با ما همراه باشید

تحلیل داستان و نمایش‌نامه

نگاهی به کتاب «نه فرشته نه قدیس» نوشتۀ ایوان کلیما

نگاهی به کتاب «نه فرشته نه قدیس» نوشتۀ ایوان کلیما

1)

“نه فرشته، نه قدیس” عنوان رمانی است از نویسنده‌ی تراز اول چکی، ایوان کلیما که با فارسی حشمت کامرانی ترجمه شده است. این نویسنده در ایران نویسنده‌ی چندان شناخته‌شده‌ای به حساب نمی‌آید، هر چند آثاری از او با ترجمه‌هایی از فروغ پوریا وری و خشایار دیهیمی منتشر شده است.

این نویسنده و نمایش‌نامه نویس در سال 1931 در پراگ به دنیا آمده است. شهری که تاریخی پر فراز و فرود از جنایت و ظلم را سپری کرده. کلیما به عنوان نویسنده‌ای با ناگفته‌های بسیار از دوران حکومت فاشیستی و دغدغه‌های سیاسی، کمتر می‌تواند بی آنکه از رذیلت‌های حاکمان سیاسی یاد کند، بنویسد. الف نوشته: او در رمان “نه فرشته، نه قدیس” شخصیت‌های بسیاری خلق کرده است که قربانیان حکومت فاشیستی و بعدتر دولت‌های کمونیستی بوده‌اند. خانواده‌ی کریستینا، راوی داستان “نه فرشته، نه قدیس”؛ پدر و مادر و همین طور پدربزرگ و مادربزرگش قربانیان همین سیاست‌مداران بودند. خود ایوان کلیما در همین بحبوحه به دنیا آمده و رشد کرده است. او در گفت‌وگویی با مجله مهرنامه (آبان 89) از تجربه‌ی تلخش در “اردوگاه- گتوی” ترزین اشتاد که از نوامبر1941 تا مه 1945 برپا بود، گفته بود: “در ترزین اشتات که من سه سال و نیم آنجا بودم اتاق گاز نبود. با این حال صدها جسد دیدم. در آنجا مرگ یک تجربه روزانه بود. من به مرگ عادت کرده بودم و حتی دست کشیدن به یک جسد دیگر هیجانی برای من نداشت.”

رمان کلیما آغازی به شدت کوبنده دارد: “شوهرم را دیشب کشتم. چرخ دندان‌سازی را کار انداختم و جمجمه‌اش را سوراخ کردم. صبر کردم تا کفتری از جمجمه‌اش بیرون بپرد ولی به جای کفتر یک کلاغ بزرگ و سیاه بیرون آمد.”

این آغاز توفنده البته به سرعت سیری متین و آرام به خود می‌گیرد چرا که روایت زنی است آرام و غمگین. “نه فرشته، نه قدیس” داستان زن جوانی است به نام کریستینا؛ زنی 45 ساله، تنها و اندوهگین که تا حدود زیادی آدمی است خیالباف. کریستینا که خودش دارد داستان زندگی‌اش را برای‌مان روایت می‌کند، یک دندان‌پزشک غمگین است که اگر دلش بخواهد می‌تواند تا پایان عمر جهان برای ما حرف بزند. او هر روز به حجمی از کار روتین، مثل خیلی از آدم‌های دیگر پراگ درگیر است و به زندگی‌ای کاملا معمولی عادت کرده. حواسش را باید جمع تنها دخترش “یانا” کند که از درس و مدرسه فراری است و به قول کریستینا به غرش‌هایی گوش می‌کند که اسمش را گذاشته موسیقی. صبح تا شب مشغول گوش دادن و نواختن آهنگ‌هایی است که موسوم است به کارهای هوی متال، هارد راک یا گرانج.

کریستینا برعکس دخترش هر چند وقت یک‌بار به شوهر سابقش که در بخش بیماران سرطانی مراقبت می‌شود، سر می‌زند و به غیر از آن بیشتر زمانِ روزش را صرف کارش یعنی ترمیم دندان‌های بیمارانش می‌کند، و البته خیال پردازی وُ خیال‌پردازی.

