اختصاصی کافه کاتارسیس
نمایشنامۀ «بالاخره این زندگی مال کیه؟»؛ خودکشی به مثابۀ عملی اخلاقی
نمایشنامۀ «بالاخره این زندگی مال کیه؟»؛ خودکشی به مثابۀ عملی اخلاقی
آیدا گلنسایی: نمایشنامۀ «بالاخره این زندگی مال کیه؟» اثر برایان کلارک، روایت کِن هریسن استاد مجسمهسازی است که بر اثر یک تصادف رانندگی قطع نخاع و تا آخر عمر فلج شده است. تلاش او برای به دست آوردن حق مرگ مضمون اصلی این نمایشنامه است. دکتر امرسون، رئیس بخش، سخت مخالف این تصمیم اوست و بر طبق اخلاق پزشکی میخواهد او را زنده نگه دارد. او هریسن را دچار افسردگی حاد و فاقد صلاحیتِ تصمیمگیری دربارۀ زندگی و مرگ خود میداند. نهایتاً هریسن وکیل میگیرد و از قاضی میخواهد آزادی را به او برگرداند. قاضی پس از شنیدن صحبتهای رئیس بخش، دو روانپزشک و خود بیمار حکم نهایی را صادر میکند.
نمایشنامۀ «بالاخره این زندگی مال کیه؟»؛ خودکشی به مثابۀ عملی اخلاقی
خودکشی در نگاه آرتور شوپنهاور
آرتور شوپنهاور در کتاب «جهان و تأملات فیلسوف»[1]یک باب را به موضوع خودکشی اختصاص داده است تا نشان دهد ادیان توحیدی، که خودکشی را امری منفور میدانند، در این زمینه به جای آوردنِ استدلال رجزخوانی میکنند و احکامشان را در این باب بر زمینههای فلسفی مندرآوردی بنا ساختهاند.
از نظر شوپنهاور خودکشی تنها یک اشتباه اخلاقی است و نه معصیت و گناه که لایق رسوایی باشد. و در اشتباه بودن آن چنین استدلال میآورد: «یگانه دلیل اخلاقی معتبر بر ضد خودکشی … این است که خودکشی مانع دستیابی به والاترین هدف اخلاقی میشود، زیرا جهانِ آلام و محن را دور میزند.» (مقصود شوپنهاور این است که خودکشی نمودی بارز از اراده است و حالآنکه اخلاق باید بر پایۀ انکار اراده بنا شود.)
خودکشی انکار خوشبینی است و طبیعتاً ادیان با آن سر ستیز دارند. از نظر شوپنهاور «ممکن است دلیلشان این باشد که واگذاری خودخواستۀ زندگی در شأن کسی که باید بگوید همه چیز بسیار خوب و خوش بود، نیست.»
او پس از آنکه به سربهنیست شدنِ رسالۀ دیوید هیوم دربارۀ خودکشی اشاره و از آن انتقاد میکند، در پی درک مقولۀ خودکشی برمیآید: «وقتی که در کابوس هراسناک و چندشآوری به ترسناکترین لحظه میرسیم از خواب میپریم: و همۀ اشکال وحشتزای شبانگاهی از ما دور میشود. زندگی یک خواب است: هنگامی که وحشتزاترین لحظه ما را وادار میکند که آن را متوقف نماییم همان چیزی اتفاق میافتد که در پریدن از خواب پرکابوس نیمه شب روی میدهد.»
درواقع شوپنهاور ضمن گناهزدایی از مقولۀ خودکشی، ابراز همدلی با آن و درک کسی که فراتر از ترس از مرگ میایستد، دربارۀ این موضوع نظر نهایی خود را چنین بیان میدارد: «خودکشی را میتوان همچون آزمایشی در نظر آورد: پرسشی که انسان از طبیعت میپرسد، طبیعت را مجبور میکند تا جوابی به آن بدهد. پرسش این است: مرگ چه تغییری در هستی انسان و نگاه او نسبت به ماهیت چیزها و امور به وجود میآورد؟ اما این آزمایشی است ناشیانه و نسنجیده، زیرا برابر با نابودی ذهنی است که میپرسد و در انتظار پاسخ است.»
نمایشنامۀ «بالاخره این زندگی مال کیه؟»؛ خودکشی به مثابۀ عملی اخلاقی
زندهمانی یا زندگانی؟
دیدیم که شوپنهاور خودکشی را مانعی در راه والایی اخلاقی و در عینحال نمود بارز اراده میداند. اگر در ادیان، ارزش اخلاقی در حرمت نهادن به رنجها و صلیبِ سرنوشت خود را صبورانه بر دوش کشیدن است، در این نمایشنامه که انتقادی آشکار علیه «صنعت خوشبینی» است، به یکسونگری دربارۀ خودکشی پایان داده میشود و با شرایط پیچیدهای که فراهم میآورد، مخاطب را به نگاه همهجانبهتری دعوت میکند.
کِن هریسن مردی است که مغزش خوب کار میکند و دستوراتی به وی میدهد که دیگر نمیتواند انجامشان دهد. مثلاً او دیگر نمیتواند مجسمه بسازد یا با زنها عشقبازی کند. از نظر او اینکه دیگر قادر نیست حتا کارهای ابتدایی خود را انجام دهد، یعنی مرده است و فقط باید این مرگ به رسمیت شناخته و کامل شود.
درواقع او تفاوت میان زندهمانی و زندگانی را به مخاطب گوشزد میکند و همصدا با ساموئل بکت معتقد است: «گاهی باید بگذری… بگذاری و بروی. وقتی میمانی و تحمل میکنی از خودت یک احمق میسازی.»[1]
کِن هریسن را به وضوح میتوان از آن دست شخصیتهایی به شمار آورد که برای خود ارزش بسیاری قائلاند. به نظر هریسن اینکه دیگران_ مثلا نامزدش_ از او پرستاری کنند، وی را وسیلۀ ارضاء تمایلات مازوخیستی خود قرار دادهاند و این چیزی است که به عزّت نفس او آسیب میزدند! هریسن نمیخواهد کسی به او ترحم کند و این را نوعی از قساوت و تحقیر میبیند. حتا هنگامی که وکیلش آرزو میکند این پرونده را ببازد تا او حق مرگ را به دست نیاورد، میگوید: در این صورت من را به حبس ابد محکوم کردهای! هریسن اخلاق را در این میبیند که اجازه دهیم حرمت یک انسان حفظ شود و به وسیلهای جهت نمایش پیشرفتهای پزشکی بدل نشود. او در جواب دکتری که دم از اخلاق پزشکی میزند، میگوید:
«کِن: از لحاظ اخلاقی تو باید تصمیم منو قبول کنی.
دکتر اسکات: نه بر اساس اصول اخلاقی خودم.
کِن: از کجا معلوم اصول اخلاقی تو بهتر از مال منه؟ اصول اخلاقی تو بهتره، چون تو قویتری. من در اختیار توام. گورپدر اون اصولِ اخلاقی که بر اساس این حکم بناشدهن که حق با طرفِ قویتره.»
بخش بزرگی از این نمایشنامه به برشمردن دلایل کِن برای به دست آوردن حق خودکشی میگذرد. ذکاوت و روحیۀ طنز، غلبه بر احساسات غریزی، درک عمیق نسبت به وضعیت، شجاعت روح و واقعبینی، وی را به شخصیتی متفاوت و گیرا بدل کرده است. او یکی از دلایل گرفتنِ تصمیم به خودکشی را چنین شرح میدهد:
«اینجا بیشتر آدما نسبت به من احساس گناه میکنن _از جمله خودت. برای همینه که تو دلت نمیآد به من بگی که موقع رقصیدن چه احساس فوقالعادهای داشتی. اینه که همه باعث میشن من حالم بدتر بشه، چون من باعث میشم اونا احساس گناه بکنن. ولی جان اینجوری نیست. اون به حال من تأسف میخوره، ولی خیلی خوب میدونه که تقصیر اون نیست. جان به آدم روحیه میده.»
همچنین در برابر سوال قاضی که دلیل عدم علاقۀ او را به زندگی میپرسد، میگوید:
«کِن: من به مرگ تمایل ندارم.
قاضی: پس این پرونده برای چی تشکیل شده؟
کِن: اما اینو هم نمیخوام که به هر قیمتی زنده بمونم. معلومه که دلم میخواد زندگی کنم، ولی تا جایی که به من مربوط میشه، من دیگه مردهم. من فقط از پزشکا میخوام این واقعیتو به رسمیت بشناسن. من اصلاً نمیتونم بپذیرم که در چنین وضعیتی بشه به معنای حقیقی کلمه زندگی کرد.»
کِن هریسن از دل یک تجربۀ تلخ، از برخی کلمات تعاریف جدیدی ارائه میدهد تا نسبی بودن آنها را به ما گوشزد کند. مثلا دربارۀ کلمۀ بیرحمی نگاه او تازه و برخاسته از درکی عمیق است: «قساوت در این نیست که جونِ کسیو نجات بدن یا بذارن بمیره. قساوت در اینه که حق انتخاب کردنو از کسی که قضیه به اون مربوط میشه بگیرن.» او از قاضی و دکترها میخواهد با او مثل یک انسان رفتار کنند و حقِ پایان دادن به وضعیت اسفبارش را به وی بدهند. از نظر او دکترها اگر این کارِ اخلاقی را نکنند، مشغول لذت بردن از قدرت خود و ضعیفکشی هستند! کِن اینگونه دکتر اسکات را متقاعد میکند که او با نشانه گرفتن هوشیاری کِن _یعنی تنها چیزی که برایش مانده است_ دارد بیرحمی به خرج میدهد تا فقط خودش را خلاص کند:
«کِن: شما هردوتون دیدین من بیقرارم، حتی شاید نگرانم، و شماهام نمیتونین هیچ کاری برام بکنین _ هیچکاری که واقعاً فایدهای داشته باشه. من فلج شدهم و تو هم کاری از دستت برنمیآد. این وضع ناراحتت میکنه، چون تو آدم با احساسی هستی و به عنوان کسی که خودشو وقف یه جور همدردی فعال کرده که باید بالاخره کاری انجام بده_ حالا هر کاری که شد_ سخته که قبول کنی هیچ کاری از دستت برنمیآد. تنها کاری که میتونی بکنی اینه که نذاری من به این قضیه فکر کنم_ یعنی _ نذاری من ناراحتت کنم. اینه که من قرصو میخورم و تو هم آرامش پیدا میکنی.
دکتر اسکات: تشخیص بیرحمانهییه.
کِن: خیلی با واقعیت فاصله داره؟
دکتر اسکات: شاید چیزی از حقیقت درش باشه، ولی همهش همین نیست.
کِن: منم فکر نمیکنم همهش همین باشه.»
دفاع کِن هریسن از حق انتخاب و اهمیّتی که برای این موضوع قائل میشود، انسان را یاد سطرهایِ آخر رمان «وقتی نیچه گریست» اثرِ اروین یالوم میاندازد:
«پیش از این تنها نیمی از معنایِ سرنوشتت را دوست بدار را دریافته بودم: خود را با عشق به تقدیرم پرورانده بودم یا بهتر است بگویم خود را به آن تفویض کرده بودم. ولی اکنون با کمک تو و گرمای محفلت، میدانم که میتوانم انتخاب کنم. شاید باز هم برای همیشه تنها بمانم، ولی تفاوت در این است و چه تفاوت شگفتی که عملم را برمیگزینم. سرنوشتت را برگزین، سرنوشتت را دوست بدار.»[2]
نهایتاً کِن هریسن با این جملات قاضی را قانع میکند که اجازه مرخصی از بیمارستان را به او بدهد:
«کِن: اگه من تصمیم بگیرم زندگی کنم و جامعه منو بکشه، این کارِ خیلی نفرتانگیزیه. اگه تصمیم بگیرم بمیرم و جامعه منو زنده نگه داره هم به همون اندازه نفرتانگیزه.
قاضی: من نمیتونم بپذیرم اگه جامعه منابع خودشو وقف زنده نگه داشتن کسی بکنه مرتکب عمل شرمآوری شده. یقیناً این کار شأن و منزلت اون جامعه رو بالا میبره.
کِن: شرمآور نیست که کسی بخواد زنده بمونه، ولی باید دوباره تأکید کنم که اعتبار این تصمیم از انتخاب آدم ناشی میشه. بدون این انتخاب، این کار تحقیرآمیزه، چون تکنولوژی جای ارادۀ انسانیو میگیره. عالیجناب، اگه من نتونم یه انسان باشم، دلم نمیخواد به یه دستاورد پزشکی تبدیل بشم.»
این نمایشنامه با بخشهایی از رمان «زندگی در پیش رو»[3] نوشتۀ رومن گاری دغدغههای مشترکی دارد. در آن رمان هم ُرزا خانم، روسپی بیمار و پیری که رئیس یک پرورشگاه غیرقانونی است، از مومو _یکی از بچههایی که بزرگ کرده و بیشتر از همه به او علاقه دارد، میخواهد نگذارد وی را به بیمارستان ببرند. در آن رمان هم مسئلۀ خودکشی و مرگ اختیاری مطرح و به لزوم رعایت اخلاق در این زمینه، تأکید شده است:
«_مومو، آنها مرا زنده نگاه میدارند. کار بیمارستانها همین است. برای این کارشان هم قانونی دارند. نمیخواهم بیشتر از حد لزوم زنده بمانم و زنده ماندن را هم دیگر لازم نمیدانم. این کار برای یهودیها هم حد و حدودی دارد. آنها برای جلوگیری از مرگم، به من زور میگویند و زندگی را به من تحمیل میکنند. آنها چیزی دارند که بهش میگویند نظام پزشکی، و مخصوص همین کارهاست. میگذارند حسابی پدر آدم دربیاید و اجازۀ مردن هم نمیدهند… مومو دلم نمیخواهد به خاطر خواستۀ طب زنده باشم. میدانم که دارم هوش و حواسم را از دست میدهم، اما نمیخواهم به خاطر بزرگداشتِ علم طب سالها همینطوری بیهوش بمانم. پس اگر روزی چیزهایی شنیدی که بوی بردن مرا به بیمارستان میداد، از دوستانت بخواه که یک سوزن جانانه بهم بزنند و جسدم را توی دشت بیاندازند…. من سی و پنج سال تمام، پایینتنهام را تقدیم مشتریها کردهام. حالا دیگر نمیخواهم تقدیم دکترها بکنمش، فهمیدی؟!»
جز این قسمت، در بخشهای دیگر این رمان نیز، مجدداً از آزادیِ انتخاب مرگ و خودکشی سخن به میان آمده است:
«اگر رزا خانم یک ماده سگ بود، تا حالا خلاصش کرده بودند، اما آدمها با سگها مهربانترند تا با آدمها، و نباید گذاشت بدون زجر کشیدن بمیرند.»
و
«هیچچیزی کریهتر از این نیست که به زور زندگی را توی حلق آدمهایی بچپانند که نمیتوانند از خودشان دفاع کنند و نمیخواهند به زندگی کردن ادامه بدهند.»
و
«نمیدانم چطور بگویم که وقتی آدم فقط برای زجر کشیدن زنده باشد، چقدر غیرعادلانه است.»
نمایشنامۀ «بالاخره این زندگی مال کیه؟»؛ خودکشی به مثابۀ عملی اخلاقی
اصالت جسم و تقدیس آن
مجموعه عواملی که کن هریسن را به انتخاب عقلانی خودکشی سوق میدهند، در یک نگاه کلی چیزهایی است که اهمیت جسم را به ما گوشزد میکند. با دقت در این عوامل با چشمهایی شسته به این خوشبختی بدیهی قلمداد شده، مینگریم:
1.تسلط نداشتن بر جسم خود، ناتوانی در کارهای ابتدایی و نهایتاً مخدوش شدن اراده. بنابراین تنها نشانۀ انسانیت باقی مانده انتخاب آزادانۀ مرگ است.
2. محروم شدن از شادی و لذت: کار، معاشقه، سفر و….
3. برانگیختن احساس ترحم و گناه در دیگران
4. عزتنفس و احترام به شأن انسانی خود
5. پیشگیری از بروز رفتارهای مازوخیستی در دیگران
6. احترام به انسان در برابر دستاوردهای تکنولوژی
مرور این موارد انسان را یاد ستایش پرشور فردریش نیچه از جسم در کتاب «چنین گفت زرتشت» میاندازد:
« طفل میگوید: «من جسمم و روح» و چرا باید ما هم مثل اطفال سخن گوییم. ولی آن کس که هوشیار است و میداند، گوید: «من تنها جسمم و چیزی جز آن نیستم و روح، لفظی است برای چیزی موجود در جسم» جسم، عقل عظیم است، ترکیبی است که فکر واحدی دارد، صلحی است و جنگی، گلهای است و در عین حال شبانی.
