر فرهنگ غربی او را به اعماق می‌کشانند.

به قول خود کامو:

 «سقوط… در اصل داستان کوتاهی بود که قصد داشتم یکی از داستان‌های کتابم به نام غربت و قرب باشد. اما قلم اختیارم را گرفت و داستان تصویری شد از چهرۀ یکی از پیمبرک‌های زمینی که امروزه امثال‌شان زیاد است. اینان بشارتی ندارند و بهترین کارشان این است که با متهم کردن خود دیگران را متهم کنند». (2)

خلاصه آنکه، اگر مورسو در بیگانه مسیح زمانۀ ماست:

«برای من پیش آمده است که برخلاف عرف ادعا کنم که کوشیده‌ام تا در قهرمان کتاب خود، چهرۀ تنها مسیح راستینی که شایستۀ آنیم تصویر کنم. با این توضیحات خواننده درخواهد یافت که من این نکته را بدون کوچکترین قصد کفرگویی می‌گویم. منتهی با مهری اندکی طنزآمیز که هر هنرمندی محق است نسبت به شخصیتی که آفریده است، احساس کند.» (3)

با توجه به این گفتۀ کامو آیا نمی‌توان گفت که ژان باتیست کلمانس یحیای تعمیددهندۀ روزگار ماست که می‌گفت: «من صدای نداکننده در بیابانم که راه خداوند را راست کنید چنانکه اشعیای نبی گفت»؟ می‌دانیم که یحیی به آب تعمید می‌داد، اما ژان باتیست کلمانس به جای نهر اردن در کنار اقیانوس ایستاده است تا با هر تازه از راه رسیده‌ای از گناهان خود بگوید، آنگاه منتظر می‌ماند تا مخاطب نیز از خود بگوید.

 

متنِ کامل مقالۀ هوشنگ گلشیری بر رمانِ «سقوط» اثر آلبرکامو

1. ه. استیوارت هیوز، آفتاب و غربت، راه فروبسته، ترجمۀ عزت الله فولادوند، انتشارات علمی و فرهنگی، 1373، ص229.

2. تعهد کامو، ترجمۀ مصطفی رحیمی، ص 202.

3. تعهد کامو، مقاله‌هایی از کامو، رحیمی، مصطفی، آگاه، 1362، ص 31 و 32. من البته در ترجمه دستی برده‌ام که مثلاً در ترجمۀ فارسی «تنها مسیحی راستینی» آمده، اما در متن ترجمه به انگلیسی تنها مسیح است. به جای کفرگویی هم در ترجمۀ فارسی بی‌احترامی است. گمانم حق با مترجم انگلیسی باشد: lyrical and critical Essays ،Knop  ،NewYork ،1969

منبع

سقوط آلبرکامو

ترجمۀ شورانگیز فرخ

انتشارات نیلوفر

چاپ نهم

 

مطالب بیشتر

1. آلبرکامو، زندگی، آثار، خطابۀ نوبل و…

2. بریده‌هایی از نمایشنامۀ حکومت نظامی (شهربندان) نوشته کامو

3. بریده‌هایی از رمان سقوط نوشتۀ کامو

4. نقد دکتر نجومیان بر بیگانۀ کامو

5. بریده‌هایی از کتابِ انسان طاغی نوشته کامو

 

برترین‌ها