او از طرف پدرش میراث‌دار نوشته‌هایی شده است که بازگو کننده رویدادهای تاریخ معاصرش هستند. او هنگامی که پدر کمونیستش زنده بود رابطه خوبی با او نداشت. پدرش تمام وقت و انرژی‌اش را صرف آرمان‌های حزبی می‌کرد و معتقد بود آدم باید حتما یک آرمانی داشته باشد؛ حرفی که کریستینا اصلا به آن باور نداشت. او با خودش می‌گفت بهتر است هیچ آرمانی نداشته باشم تا آرمان‌هایی داشته باشم مثل پدرم. حالا اما اوضاع فرق کرده. کریستینا حالا فکر می‌کند آدم‌های بی آرمان مثل ماشین هستند. اما آرمان او در زندگی چیست؟  او می‌گوید: “برای من هیچ اهمیت نداشت که میلیاردها سال پیش چه اتفاقی افتاده و اصلا زمان شروع شده یا نه. فقط عمر خودم برایم مهم بود و زمان هم که تا به حال عشق را از من گرفته و چین و چروک نصیبم کرده و در هر گوشه و کناری در کمینم نشسته، به سرعت پیش می‌تازد و به درخواست‌های من توجهی ندارد.

 به خواست و میل هیچ کس توجه نمی‌کند. فقط زمان بی طرف و عادل است.

“عدالت غالبا بیرحم است.”

داستان عاشقانه‌ی کریستینا در “نه فرشته، نه قدیس” وقتی آغاز می‌شود که سر و کله‌ی یکی از شاگردان شوهر سابقش در زندگیِ او پیدا می‌شود. پسری 30 ساله که شیفته‌ی کریستینا شده است. اما پیش از آنکه داستانِ این رمان را کامل برملا کنیم بهتر است از یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های رمان کلیما سخن پیش بکشیم. داستان “نه فرشته، نه قدیس” معجونی است از قصه‌ای عاشقانه، سیاسی و گاه تاریخی؛ از این حیث که تاریخ معاصر اختناق در اروپا و چک را مرور می‌کند. شخصیت‌های داستان در زمانه‌ای زندگی می‌کنند که سیاست و تشنجات سیاسی موضوع زندگی و علت العلل قهر وُ آشتی‌های خانوادگی‌شان است. در چنین زمانه‌ای هر اتفاقی زنگ و بویی از سیاست دارد وهمین موضوع کلیما را ناگزیر کرده است تا داستانش را با فروعاتی از همین مسائل روایت کند. با این همه داستان کلیما را هرگز نمی‌توان اثری سیاسی دانست. او روایتگر لحظات عادی و معمولی زندگی هم هست. به عبارت دقیق‌تر بیش از همه همین مسائل روتین است که سوژه‌ی نوشتن او قرار گرفته. در میان این رویدادهای معمولی اما نگاه ویژه‌ی او به پدیده‌های پیرامونش را می‌توانید ردیابی کنید. روایت کریستینا سرشار است از جملاتی که باید زیرش خط کشید. جملاتی که بی شباهت به جمله‌های قصار نیست: “از نظر من، خون، بر خلاف اشک، یعنی زندگی. وقتی لثه‌ام خون می‌افتد” سعی می‌کنم زود جلو خونریزی‌اش را بگیرم.” یا “در دنیایی که اتاق‌های بزرگ مجهز به دوش را برای مسموم کردن مردم درست می‌کنند زندگی دیگر هیچ وقت مثل سابق نخواهد شد.”

ایوان کلیما، در رمان “نه فرشته، نه قدیس” جلوه‌ای تازه به اثر سیاسی بخشیده است. او سیاسی نوشته است بی آنکه در قید و بند آثار این‌چنینی قرار بگیرد. داستانِ او بیش از آنکه محدود به موضوعی واحد باشد، داستانی است از عشق و تنهایی، و به عبارتی دقیق‌تر اما کلی‌تر، داستانی که سعی دارد زندگی را به تصویر بکشد؛ زندگی‌ی غمگنانه‌ی مردمش در روزگاری نه چندان دور.

رمان “نه فرشته، نه قدیس” در سال 2001 از سوی واشنگتن پست به عنوان بهترین کتاب سال معرفی شد. این رمان را نشر فرهنگ نو با فارسی حشمت کامرانی منتشر کرده است.

2)

نویسنده از معنویتی سخن می‌گوید که در آن نه خدایی، نه فرشته‌ای، نه قدیسی و نه دینی وجود دارد. بلکه هرچه هست در خودِ انسان باید به دنبال آن گشت.

بالاخره معنای زندگی چیست؟ و چه راهی برای زیستن، راهِ درست است؟ این پرسشی است که رمانِ «نه فرشته، نه قدیس» در برابر مخاطب می‌گشاید و به طرز نا‌امید کننده‌ای به آن پاسخ می‌دهد، یا شاید بهتر باشد بگویم بدون پاسخ می‌گذارد. آن‌چه بعد از مطالعه‌ی این رمان می‌ماند، یأس، سرگشتگی، تنفر، بی اعتمادی و یک ناامیدی است.

داستان درباره‌ی زنی چهل و پنج ساله به نام «کریستینا» است که از همسر خود، «چارلز» که استاد تاریخ بوده، جدا شده و با دختر پانزده ساله‌اش «یانا» زندگی می‌کند. پدر کریستینا که یک کمونیست بوده، به تازگی فوت کرده و کریستینا مرتباً به مادر تنهایش سر می‌زند. یانا ولگرد و معتاد می‌شود. چارلز به بیماری لاعلاجی مبتلاست که بعد از مدتی او را از پا در می‌آورد. یکی از شاگردانِ چارلز به نام «یان» به کریستینا علاقه‌مند می‌شود. یان پانزده سال از کریستینا کوچکتر است و روحیه‌ای متفاوت با کریستینای غمگین دارد.

در این میان از یادداشت‌های پدرِ کریستینا مشخص می‌شود که او یک برادر ناتنی دارد که وقتی کریستینا او را پیدا می‌کند متوجه می‌شود فلج و اندکی سادیست است. کریستینا دخترش یانا را به یک کمپ ترک اعتیاد می‌فرستد و یانا اعتیادش را ترک می‌کند. اگرچه کریستینا متوجه می‌شود که یان به او خیانت کرده و مدتی قطع رابطه می‌کند، اما در آخر داستان، او را می‌بخشد و به نظر می‌رسد یان، کریستینا و دخترش یانا قصد دارند با هم زندگی کنند.

عمده‌ی داستان به صورت اول شخص از زبانِ کریستینا روایت می‌شود و چند بخش هم از زبانِ یانا و یان می‌باشد.

درباره‌ی معنای زندگی دو پاسخ در این رمان وجود دارد. اولی متعلق به چارلز است که کریستینا آن را نمی پسندد:

«یک بار که افسرده بودم از شوهرم پرسیدم معنی و مفهوم زندگی چیست. چنان با تعجب به من نگاه کرد که انگار این سؤال نشانه‌ی حقارت و پستیِ من است، ولی بالاخره جوابم را داد. به طور کلی باید گفت که در واقع ما اصلاً زندگی نداریم، چون مدت زمان زندگی ما در مقایسه با زمان کیهانی آن‌قدر کوتاه است که در واقع به حساب نمی‌آید. و چیزی که قابل محاسبه نباشد در واقع وجود ندارد.»(ص120)

پاسخِ چارلز یک پاسخ نیهیلیستی است. چارلز ملحد است و همه چیز را محصول صدفه و بیگ بنگ می‌داند. کریستینا ادامه می‌دهد:

«پاسخ جالبی بود به سؤال من. ما طوری زندگی می‌کنیم که انگار وجود نداریم. خدا که این جهان را خلق کرده، درباره‌ی ما چه می‌داند؟ یا این فقط ماییم که فکر می‌کنیم درباره‌ی او چیزهایی می‌دانیم؟ ما کوچک‌تر از آنیم که به حساب بیاییم، پس می‌توانیم به این و آن صدمه بزنیم. حتی می‌توانیم آدم بکشیم، که البته زیاد هم می‌کشیم، و یا دست کم آدم‌ها در سراسر جهان این کار را می‌کنند.» (ص120)

نویسنده کاراکترش را در ورطه‌ی مشکلاتِ زندگی می‌اندازد تا او را از این پاسخِ نادرست به معنای زندگی به پاسخ درست برساند. امّا پاسخ درستِ او چیست؟ در انتهای رمان از زبان یانا که به همراه مادرش به یک کلیسای متروک رفته‌اند می خوانیم:

«مامان گفت: ببین در اینجا نه قدیسی هست و نه فرشته‌ای، فقط دوتا گلدان، همین و بس. …

مامان گفت که روز قبل با یان به اینجا آمده و وقتی اینجا بوده به این نکته پی برده که چیزهایی که مردم در اطراف خود می سازند یا قرار می دهند مهم نیستند. ممکن است در این کلیسا از هر کلیسای دیگری که مملو از مجسمه و نقاشی است حس متعالی تری پیدا کنی. و گفت حالا پی برده که این بر عهده‌ی افراد است که یاد بگیرند تا به هر چیزی که با آن ها سخن می گوید گوش بدهند و بیش از هر چیزی به ندای درون خود. و این مهمترین نکته‌است.» (ص 335)

«وقتی زیرچشمی بهش نگاه کردم دیدم کاملاً از خود بی خود شده و چیزی را زیر لب برای خودش زمزمه می‌کند، انگار داشت دعا می‌خواند، امّا مامان هرگز دعا نمی‌خوانَد. شاید ترانه‌ای را برای خود می خواند. مثل ترانه‌ی پشه ریزه، که اصلاً درباره‌ی پشه ریزه نیست، بلکه درباره‌ی این است که زنده بودن چقدر بزرگ و عظیم است.»(ص336)

این پاسخ، که با آن داستان تمام می‌شود پاسخی انسان محورانه و اومانیستی به معنای زندگی است. نویسنده از معنویتی سخن می‌گوید که در آن نه خدایی، نه فرشته‌ای، نه قدیسی و نه دینی وجود دارد. بلکه هرچه هست در خودِ انسان باید به دنبال آن گشت و کلیسای متروکی که نشانی از دین ترک شده است.

به نقل از نسیم آنلاین

نگاهی به کتاب «نه فرشته نه قدیس» نوشتۀ ایوان کلیما

بخش‌هایی از کتاب

نگاهی به کتاب «نه فرشته نه قدیس» نوشتۀ ایوان کلیما

هرچه سنم بالاتر می‌رود میلم به زندگی کمتر می‌شود. اصلا تمایلی به زندگی کردن داشته‌ام؟ راستش را بخواهید نمی‌دانم، ولی این را می‌دانم که هم توش و توان بیشتری داشتم و هم آرزوهای دور و درازی. آدم تا وقتی زنده است که آرزو داشته باشد. 

نگاهی به کتاب «نه فرشته نه قدیس» نوشتۀ ایوان کلیما

موقعی که من به دنیا آمدم از مرگ این نویسنده ماهر پانزده سال می‌گذشت. او برای تنها عشق واقعی زندگی‌اش نوشته بود: محبوبم به خاطر خدا یاد بگیر شاد باشی. این تنها آرزوی من است برای تو، و غیر از عشقت هیچ چیزی زیباتر از شادی‌ات نمی‌توانی به من بدهی.

 

تنها راه ادامه حیات نادیده گرفتن چیزهایی است که دوستشان نداریم، و همچنین چیزهایی در مورد آدم‌ها و جهان که ما را آشفته می‌کنند.

 

بیش از حد مغروریم و به همین خاطر نمی‌توانیم با سرنوشت و یا آدم‌های دور و برمان کنار بیاییم و آشتی کنیم چه برسد به خدا که در آسمان و بالای سر ماست.

 

 

 

نگاهی به کتاب «نه فرشته نه قدیس» نوشتۀ ایوان کلیما

برترین‌ها