لذتِ کتاببازی
رمان زن چهل ساله؛ تراژدی سنهراسی و ملالی که به حماسه ختم میشود!
رمان زن چهل ساله؛ تراژدی سنهراسی و ملالی که به حماسه ختم میشود!
آیدا گلنسایی: داستان «زن چهل ساله» نوشتۀ کرول فریزر با ترجمۀ شفاف و روان فریده حسن زاده، شرح زندگی کارلا تردسکنت است. زنی 42 ساله و جذاب که در کنار همسرش آلن تردسکنت دچار ملال و نفرت بیبهانه از زندگی زناشویی 20 سالهشان شده است. از نظر او زندگی آنها هیچ جنبۀ جذابی ندارد و کاملاً خالی از عشق و هیجان است. وحشتناکترین لحظهها برای کارلا زمانی است که باید با همسرش تنها باشد. آنها بچهای ندارند. آلن مدیر یک مدرسۀ خوب به نام تفت است و زندگی مرفهی دارند. در مدرسه تفت معلمی زنباره به نام مایک ریمونت نیز وجود دارد و از شهرت و محبوبیت زیادی برخوردار است. دو دختر او در همان مدرسه درس میخوانند. بئاتریس 17 ساله و کتی 15 ساله که از رسواییهای اخلاقی پدر به ستوه آمده و سرافکندهاند. زن مایکِ دون ژوان مادر 4 فرزند است و به جرم چاقی خیانتهای پرشمار شوهر را تحمل میکند. با آمدن یک معلم جوان به نام پیتر فصلی جدید در سرنوشت شخصیتهای داستان آغاز میشود.
داستایفسکی در رمان «برادران کارامازوف» سؤالی اساسی را مطرح میکند: «از خود میپرسم جهنم چیست؟ به نظر من، رنجِ ناتوانی از دوست داشتن»
اگر بخواهیم سفر اکتشافی به شخصیت اصلی رمان یعنی کارلا تردسکنت را آغاز کنیم این جمله به بهترین نحو، دوزخی را که در آن گرفتار شده شرح میدهد. کارلا زنی 42 ساله، زیبا و جوان است. دائم ورزش میکند، به خودش میرسد اما خود را از درون عمیقاً بدبخت و مجهول مانده حس میکند زیرا دچار رنج ناتوانی از دوست داشتن همسرش آلن است و کوری نسبت به مواهب و داراییهای خود: زندگی او مرفه است، شوهرش دوستش دارد و مدام به فکر خوشحال کردن اوست. اما وی آنها را نادیده میگیرد و فقط وقتی به اهمیتشان پی میبرد که از دستشان داده است. بیهوده نیست که بختیار علی در رمان «آخرین انار دنیا» به درستی دربارۀ این حالت بشری توضیح میدهد:
«تمام آدمها کور زاده میشوند. هیچ انسانی در دنیا از ابتدای تولدش نمیبیند. انسانها دو چشم روشن دارند، اما هیچ نمیبینند… از کور بودنت هراسی نداشته باش. سرانجام تو خواهی دید. اما تو باید ابتدا معنای دیدن را درک کنی. قصۀ بینایی چیز سادهای نیست.»
بنابراین کارلا مانند اکثر آدمها کور زاده شده و نمیتواند جنبههای مثبت زندگیاش را ببیند. چشم و قلب او کور است. و از نظر موقعیت دقیقاً حالت حوا را دارد در بهشت: ملال و کسالتِ حاصل از خوشبختی. سعدی در این باره میگوید: «منتهای کمال نقصانست گل بریزد به وقت سیرابی»! گاهی نقطۀ اوج را باید شروعِ پایان در نظر گرفت و زندگی بیدغدغه و آرام کارلا دقیقا در چنین اوجی است: آرامش پیش از توفان.
بنابراین اولین مسئلهی این رمان توصیف قلبهایی است که از توانایی دوست داشتن عاجز میشوند. چه کارلا و چه مایک ریمونتِ هوسباز دچار عارضۀ دوربینی و کوری نسبت به نزدیکها هستند. (برعکس آلن که چشمانی نزدیکبین دارد. عینک او نمادین است و میخواهد به ما بفهماند: او توانایی دوست داشتن شریک زندگیاش را دارد و نزدیکانش را میبیند)
اما مگر دوست داشتن به چه معناست که اینهمه سخت است و آدمها از دست یافتن به آن عاجزند؟ آلبرکامو در نمایشنامۀ «کالیگولا» به نوعی، به این سؤالِ ما پاسخ میدهد: «دوست داشتن یعنی پیری کنار کسی را بپذیری»
دقیقا مشکل مایک و کارلا این است که نمیتوانند پیر شدن شریکهایشان را قبول کنند. کارلا از هیکل چاق آلن و موهای ریختهاش دچار نفرت شده و مایک ریمونت نیز جنی، زن چاقش را عملاً از نظر عاطفی رها کرده و او را به رابطۀ جنسی بیاحساس تقلیل داده است. در جای جای کتاب هراس زنها از سن و پیری خودنمایی میکند و عملا این اندیشه القا میشود که انسان از یک سنی به بعد (اوایل میانسالی) هیچ چیز نیست جز تفالهای دور ریختنی. اندیشهای که خطر نگاه فایدهگرایانه را به انسان گوشزد میکند. این بیرحمی را در رفتار آلن با پدرش نیز میبینیم: او در خانۀ سالمندان نگهداری میشود. بیرحمِی منفعت طلبانهای که البته قدمتی دیرینه دارد و در فرهنگ اسکیموهای نخستین به خشنترین و غیرانسانیترین شکل نمود مییابد: آنان وظیفه داشتند وقتی پدر و مادرشان پیر میشدند ایشان را با دستهای خود خفه کنند تنها به این دلیل که دیگر برای قبیله بیفایده محسوب میشوند.[1] این عمل بخشی از وظایف فرزندی در نزد ایشان است! سنهراسی در رمان «شوخی» میلان کوندرا هم بازتاب یافته و چنین خشمگینانه از زبان زنی میانسال توصیف میشود:
«در مورد بدخلقیام، این را دربست قبول دارم که نمیتوانم این دخترهای جوان، این بدکارههای کوچولو را که اینقدر از خودشان و از جوانیشان مطمئن هستند و تا این حد نسبت به زنان مسنتر بیرحماند تحمل کنم، آنها هم روزی سی ساله، سی و پنج ساله و چهل ساله خواهند شد.»
اینک نمونهای از سنهراسی در رمان زن چهل ساله:
«مادرش را در حال انجام دادن کارهای آشپزخانه نگاه کرد و با خود گفت: طبیعی است که چاق شدن برای او جای نگرانی نداشته باشد. در چهل و سه سالگی چه اهمیتی دارد؟ کسی آدم را نگاه نمیکند.»
یا این این دو قسمت «وقتی پنجاه سالش بشود دیگر هیچ امیدی باقی نخواهد بود. برای همیشه باید دور عالم عشق و عاشقی را خط بکشد.»
«کارلا گفت: گردنم دارد چروک برمیدارد. عین گردن مرغ»
بنابراین جهنمی که داستایفسکی شرح میدهد _یعنی رنج ناتوانی از دوست داشتن_ علاوه بر عدم توانایی دوست داشتن دیگری، بُعدی تازه مییابد. انسانهایی که پیری را به چشم حقارت مینگرند و نه یک امکان که بر افق دید میافزاید، انسانهایی که چاقی برایشان چون گناهی نابخشودنی است که هر رفتار غیرانسانی را با ایشان توجیه میکند، از رنج ناتوانی در دوست داشتنِ خود در عذاباند و به جای پرورش زیباییهای شعوری، خود را تنها در زیباییهای ظاهری خلاصه میکنند زیرا آنچنان که اروین یالوم به درستی تشریح کرده از مشکل اساسی خود بیخبرند:
«به زنان زیبا اغلب به خاطر ظاهرشان پاداش داده شده و محترم شمرده شدهاند. این موضوع آنقدر تکرار میشود که از رشد و توسعه در بخشهای دیگر وجود خود غافل میمانند. اعتماد به نفس و احساس موفقیت آنها سطحی بوده و به اندازۀ پوست بدنشان عمق دارد و وقتی زیبایی محو میشود، دیگر چیزی برای ارائه ندارند. چنین زنی نه هنر قابل توجه بودن را در خود پرورش داده و نه توانایی توجه به نکات و قابل توجه دیگران را دارد.»
بنابراین کارلا که تنها به ظاهر و اندام خود توجه دارد طبیعی است که در سن 42 سالگی به مخمصه بیفتد و سرگردان شود و دست به کارهای خودویرانگرانه و البته غیرقابل اجتناب برای این مدل زندگیها بزند. اریک امانوئل اشمیت در نمایشنامۀ «خرده جنایتهای زناشوهری» دیالوگهایی دارد که دلیل ملال زنها از روابط بلندمدت و کوری و ناتوانی در دوست داشتن مدام یک فرد تکراری را واکاوی کرده و به ما در درک بهتر شخصیتهایی مانند کارلا تردسکنت و مخصوصاً تمایل گنگ به برقراری روابط توفانی کمک میکند:
«ژیل: شایدم تو فقط برای رابطههای کوتاه مدت ساخته شدی، فقط برای همون ابتدای یک رابطه.
لیزا (معترض) نه، این طور نیست!
ژیل: در درونِ تو یک کسی هست که نمیخواد با من پیر بشه. کسی که میخواد رابطهی ما تموم بشه.
لیزا: نه
ژیل: چرا چرا. تو ماجراهایی رو دوست داری که تحت ارادهی تو هستن: نمیتونی تحمل کنی که از ارادهت خارج بشه.
لیزا: خارج؟
ژیل: آره، از اختیارت خارج شه. که اوضاع زیاد جدی شه. که احساسات برات زیادی قوی شه. اگه آدم میخواد از همه چیز مطمئن باشه باید به روابط کوتاه مدت اکتفا کنه. روابطِ راحت، آشنا، بیدغدغه، با یک آغاز مشخص، یک وسط و یک انتها، یک راه مشخص با مراحل کاملا واضح و تعیین شده: اولین لبخندی که رد و بدل میشه، اولین قهقههی خنده، اولین شب، اولین جروبحث، اولین آشتی، اولین کسالت، اولین سوءتفاهم، اولین تعطیلات خرابشده، اولین جدایی، دومین، سومین، بعدشم جدایی واقعی. بعدش آدم دوباره شروع میکنه. همون بساطو ولی با یک آدم دیگه. بهش میگن یک زندگی پر ماجرا. ولی در واقع یک زندگی بیماجرا، یک زندگی فهرستگونه. عشقِ ابدی عاقلانه نیست، این که آدم مدتها کسی رو دوست داشته باشه دیوونگی محضه. کار عاقلانه اینه که فقط دوران شیرین عاشقی، عاشق باشی. آره، عقلگرایی عاشقانه اینه: تا وقتی که اوهام عاشقانهمون ادامه داره همدیگه رو دوست داریم، همین که تموم شد همدیگه رو ترک کنیم. به محض اینکه در برابر شخصیت واقعی قرار گرفتیم و نه اونی که در رؤیامون بود از هم جدا میشیم.»
سرانجام کارلا که نمیخواهد زنی معمولی باشد و بیحادثه زندگی کند به مرحلۀ عادی شدن سقوط میکند و برای پر کردن زندگی تهیاش با پیتر _معلم جوانی که هفده سال از او کوچکتر است_ همبستر میشود! میلان کوندرا در رمان «شوخی» آن نوع آزادی را که کارلاها و پیترها برای خودشان قائل میشوند، چنین وصف میکند:
«آزادی بیرحمی که در آن شرم، موانع، و اخلاقیات وجود ندارند، آن آزادی شرمآور و بیرحمی که همه چیز را روا میدارد، و تنها نیروی قوی آن که دل آدمی را میلرزاند درندهخویی روابط جنسی است.»
اما مسئلهی فاصلۀ سنی زیاد کارلا و پیتر در این رمان مرا یاد داستان کوتاه «ماده گرگ» اثر نویسندۀ ایتالیایی جووانی ورگا میاندازد که در آن زنی میانسال و اغواگر رابطهای پر تب و تاب و هوسبازانه با پسر جوانی برقرار میکند که بیاراده به وی تن میدهد و قربانیِ او میشود. گویی کارلا نیز از این رهگذر میخواهد با حسرتِ فرزند نداشتهاش بیامیزد و یکی شود! این حالت، نمایانگر عقدۀ ادیپ شدید در پسرهایی است که از میل نهانی آمیختن با مادر خود غرق در رنج و لذّت توامانند! نکتۀ دیگر اینکه تجاوز _که در تمام فرهنگها مذموم است _ همیشه عملی از جانب مردان نیست بلکه گاه زنان ناخواسته با در نظر نگرفتن فاصلۀ سنی به این عمل دست میزنند و رابطهای به وجود میآورند که تنها یک ماجراجویی جنسی است نه تجربۀ عمیق و اصیل عاشقانه. (در رمان، اول این کارلاست که طلب بوسه میکند و به توهمات شهوانی اجازۀ بروز میدهد)
از آنجا که اریک فروم چهار پایۀ اساسی برای عشق بالغانه برمیشمرد: دلسوزی، تعهد و قول، دانایی و احترام در روابطی که تنها بر اساس نیاز به هیجانی ویرانگرانه و آنی شکل میگیرد نه با عشق که با «پیوند تعاونی» روبروییم یعنی حالتی که نیاز و احتیاجی ابتدایی و غریزی به غذا خوردن و تغذیه از همدیگر رابطه را شکل میدهد نه نیاز به شروع یک سفر در روح هم به منظور بلوغ و ساختن بنای مرتفع ارتباطی والا و انسانی. بنابراین عشق کارلا به پیتر و تمام عشقهای از این دست تنها در حد یک ماجراجویی جنسی باقی میماند و نه عشق جنسی بر آن چهارپایه و اساسی که اریک فروم برشمرد.
اما شخصیت دیگر این رمان که درخششی فرشتهگون دارد دختر جوانِ عاقل و همه چیز تمامِ مایک ریمونت است که همه به طرز عجیبی دوستش دارند حتا کارلا که آنهمه از پدرش مایک متنفر است: بئاتریس دختر باوقار و با ملاحت مایک ناخواسته ذهن را به بئاتریسِ «کمدی الهی دانته» رهنمون میشود.
میتوان گفت ماجرای پیتر در این رمان شکل مدرنی از کمدی دانتهای است که نه در دنیای پس از مرگ بلکه در زمین با راهنمایی ایزابل و کارلا (دو معشوقۀ میانسال پیشین که تنها به او غذای جنسی میدادهاند) به ترتیب از برزخ و دوزخ عبور میکند. در رمان میبینیم که معشوق ایتالیایی پیتر که زنی مطلقه و چهل ساله بوده گاه از قصد او را قال میگذارد و او را در برزخ رها میکند و کارلا از یک رابطۀ جسمی صرف توقع مسئولیت و عشق دارد و جهنم واقعی را که همانا رسوایی و آبروریزی است برای پیتر و خودش رقم میزند تا اینکه نهایتا با ظهور بئاتریس در زندگی این معلم جوان به بهشت عشق حقیقی و روحی هدایت میشود و به رستگاری میرسد. در واقع بئاتریس پیتر را مدد میدهد از سطح غذا دیدنِ روابط و تغذیۀ انگلوار از زندگیِ دیگران، به درک شادی معنوی و چهرۀ انسانی عشق نایل شود. بنابراین بهشت از این نظرگاه دیگر نه یک مکان ماورایی که یک حالت روحی است درست همین نقطه که بئاتریس پیتر به آن میرسند.
جنی زن مایک و مادر بئاتریس هم در این رمان قابل تأمل است. جنی زنی زیبا و 43 ساله است که دیگر به خود نمیرسد و دست کشیده است. شخصیت او هرچند درست روبروی کارلا قرار دارد اما عمیقا به هم شبیهاند و به یک اندازه افسرده و تمام شده و به بن بست رسیده. جنی در چاهِ ویلِ سنهراسی سقوط کرده و جز مادر و به تعبیر خودش مستخدم بودن هویتی ندارد. از نظر روانی میتوان گفت او دچار نوعی عارضه شبیه سندروم استکهلم است که به علاقه و دلسوزی نسبت به گروگانگیران خود تعبیر میشود. (یا هرکسی که قصد صدمه زدن به آدم و استفادۀ ابزاری از او را دارد) مثلا در این سطرها: «جنی مدتها بود که همۀ امیدش را از دست داده بود. گاهی خودش را سرزنش میکرد. اگر مثل کارلا و مِف ورزش میکرد و هرازگاهی با آنها به تنیس میرفت شاید دوباره لاغر و زیبا میشد، مثل همان وقتها و مایک دوباره او را زنی خواستنی مییافت… اما او مایک را دوست داشت. به رغمِ همۀ خیانتهایش، او را دوست داشت و این واقعیتی بود که نمیتوانست از آن بگریزد.»
کارلا که جنی پنهانی حسرت او را میخورد زنی است که از هول حلیم در دیگ میافتد و از ترس پا به سن گذاشتن کارش به جنون و ویرانگری میکشد با این حال باید به این نکتۀ مهم توجه داشت که او در آنچه انجام میدهد، ارادهی چندانی ندارد. نوعی حس شورشی ناخواسته و غیرقابل مهار او را به سمت جنایت علیه خود و زندگی محترم زناشوییشان پیش میبرد. حسی شبیه همان که راسکولنیکُف قهرمان رمان «جنایت و مکافات» را به کشتن آن پیر زن رباخوار و خواهرش ترغیب کرد. این شخصیتها اندیشههای شرّی در سر نمیپروند برعکس همه دنبال اهدافی والا و انسانی هستند اما نهایتا اتفاقی که نباید رخ میدهد. بنابراین شاید حق با هانا آرنت باشد که مسئلهی ابتذال شر را پیش میکشد و میگوید شر آنقدر پیش و پاافتاده و مبتذل است که ممکن است از هرکسی سر بزند. توجه بر این نکته از قضاوت ما میکاهد و بر همدلیمان میافزاید. در رمان میبینیم کارلا از هیچ تلاشی برای گرم کردن دوباره رابطهشان فروگذار نکرده و خواسته خوشبختی را در چارچوب خانه بیابد:
«دیگر از ردیابی خاطرات گذشته برای پی بردن به علت بیعلاقگیاش به آلن دست برداشته بود. نمیتوانست کلید معما را پیدا کند. در عوض تصمیم گرفته بود نسبت به او مهربان و باگذشت باشد و همۀ تلاش خود را به کار بست تا به رابطهاش با آلن گرما ببخشد و بر آن احساس نامطبوع فقدان عشق چیره بشود.» اما از آنجا که خواستن همیشه مترادف توانستن نیست، در این راه شکست میخورد و یک دیوانۀ عادی میشود زیرا عملی که در برابر زندگی زناشویی و تعهداتش انجام میدهد مبتذلترین راه حلی است که به ذهن هرکسی میرسد: خیانت؛ بیاینکه درکی از این مفهوم داشته باشد. میلان کوندرا در رمان «بار هستی» خیانت و وفاداری را چنین تعریف کرده است:
«وفا از والاترین پارساییهاست که به زندگی ما وحدت میبخشد و بدون آن زندگی ما به صورت هزاران احساس پایدار پراکنده میشود. خیانت کردن از صف خارج شدن و به سوی نامعلوم رفتن است.»
شخصیت درخور توجه دیگر این رمان آلن تردسکنت همسر کارلا است که وقتی از خیانت همسرش _آنهم با یکی از معلمان مدرسۀ خود _مطلع میشود آنمایه بزرگواری و بخشش دارد که زنی را که هیچ جایی ندارد که برود، آواره نکند و در برخوردی انسانی و متمدنانه _تا هنگامی که تکلیفشان مشخص میشود و طلاق میگیرند_ وی را پناه دهد و خود به جای دیگری برود. هرچند که تمام زندگی مال اوست. آلن نمادی از انسانهایی است که از قدرت خود سوءاستفاده نمیکنند و اصالت دارند. انسانیهایی که خیانت را مسئلهای میبینند که باید عاقلانهترین روش را برای حل آن انتخاب کرد و از رفتار هیجانی پرهیز داشت. هرچند او هم با تمام عشقی که به زن زیبایش دارد نهایتاً به این نتیجه میرسد که: «یک پایان تلخ بهتر است از یک تلخی بیپایان»[2] جا دارد که رفتار انسانی آلن را مقایسه کنیم با شخصیتِ شوم و کینهتوز راجر چیلینگ ورث _ شوهر خیانت دیده هستر پراین در رمان «داغ ننگ» نوشتۀ هاثورن که چگونه در پی مجازات کشیش جوان خودش را نابود میکند و به ما میفهماند کینه یعنی به جرم گناهان دیگری از خود انتقام گرفتن.
