با ما همراه باشید

طنز

روان کاوی در خانقاه (طنز فلسفی)

روان کاوی در خانقاه (طنز فلسفی)

مورد پژوهشی؛ کیمیاگریِ شمس

همه خواب هستیم.

در اثنای یکی از خواب‌ها، صلاح‌الدین زرکوب

بی‌مقدمه می‌گوید:

-البته احترام افراد به جای خود!

ولی مولانا مرا از شمس بیش‌تر دوست دارد!

فروید که دارد آخرین ویرایش کتاب روان‌پزشکی کاپلان سادوک

را ورق می‌زند سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:

-بله احترام افراد به جای خود! ولی اختلال شیدایی دارد این مرد.

به همه، الکی گیرِ سه‌پیچِ عاشقانه می‌دهد. از حسام‌الدین چلبی و

چند نفر دیگر هم همین‌طور شیفته‌وار تعریف کرده است!

من چند بار مقالات شمس را خوانده‌ام و بقیه‌ی منابع مثل رساله سپهسالار

و مناقب‌العارفین را هم چک کرده‌ام. شاید این کشفِ اسف‌انگیزِ من

درباره‌ی مردی شعف‌انگیز مثل مولانا باورتان نشود ولی شمس اصلا این نبوده

که مولانا می‌گوید!

حسام الدین تازه شصتش خبردار می‌شود و ملول و مأیوس می‌پرسد:

-پس آن همه تعریف که از من کرده هم الکی بوده؟

فروید می‌گوید ببینید مولانا در دیوان کبیر می‌فرماید:

چه کسم من؟ چه‌کسم من؟ که بسی وسوسه‌مندم!

گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کِشندم

حسام‌الدین چلبی می‌گوید:

-شعر که دلیل نمی‌شود برادر!

استدلال عقلانی کنید، آن هم به نثر لطفا!

فروید می‌گوید:

یعنی علایم بالینی‌اش را بگویم؟ چندتایش را می‌خواهید

بگویم که در شخصیت و شعر مولانا به شکلی تابلو وجود دارند؟

خوشحالی سرایت‌کننده، خوش‌بینی افراطی، نشاط‌ زدگی..

صلاح‌الدین که از شدت ناامیدی لب و لوچه‌اش آویزان شده می‌گوید:

-یعنی می‌گویید اختلال دو قطبی دارد؟

فروید که از به روز بودن صلاح‌الدین عامی و اُمّی حیرت کرده می‌گوید:

نه دیگر! مولانا آن‌قدر عظمت دارد که حتی در تماشای دورادورش

کلاه از سر ناظر می‌افتد.

صلاح‌الدین که آرزو دارد تعریف‌های مولانا راست باشد،با خشم می‌پرسد:

پس چه می‌گویید؟

فروید می‌گوید:

عصبانیت ندارد آقا جان. من دارم گزارشی مؤمنانه از نشانه‌های

کلینیکالِ شیدایی خدمتتان عرض می‌کنم. اگر نمی‌خواهید…

حسام‌الدین که می‌بیند بحث جذاب شده می‌پرد وسط حرف فروید:

-نه بگویید. ادامه بدهید لطفا!

فروید می‌گوید:

افراد شیدا «پرش افکار» و درهم ریختگی ِ تصاویر هیجان رفتاری دارند.

حرف می‌زنند تا اجازه‌ی آزاد شدن انرژیِ هیجانی درونی را ندهند؛

چون از آن واهمه دارند. تکلم سازمان‌نیافته و گم کردن دائمی موضوعات

و رشته سخن هم گویای همین مسأله است.

صلاح‌الدین می‌گوید:

و خُلقِ یوفوریک! حالا به نظرتان شوک الکتریکی هم لازم است

یا همین داروهای آنتی سایکوتیک مثل هالوپریدول و کلروپرومازین

کفایت می‌کند دکتر؟

فروید بلند بلند می‌خندد.

اما حسام‌الدین به فکر فرو می‌رود و می‌گوید:

-منظورت داستان‌های تو در تو و پراکنده و گاهی بی‌سرانجامِ مثنوی

که نیست؟

فروید هیچ نمی‌گوید.

حسام‌الدین از فروید بخاطر این‌که در پاراگراف اول حرفش را قطع کرده

عذر می‌خواهد و می‌گوید:

داشتید درباره‌ی تصویر شمس در اندیشه‌ی مولانا می‌گفتید که

نادرست بوده.

فروید آهی می‌کشد و می‌گوید:

بله، احترام افراد به جای خود. ولی شمس، آدم نا شاد، تندخو

و عبوس، کج‌خلق و بی‌حوصله و لاابالی به آسمان و زمین بوده و

حتی در برخورد با زنِ محبوبِ خودش کیمیا خاتون…

شمس که تااین موقع سر در گریبان خاموشی فرو برده بود،

آهسته می‌نالد:

کدام منابع؟ در رساله‌ی سپهسالارفقط شش سطر درباره‌ی کیمیا

نوشته شده و این شش سطر هم درباره خواستگاری من و بعد هم

ازدواجم با کیمیا و بیش‌تر همسایه‌شدنم با حضرت مولاناست. دیگر

نه از مرگ کیمیا حرفی زده شده و نه از عشق علاءالدین به کیمیا.