ای برادر، بدان که عقل کمی که داری و آن را روح مینامی چیزی جز ابزار جسم تو، آن هم یک ابزار کوچک و یا بازیچۀ عقل عظیم تو نیست!»[1]
تکرار ایدۀ ارزشمندیِ جسم را میتوان در رمان «زوربای یونانی» اثر نیکوس کازانتزاکیس نیز مشاهده کرد:
«آن شب برای نخستین بار به وضوح احساس کرده بودم که روح همان جسم است، و شاید جسمی است پر تحرکتر، شفافتر و آزادتر، و به هر حال همان جسم است. و جسم نیز روحی است اندک خواب آلوده و خسته از راههای دراز و کوفته و از بار سنگین میراثها»[2]
این رمان به اهمیت جسم و نقش حیاتی آن در احساس شادی و خوشبختی توجه تام و ویژه دارد تا جایی که میتوان آن را ستایشنامهای در وصف جسم، هنر، کار و عشق به زنان دانست. صداقت این رمان در بیان منشأ لذات انسانی است که دلنشینی و تلألو خاصی به آن بخشیده است: (چنین صداقتی را _البته با صراحتی خیلی بیشتر_ در نقاشیِ «سرمنشأ جهان» اثرِ گوستاو کوربه نیز میتوان مشاهده کرد!)
«پس تو به هیچ چیز معتقد نیستی؟
_نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچکس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه، نه به هیچ وجه! هیچ اینطور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من میشناسم. بقیه همه شبحاند. من با چشمان زورباست که میبینم، با گوشهای او است که میشنوم و با رودههای اوست که هضم میکنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباحاند. وقتی من مُردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فروخواهد رفت!
به طعن و طنز گفتم: همۀ حرفهای تو ناشی از خودخواهی است
_تقصیر من نیست، ارباب، واقعیت همین است! من باقلا خوردهام، ناچار از باقلا حرف میزنم؛ زوربا هستم به شیوۀ زوربایی حرف میزنم!
چیزی نگفتم. تأثیر حرفهای زوربا را در خود مثل ضربههای تازیانه حس میکردم. تحسینش میکردم از اینکه اینقدر قوی است، میتواند آدمها را تا به این اندازه تحقیر کند و در عین حال این همه شور و شوق به زندگی و به کار کردن با ایشان دارد. من میبایست یا مرتاض شده باشم و یا آدمها را با پرِ مصنوعی زینت کرده باشم، تا بتوانم ایشان را تحمل کنم.»
زوربا در بخشی دیگر از همین رمان، شادیهای این جهانی را چنین برمیشمارد:
«شادیهای این جهان بسیارند، چون زنها، میوهها، فکرها، لیکن به گمان من هیچ نشاطی به قدر سفر بر این دریا، در هوای ملایم پاییزی و ضمن زمزمه کردن نام هریک از جزایر آن، قلب آدمی را در بهشت غوطهور نمیسازد. در هیچ جای دیگر دنیا انسان به این آرامی و به این آسانی از واقعیت قدم به رؤیا نمیگذارد. اینجا مرزها از میان میروند و از دکل فرسودهترین کشتیها شاخه و میوه میروید. گویی در اینجا، در یونان، معجزه ثمرۀ اجتنابناپذیر ضرورت است.»
با این تفاصیل، حالا میتوانیم کِن هریسن را بهتر درک کنیم (و اصلا مگر هدف ادبیات چیزی جز برانگیختن حس همدلی است؟)، مردی محروم از تمامی لذّتها و شادیهای انسانی، مردی که دیگر هیچکس او را جدی نمیگیرد و حتا توانایی نگهداری از خود را ندارد، فقط یک راه پیش روی خود مییابد و آن تکمیل کمرگ ناتمام ماندۀ خود است! شاید این دیدگاه کمی بیرحمانه به نظر بیاید اما «یک پایان تلخ بهتر است از یک تلخیبیپایان» مخصوصا برای مردی که به هیچ وجه حاضر نیست خوشبینیِ مومنانه به خرج دهد و نهایتاً با دستگاههای پیشرفتۀ پزشکی نگهداری و خوشحال شود:
«گیرم من آروم و کرخت شدم. موقعی هم که پرستار میآد یه سوند تازه برام بذاره یا منو تنقیه کنه یا بَرَم گردونه، خوشحال بشم. اینا شاید شادترین لحظههای زندگی من شدن. شاید من حتی بتونم یاد بگیرم کارای جالبی بکنم، مثلاً به کمک یکی از این معجزههای دانش معاصر بتونم یه کتابو ورق بزنم، یا با پلک زدن حروف الفبا رو تایپ کنم…. ولی من دلم نمیخواد به زائدۀ کامپیوتریِ یه دستگاه پیچیده تبدیل بشم و اینجوری احساس شادی کنم.»
نهایتاً با خواندن این نمایشنامه، همانطور که اخلاق را از منظری تازه مینگریم، توجهمان به اهمیت بنیادین جسم در احساس شادی و لذت بیشتر جلب میشود و فرصت بازنگری در عقایدمان راجع به آن را به دست میآوریم.
نمایشنامۀ «بالاخره این زندگی مال کیه؟»؛ خودکشی به مثابۀ عملی اخلاقی
دو روایت متفاوت از شیءشدگی
به نظر میرسد آن چه که کِن هریسن میترسد به سرش بیاید: یک عمر زیستن تحت ارادۀ دیگران، با بدل شدن به شیء در داستان «زمانی که من یک اثر هنری بودم»[1] اثر اریک امانوئل اشمیت شباهتهایی پیدا میکند. در ابتدای نمایشنامه میبینیم که تصادف رانندگی فقط نخاع کِن هریسن را قطع نکرده، بلکه ستون فقرات شخصیت او یعنی عزّتنفس وی را نیز متلاشی کرده است. او در چند جا خود را در حد یک گیاه یا شیء میبیند:
«کِن: خب دوست باغبون من، فکر نمیکنی وقتش رسیده یه کم کود ورداری بپاشی روی من و این گیاهو یه خورده به جنب و جوش درآری؟
جان: والا چی بگم. میدونی که من فقط کارگر این باغ انگورم. کود دادن و هرس کردن و نشا کردن کارِ سرباغبونه.
کِن: باشه، بالاخره مسئول کپۀ خاک برگا که هستی. منم جام اونجاس.»
در این قسمت نیز او خود را چیزی جز یک انسان میبیند:
«کِن: چن تا آهنگ جدید بساز… هِی، اگه دکتر اسکات چن جای کلهمو سوراخ میکرد، میتونستی توی گوشم فوت کنی و مثِ نیانبون باهام آهنگ بزنی.»
بنابراین در این نمایشنامه کسی که حس میکند دیگر چیزی جز یک شیء نیست، تصمیم به خودکشی میگیرد.
اما در داستان «زمانی که من یک اثر هنری بودم» مردی که میخواهد خودکشی کند، تن به یک معامله میدهد و به جای این اقدام علیه خود، قبول میکند به یک شیء و اثر هنری بدل شود! بنابراین او با از دست دادن آزادی، اراده و اختیارش موقعیت وحشتناکتری را تجربه کند. (حق انتخاب کن هریسن به او اعتبار و شأن و مرگ باوقار میدهد اما حق انتخاب شخصیت داستان ِاشمیت وقار را از او میگیرد و تنزلش میدهد)
در این رمان عبارتی هست که از زبان یکی از شخصیتها به نام زئوس پترلاما خطاب به آدام گفته میشود: «تو آزادی چون ارزش هنری نداری!» شاید بتوان گفت این نوع از آزادی، خیلی خلاصه سرنوشت غمانگیز کن هریسن را بیان میکند. این استاد مجسمهساز که دیگر خود را از ساختن مجسمۀ زیبای شخصیت و درون خود ناتوان میبیند و نمیتواند یک اثر هنری باشد به دنبال آزادی دردناکِ به دست آوردن حق مرگ میرود.
شباهت دیگر این دو داستان بنمایههای اساطیری آنهاست. در داستان «اثر هنری» زئوس که چهرۀ منفی نگاهِ کاسبکارانه به هنر است و هنرمند را یک ازخودبیگانۀ فایدهرسان میخواهد! و در این نمایشنامه، از خدایان المپ و دیگر اسطورهها (مثلاً از کوپیدون[2]) یاد میشود. گویی نویسندههای این دو اثر خواستهاند در افق دیدی وسیعتر وضعیت تحقیرآمیز انسان را در برابر خدایان و نسبت به جایی که برای انسان تصمیمات مهم را میگیرند، به تصویر بکشند.
ایمانوئل کانت اخلاق را بر مذهب متقدم میدانست. نمایشنامه از این منظر همصدا با کانت، دیوید هیوم و شوپنهاور است و در جهت عکس نگاهِ ادیان. این مخالفت را میتوان در این قسمت نمایشنامه بهتر دید:
«تو هم یواش یواش داری لحن اون کشیشه رو پیدا میکنی. چن روز پیش اینجا بود. انگار خیال میکرد که بنده حتماً خیلی خوشحال میشم فرد برگزیدۀ خدا باشم که مردم محبتشونو نثار اون میکنن…خوشحال میشم که چلاقم، چون باعث میشه مردم با کمک کردن به من احساس خوبی پیدا کنن.» چنین انتقادی از نگاه خاص دینی در رمان «بابا لنگ دراز» نوشتۀ جین وبستر نیز انعکاس یافته است:
« امروز صبح اسقفی برای ما صحبت کرد. حدس میزنید چه گفت؟
نکتۀ بسیار مفیدی که انجیل برایمان بازگو میکند این است که فقرا از این جهت همیشه در کنار ما هستند و به این جهان آمدهاند که ما بتوانیم دائم به آنها نیکی کنیم. ملاحظه میکنید؟ انگار فقرا هم نوعی حیوان اهلی مفید هستند. اگر من مثل الان یک خانم حسابی نشده بودم بعد از مراسم عبادت میرفتم و هرچی از دهانم میآمد بارش میکردم.»[3]
نمایشنامۀ «بالاخره این زندگی مال کیه؟»؛ خودکشی به مثابۀ عملی اخلاقی
عاشقانِ عاقل!
در این نمایشنامه گاه برخی شخصیتها تلألو ویژهای مییابند و در ذهن ماندگارتر میشوند؛ از جمله مادر کن هریسن. عکسالعمل او و کِن وقتی در بیمارستان باهم روبرو میشوند، توجه آدم را به نکتۀ جالبی جلب میکند.
«دکتر ترورز: پدرمادرتون چی؟
کِن: از طبقۀ کارگران_ اسکاتلند زندگی میکنن. خیال میکردم مادرم از غصه دق میکنه_ همیشه خیال میکردم پدرم آدم خیلی پرطاقتیه. ولی کاملاً برعکس بود. پدرم فقط بلده با دستاش فکر کنه. همهش میره یه گوشه وامیایسته_در ناامیدی مطلق. مادرم میآد اینجا میشینه_ همهچیو کاملاً درک میکنه. میدونه رنج کشیدن یعنی چی. یه هفته پیش اینجا بودن_ چن لحظهای پدرمو دست به سر کردم و به مادرم گفتم میخوام چیکار کنم. یه خورده منو نگاه کرد. چشماش پرِ اشک شده بود. بعد گفت: “باشه بچه جون، زندگیِ خودته…نگران بابات نباش_من درستش میکنم”…بعد پاشد ایستاد و من گفتم: “خودت چی؟” گفت: “خودم چی؟ فکر میکنی زندگی اینقد برام عزیزه که از مردن میترسم؟”
خوشم میآد به این فکر کنم که من پسر یه همچین مادری هستم.»
جدا از دلیری روحِ این مادر (که مرا یاد مادر حسنک وزیر در کتاب تاریخ بیهقی انداخت) و پسر و منطقِ عاشقانهای که بر کلمات آنها حکمرانی میکند، تفاوت عکسالعمل پدر و مادر کِن، آدم را یاد جملهای منسوب به پابلو پیکاسو میاندازد:
«مردها منطقی حرف میزنند ولی احساسی تصمیم میگیرند اما زنها احساسی حرف میزنند ولی مثل یک مأمور اعدام کاری را که باید بکنند، انجام میدهند!»
شاید عجیب نیست که نیچه زندگی را به زن تشبیه کرده است!
«زندگی بر روی خود پردهای مطلا، نویدبخش، مقاوم، محجوب، ریشخندآمیز، فریبنده و مهربان کشیده است. آری، زندگی زن است!»[4]
نمایشنامۀ «بالاخره این زندگی مال کیه؟»؛ خودکشی به مثابۀ عملی اخلاقی
مرگ به مثابۀ شعر
صحنۀ آخر نمایشنامه غمانگیز اما عمیقا قابل احترام است. درخواست کن هریسن از قاضی و دکتر امرسون _که میتوان چنین بیانش کرد_ : «حقیقتی که درد میکشد را/ با یک گلوله خلاص کنید.»[5]عاقبت پذیرفته میشود. قاطعیت کِن در پایان دادن به شرایط خویش با آنچه نیچه دربارۀ مرگ آزاد میگوید، قابل درکتر میشود:
«و آن کس که در پی شهرت و افتخار میگردد بایستی به موقع با افتخار خداحافظی کند و هنرِ مشکلِ به موقع مردن را بیاموزد. انسان بایستی آن گاه که هنوز مزۀ خوشی زیر دندانها باقی گذاشته، نایاب شود. کسی این را درک میکند که بخواهد مدت درازی مورد علاقه قرار گیرد.»
در نمایشنامه میبینیم که تمام کارکنان بیمارستان (پزشکها و سرپرستار، پرستار و خدمۀ آنجا) کِن را به واسطۀ شیرینزبانی، روح طنز و شجاعتش دوست میدارند، حتا در صحنۀ پایانی دکتر اسکات میخواهد او را ببوسد که کِن اجازه نمیدهد. او تصمیم میگیرد تا وقتی هنوز محبوب است و ذهن هشیار و روح طنز خود را از دست نداده، به این زندگی خاتمه دهد.
این شعر احمد شاملو همدلی عمیقی است با تمام کن هریسنها. و با انتخاب ِمرگِ آزاد جایی که تنها انتخاب موجود همین است…
«پر پرواز ندارم اما
دلی دارم و حسرت دُرناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر دردریاچۀ ماهتاب
پارو میکشند
خوشا رها کردن و رفتن
خواب دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی
آه این پرنده
در این قفس تنگ
نمیخواند»[6]
نمایشنامۀ «بالاخره این زندگی مال کیه؟»؛ خودکشی به مثابۀ عملی اخلاقی
مشخصات کتاب
بالاخره این زندگی مال کیه
برایان کلارک
مترجم: احمد کساییپور
نشر کارنامه
[1] زمانی که من یک اثر هنری بودم، اریک امانوئل اشمیت، مترجمان آسیه حیدری و فرامرز ویسی، نشر افراز
[2] ربالنوع عشق در اساطیر روم
[3] بابالنگ دراز، جین وبستر، مترجم محسن سلیمانی، نشر افق
[4] حکمت شادان، فردریش نیچه، مترجمان: جمال آل احمد، سعید کامران و حامد فولادوند، نشر جامی
[5] سطری از مجموعه شعر سماع در سنگستان، آیدا گلنسایی، نشر مروارید
[6] مجموعه آثار احمد شاملو، نشر نگاه
[1] چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، مترجم حمید نیّرنوری، نشر اهورا
[2] زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، مترجم محمد قاضی، نشر خوارزمی
[1] مالون میمیرد، ساموئل بکت، مترجم سهیل سمی، نشر ثالث
[2] وقتی نیچه گریست، اروین یالوم، ترجمه سپیده حبیب، نشر قطره
[3] زندگی در پیش رو، رومن گاری، ترجمه لیلی گلستان، نشر بازتابنگار
[1] جهان و تأملات فیلسوف، آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولییاری، نشر مرکز
مطالب بیشتر
1. رمان زن چهل ساله تراژدی ملال و سنهراسی که به حماسه ختم میشود!
2. رمان اگر گربهها نبودند روایتی مدرن از فاوست گوته
3. رمانِ عالیجناب کیشوت: ساتورنی که عدالت را میبلعد
-
یادداشت1 ماه پیش
ایران چیست و از کی پدید آمده است؟
-
اختصاصی کافه کاتارسیس2 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
تحلیل داستان و نمایشنامه4 هفته پیش
هان کانگ و نثر شاعرانهای که با آن به آسیبهای تاریخی میپردازد
-
موسیقی بی کلام1 ماه پیش
چراغی در دست، چراغی در دلام…
-
سهراب سپهری3 هفته پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
معرفی کتاب4 هفته پیش
نگاهی به کتاب «قدرتِ سکوت» نوشتۀ سوزان کین
-
ادبیات و راه و رسم زندگی1 ماه پیش
سید حسین نصر: ضرورت بازگشت به اندیشه و افکار مولانا
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
«شکرگزاری» را چطور انجام دهیم که کار کند؟