شخصیت مایک ریمونت هم که از بدو ورود با پیتر معلم جوان و جذاب مدرسه بدرفتاری میکند به ما نشان میدهد ما تنها از چیزی در دیگری نفرت پیدا میکنیم که اهریمنِ درون خودمان را برای ما آینگی میکند. (کارلا هم از مایک متنفر بود اما عملا همان رفتار او را مرتکب شد)
من فکر میکنم رمان «زن چهل ساله» تراژدی سنهراسی و ملالی است که عاقبت به حماسه ختم میشود. روح پیتر از دنبال کردن زنان متاهل میانسال دست میکشد و با نور عشق آشنا میشود، کارلا به آرزویش میرسد و صاحب فرزندی میشود _هرچند که باید هزینۀ انتخابش را بپردازد_ اما او دقیقا به رنجِ حیاتبخشی که میخواهد میرسد، رنجی که زمین را برای آدم و حوا اجتنابناپذیر کرد و از بهشت رفاه و امکانات بیرون راند. داستایفسکی در رمان برادران کارامازوف بهترین کسی است که رنج انسانهایی از نوعِ کارلا را درک میکند و مینویسد: «بدون رنج، لذّت زندگی چیست؟ زندگی به مناسکی بیپایان مبدل میشود؛ مقدّس اما ملالآور.»
در رمان «داغ ننگ» هم از رنجی سخن به میان میآید که انسان را از جهان متکبر مطلقها به وادی اشتباهات و گناه میاندازد تا نهایتا او را به آب حیاتی که در ظلمات است هدایت کند:
« این دخترک چیزی لازم داشت. چیزی که تمام مردم در سراسر عمر در پی آنند. غمی لازم داشت که آتش به جانش بزند و او را از آدمیت بهرهور سازد و شایستۀ همدردی با دیگران بسازد»
رمان زن چهل ساله؛ تراژدی سنهراسی و ملالی که به حماسه ختم میشود!
جنی این رمان هم مانند دیگر شخصیتها به نوعی تکامل مییابد، از تحقیر پذیری دست برمیدارد و سر مایک فریاد میزند. از آسیبپذیریاش میگوید و او را ترک میکند و از همه جالبتر آلن که شغلی را که دوست ندارد رها میکند و به دنبال رضایت خاطر و خوشبختی میرود. همۀ شخصیتهای این کتاب در پایان آزادیشان را نجات میدهند و به شکلی زمینی رستگاری را تجربه میکنند. بنابراین پسندیده نیست که این رمان را به یک پیام اخلاقی صرف تقلیل دهیم زیرا این نادیده گرفتن ارزشی است که مصایب و دردها در شکل دادن به هویت حقیقی ما بر دوش دارند.
من کلامم را با سخنانی از فردریش نیچه در ستایش رنج به پایان میبرم:
«چگونه میتوان به عظمت نائل آمد اگر نیرو و ارادهی ایجاد دردهای بزرگ را در خود احساس نکنیم؟
توانِ رنج کشیدن کمترین چیز در این راه است. زنان و حتی بردگان غالبا در این هنر استاد شدهاند اما هرگاه انسان رنجی عظیم را در خود ایجاد کند و فریاد آن را بشنود و از یأس و ناامیدی درونی نمیرد و جان بدر ببرد عظمت یافته است و این از عظمت نشأت میگیرد.»
رمان زن چهل ساله؛ تراژدی سنهراسی و ملالی که به حماسه ختم میشود
[1] ر ک به تاریخ تمدن ویل دورانت، ج 1
دیالوگ فیلم دربارۀ الی[2]
رمان زن چهل ساله؛ تراژدی سنهراسی و ملالی که به حماسه ختم میشود!
مشخصات کتاب
زنِ چهل ساله
کرول فریزر
مترجم فریده حسن زاده
نشر زرّین اندیشمند
مطالب بیشتر
1. فریده حسن زاده: چرا ادبیات ایران جهانی نمیشود؟
2. فریده حسن زاده: کشفی غمانگیز بعد از سی سال ترجمۀ شعر
3. فریده حسن زاده: همزاد امریکایی نیما یوشیج
4. گفتوگوی فریده حسن زاده با آدرین ریچ
5. کامیار عابدی: فریده حسن زاده و ترجمۀ شعر جهان
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…