فروید می‌پرسد:

مناقب‌العارفین چه؟

شمس، برافروخته صدایش را بلندتر می‌کند:

-از تو انتظار نداشتم دکتر! حتی در کتاب مناقب‌العارفین که کتابی

عامه‌پسند مثل حسین کُرد شبستری و امیر ارسلان رومی است،

آنجا هم بیش از نُه سطر درباره مرگ کیمیاخاتون پیدا نمی‌کنی.

آن‌جا هم من نه مُباشرت در قتل دارم نه معاضدت.

اصلا خودتان انصاف بدهید؛ افلاکی(در مناقب‌العارفین،ج2،ص641)

مدعی است که روزی کیمیاخاتون بدون اجازه شمس

همراه جمعی از زنان از جمله جدّه بهاءولد (فرزند ارشد مولانا)

برای گردش به باغی در بیرون قونیه می‌رود. شمس از این موضوع

ناراحت می‌شود و وقتی کیمیا به خانه بازمی‌گردد فورا دچار گردن درد

می‌شود و سه روز بعد درمی‌گذرد.

خوب که چه؟ یعنی من نفرینش کردم؟ اگر به نفرین باشد که از دعای شوهران،

یک زن روی زمین باقی نمانده بود تا حالا!

فروید که دارد سعی می‌کند به لطیفه‌ی سرد و تکراری شمس

بخندد، حرف او را تأیید می‌کند و می‌گوید:

درست است یا شیخ! مطالعات تحلیل محتوایی من بر روی این

کتاب نشان می‌دهد که افلاکی ذهنی خرافه‌گرا و افسانه‌ساز دارد.

تشنه‌ی کرامت‌بافی است.

انگار دارد آهسته و اندوهگین برای خودش واگویه می‌کند شمس:

-صفحه 336 مقالات مرا چرا نمی‌خوانید؟ علیرغمِ مهر شدید و علاقه‌ام

به کیمیا، با درخواست طلاق از سوی او موافقت کردم و مهریه‌اش را

تمام و کمال به او پرداختم!

شمس یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد، نیم‌خیز می‌شود و

با صدایی که دیگر فریاد شده می‌غرد:

-آه از این افلاکی! دوستی این مردک، شبیه دوستی خاله خرسه است!

کرامت‌های مرگبار دیگری هم برای من بافته است. در همین کتاب، صفحه 624

نوشته شده: شبی شمس خواست در مسجدی سر کند که خادم با او تندی کرد

و شمس نفرینش گرفت خادم همان شب از دنیا رفت!

در صفحه 631 هم خرقه‌ی درویش دیگری در حال سماع به من می‌خورَد.

دو بار تذکر می‌دهم و دفعه سوم که کار درویش تکرار می‌شود،

من که شمس باشم از مجلس با حالت قهر بیرون می‌زنم و آن درویش

ناگهان می‌افتد و می‌میرد! اصلا اگر افلاکی زنگ می‌زد به اداره‌ی آگاهی

و مرا به عنوان قاتل زنجیره‌ای تحویل پلیس می‌داد، خیلی آبرومندانه‌تر بود!

فروید که این دفعه واقعا خنده‌اش گرفته می‌گوید:

-استاد اصلا بیا یک کاری بکنیم! نه کرامت‌بافی‌هایش را درباره‌ی شما و مولانا

بپذیریم و نه این نُه سطر عجیب را که خواست برایتان فضیلت بتراشد اما همه‌ی

فضیلت‌هایتان را تراشیده و دور ریخته است!

 

***

همه خواب هستیم. در ملتقای رویا و دیالوگ و همهمه‌ی مریدان کلاسیک

و کاهن مدرن تمامی ندارد…

از گوشه‌ی خانقاه، انگار که گردبادی برخاسته باشد؛ مولانا، دستارِ سیاهش را

آهسته بر زمین می‌گذارد و بی‌اعتنا به زمین و آسمان،

آهسته در دوایر متحدالمرکز هستی

شروع به رقصیدن می‌کند.

اشک، پهنای صورتش را پوشانده است و در چرخش‌های ناگزیر و

بی‌تابانه‌اش دارد زمزمه می‌کند:

باز سرِ ماه شد، نوبت دیوانگی‌ست

آه! که سودی نکرد دانشِ بسیار من…

منبع

 

ولگردی در ملکوت عبدالحمید ضیایی

طنز فلسفیِ

ولگردی در ملکوت

دکتر عبدالحمید ضیایی

نشر هزاره ققنوس

چاپ اول

صص9-14

مطالب مرتبط

  1. پاریس،هشتم مارس، باغ آبسرواتور
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها