شعر امروز
دختری با گوشوارۀ مروارید سرودۀ آیدا گلنسایی
دختری با گوشوارۀ مروارید 1
زمان، ظالمانه مهربان شده است
و دیگر باد، حرف نمیآورد و ببرد
یک نفر میگوید: چه روز بینظیری!
و من فکر میکنم که این یعنی
باید دربارهی عشق چیزی نوشت و
با رنگهای نادرتری گرم گرفت
جزئیات ماجرا یادم نمیآید
که چگونه حجم انارها شکاف برمیداشت
و رابطه را فاش میکرد
شاید داشتم به تاکها میاندیشیدم
که سطرهایم گیلاسهایی شدند
گسلهایی که به هم میخوردند
به افتخار آن سفر بیسرانجام
و سلوکِ پنهانی پروانههای پستهای
و سقط سپیدهدم از زهدان آسمان
من آن ناگزیریِ پنجرهام که میبیند
و کتمان نمیکنم تاریکم
بیشتر از آن که با اشیاء شدت یابم
کتمان نمیکنم به ارتفاعی سقوط کردهام.
شهابها هشدارهای روشنیاند
که فراموش شدن را خاطرنشان میکنند
اما چرا باید ترسید و کنار زد؟
توقع زیادی داریم
از این کافه کاتارسیس کوچک
فنجان فقط بهانهای است
برای یک چای دم کشیده و بس
چرا باید بپرسم
چه به من میرسد از این دوستی؟
همخصلت سبدها نیستم
که به سهم خود فکر میکنند
تا سیبهایی را که از تو کم میشود، بشمارم
ماه اکلیلی من
که مثل قاصدکی نقرهای
روی انگشتان کشیدهی شب نشستهای
از روزی که تو را دیدهام
دیگر زیبایی برایم مفهومی انتزاعی نیست
از روزی که تو را زیستهام
وضو میگیرم با زلالی گمراهی وُ
تطهیر میشوم با تاریکی
و ریشههایم شدیدتر شده
شبیه شهوت دختری با گوشوارهی مروارید
شبیه جنگل،
یک جدال جهش یافتهام!
عزیزم، حاصلخیزی
فقط مختص به زخمهایمان نیست
و مترسکها تا سرگرداندیم
آفتابگردانهایی شده بودند
روییده بر عقبنشینی شب
آه کالسکهی رسیده از کرات دیگرم!
کلبهای ساختهام با ناممکنی کلمات
که در آن میشود هرکاری کرد
و رودخانهای، در فواصل بین خطوط
تا روح حنایی و شناور شعر را
برساند به پای سدههای پس از این سطور
کارمان را تمام نمیکند نبودن
نقطهها قطعیت ندارند
نقطهچینها چرا…
پس هیس
هیس به سکوت
که چیزهای زیادی برای گفتن دارد
و به ترسهایی که در ما جا سازی کردهاند
عزیزم کدام مین عمل نکرده
در من و تو مانده است
که کسی بخواهد خنثایش کند؟
چرا باید حساب پس داد به سیارهها
و شر شر شنها را شمرد؟
اعداد دورمان میکنند
ارقام دروغ میگویند
تا سوقمان دهند
به کلاغهای آخر قصه
و به زمستان،
که عروس سردی است
باید به هم زد با ظلمت
و به زندگی مفاهیم تمیزتری پوشاند
علیرغم زوالی که ذره ذره ما را قرض میگیرد و
پس نمیدهد
علیرغم این دلقک
که در دستانش توپهای تاریکی میگرداند
علیرغم غم مادرزادی که همزاد زیبایی است
باید به هم زد با ظلمت
و به زندگی مفاهیم تمیزتری پوشاند
اتفاق خاصی نیفتاده که بخواهیم با آن بجنگیم
در هر تکهام تو را کار گذاشتهاند
و هر انفجار
به یک جزیرهی مسکونی منجر شده است
یک نفر میگوید: چه روز بینظیری!
قایقهای آذوقه دارند میآیند سمت ما
و آفتاب طوری نیست
که پوست گندمی مزرعه را بسوزاند
سرانجام داسها
دست از سوالهای بیحاصلشان برداشتند
و پاسخهای خسته خوابشان برد
و دریچههایی که هر چشماندازی را
زیر پا گذاشته بودند
زل زدند به جنون نجیب ما
و به «چک چک چلچله از سقف بهار» 2
باید به رسمیت شناخت
خورشید نامشروع شکلگرفته در بطن این رابطه را
وسواس عبث به خرج نده
نیازی به این سابیدن اسرافگونه نیست
خاموشی استشمام نمیشود
از سرشت این دوست داشتن پرتنش
دختری با گوشوارۀ مروارید؛ شعر و صدا: آیدا گلنسایی
1. نقاشی یوهانس ورمیر
2. سطر از سهراب سپهری است
دختری با گوشوارۀ مروارید
منبع
کافه کاتارسیس
نشر آن سو
مطالب بیشتر
1. مرثیهای برای مریم میرزاخانی؛ شعر و صدا: آیدا گلنسایی
2. اخترک ارکیدهها؛ شعر و صدا: آیدا گلنسایی
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب4 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
نامههای خواندنی1 ماه پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
کارگردانان جهان1 ماه پیش
باید خشم را بشناسی بیآنکه اسیرش شوی
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند