با ما همراه باشید

کودک و نوجوان

بمب و ژنرال قصه‌ای از اومبرتو اکو

بمب و ژنرال قصه‌ای از اومبرتو اکو

بمب و ژنرال قصه‌ای از اومبرتو اکو

روزی روزگاری اتم

کوچکی بود.

 

روزی روزگاری ژنرال بدی بود.

ژنرالی که لباس زرق و برق‌دار نظامی‌اش

پر از قطان‌های طلایی بود.

 

دنیا پر از اتم است.

 

همۀ چیزها از اتم ساخته شده‌اند.

اتم‌ها خیلی خیلی کوچک هستند.

وقتی که با هم جمع می‌شوند، مولکول درست می‌کنند.

هر چیزی که ما می‌شناسیم، از مولکول ساخته شده است.

مادر از اتم ساخته شده است.

شیر مادر هم از اتم ساخته شده است.

 

زن از اتم ساخته شده است.

هوا از اتم ساخته شده است.

آتش از اتم ساخته شده است.

ما، همه از اتم ساخته شده‌ایم.

 

وقتی اتم‌ها با هماهنگی

گرد هم آیند،

همه‌چیز عالی کار می‌کند.

زندگی بر پایۀ این هماهنگی پیش می‌رود.

 

اما هنگامی که به یک اتم ضربۀ سختی زده شود،

آن اتم تکه تکه می‌شود

و این تکه‌ها به اتم‌های دیگر برخورد می‌کنند.

 

تکه‌ها، تکه‌های بیش‌تری به وجود می‌آورند.

و این کار ادامه می‌یابد.

تا ناگهان انفجار وحشتناکی رخ می‌دهد.

و همه‌چیز نابود می‌شود.

 

بسیار خوب،

اما اتم کوچک ما غمگین بود.

چون داخل یک بمب اتمی گذاشته

شده بود.

 

این اتم کوچک داخل بمب، همراه

اتم‌های دیگر،

منتظر روزی بودند که بمب را جایی

بیندازند، آن‌ها شکسته شوند و

همه‌چیز را نابود کنند.

 

حالا باید بدانید که دنیا پر از ژنرال‌های بد است.

آن‌ها زندگی‌شان را با انباشتن بمب‌ها می‌گذرانند.

ژنرال قصۀ ما هم انبارش را پر از بمب کرده بود.

او با خود می‌خندید و می‌گفت:

_اگر بمب‌های زیادی داشته باشم، جنگ زیبایی

به راه می‌اندازم.

 

هر روز ژنرال به خزانۀ بمب‌ها سر می‌زد و یک

بمب تازه به خزانه‌اش اضافه می‌کرد.

او با خود می‌گفت:

_وقتی خزانه‌ام پر شود، جنگ زیبایی به راه

می‌اندازم!

 

مگر می‌شود کسی با دست خودش این‌همه بمب

را جابه‌جا کند و آدم بدی نشود؟

 

اتم‌های داخل بمب خیلی غمگین بودند.

 

چون بنا بود با استفاده از آن‌ها، فاجعۀ بزرگی رخ دهد.

بچه‌های زیادی

مادران بی‌شماری

بچه‌گربه‌های فراوانی

پرنده‌های بسیاری

انسان‌های بی‌شماری

و خلاصه همه

می‌مردند.

 

سرزمین‌های زیادی نابود می‌شدند:

مکان‌هایی که پیش از آن، پر از خانه‌های سفید با 

سقف‌های قرمز بود.

 

و خانه‌هایی که گرداگردشان درختان سبز قرار داشت.

همه چیز نابود می‌شد و تنها یک گودال وحشتناک

سیاه باقی می‌ماند.

 

برای همین اتم‌ها تصمیم گرفتند شورشی

علیه ژنرال به پا کنند.

 

شبی آهسته و آرام، در سکوت کامل از

بمب بیرون آمدند و در خزانه‌ای پنهان

شدند.

 

صبح روز بعد، ژنرال همراه چند تن به خزانه آمد.

 

همراهان ژنرال گفتند:

_ ما برای ساختن این بمب پول زیادی خرج کرده‌ایم.

شما این بمب‌ها را رها کرده‌اید که بگندند و کپک بزنند؟

می‌خواهید چه کار کنید؟

 

ژنرال پاسخ داد:

_ حق با شماست، حتماً باید جنگی راه بیندازیم. اگر

جنگی راه نیندازیم، پیشرفت نخواهیم کرد.

 

ژنرال اعلان جنگ داد.

 

وقتی خبر جنگ اتمی پخش شد

مردم از ترس داشتند دیوانه می‌شدند و می‌گفتند:

_ کاش اجازه نمی‌دادیم ژنرال‌ها بمب بسازند!

اما خیلی دیر شده بود.

 

همه از شهر فرار می‌کردند، اما به کجا می‌توانستند

پناه ببرند؟

 

به هر حال، ژنرال بمب‌هایش را بار هواپیمایی کرد و

آن‌ها را یکی پس از دیگری روی شهرها ریخت.

 

 

اما هنگامی که بمب‌ها به زمین فرود آمدند، چون

خالی بودند، منفجر نشدند. باور کردنی نبود! مردم

خوش‌حال شدند که از خطر نجات یافته‌اند.

از بمب‌های خالی به عنوان گلدان برای گل‌ها

استفاده کردند.

 

همۀ مردم فهمیدند که زندگی بدون بمب

خیلی زیباتر است.

 

مردم تصمیم گرفتند دیگر جنگی بر پا نشود.

مادرها شاد و راضی بودند، پدرها هم

همین‌طور… خلاصه همه خوش‌حال بودند.

 

و اما ژنرال؟

حالا که جنگی در کار نبود، از کارش برکنار شد.

 

و به خاطر لباس پر زَرق و برقش، دربان یک مهمان‌خانه شد.

حالا همگی در صلح با هم زندگی می‌کردند.

 

حتی سربازانی

که ژنرال زمانی فرماندۀ آن‌ها بود.

آن‌ها همه مسافران مهمان‌خانه شده بودند.

وقتی مسافران به مهمان‌خانه می‌آمدند یا از مهمان‌خانه خارج

می‌شدند، ژنرال در شیشه‌ای بزرگ را باز می‌کرد،

تعظیم ناشیانه‌ای می‌کرد و می‌گفت:

_ روز به خیر قربان.

آن‌هایی که او را می‌شناختند می‌گفتند:

_خجالت بکش! خدمات این مهمان‌خانه خیلی بد است.

ژنرال از خجالت سرخ می‌شد.

 

 

چیزی نمی‌گفت و ساکت می‌ماند.

برای آن‌که حالا دیگر اصلاً به حساب نمی‌آمد و هیچ ارزشی نداشت.

 

منبع

سه قصه

نوشتۀ اومبرتو اکو

ترجمۀ غلامرضا امامی

چاپ سوم

نشر چکه

بمب و ژنرال قصه‌ای از اومبرتو اکو

 

 

 

برترین‌ها