تحلیل داستان و نمایشنامه
واکاویِ داستان جانور در جنگل
واکاویِ داستان جانور در جنگل
*دوست عزیز، پیش از مطالعهی این بخش خواندن خلاصهی داستان لازم است.
واکاوی داستان
این داستان تقابل دو نوع نگرش مختلف به زندگی است. کسی که میخواهد مهم باشد (جان مارچر) در برابر کسی که ارزشمند زیستن را هدف خود قرار داده است (مِی بارترام) این دو هدف دو نوع انتظار کشیدن را پیش روی آنها قرار داده است. مرد برای اتفاقی انتظار میکشد که ثابت کند او فرد مهم و قابل اهمیتی بوده است و زن انتظارکشیدن را عملی از روی علاقه میداند بنابراین برایش دردناک نیست. مرد نگاهش به یک آیندهی متفاوت است، زیرا کابوسش عادی زیستن و ناچیزی است. زن در اکنون، بهترین خودش را برای مرد به نمایش میگذارد و همدلانه همراه دغدغههای مرد است. در این داستان مردی خودمحور را میبینیم
که چون به زن محتاج است او را دوست دارد. اما زن برعکس او چون دوستش دارد به او نیاز دارد. مرد همیشه از بالا به زن نگاه میکند و آنها با وجود سالهای طولانی دوستی هنوز همدیگر را شما خطاب میکنند. مرد همیشه فاصلهاش را با زن حفظ میکند و با او ازدواج هم نمیکند اما زن با او میماند و به دوستیاش ادامه میدهد. در کل رابطه زن تنها ابزاری برای شنیدنِ مرد است بیاینکه مطالبهای داشته باشد. اما درواقع کنش غالب نه از آن مرد که از آن زن است. این زن است که از وجود خودش مییخشد و مرد را با محبت خود ذوب میکند. زیرا میدانیم چنین از خود برخاستن و به دیگری پرداختن آنهم در زمان طولانی کار هرکسی نیست. پیام این داستان میتواند این باشد هرکدام از ما جانوری در جنگل داریم ترسهایی ذهنی که روح ما را میخورند اما هرگز هم آنگونه که ما منتظرشانیم، اتفاق نمیافتند تنها ترس واقعی گذشتن زمان و کم گذاشتن برای کسانی است که حقیقتا در زندگیمان ارزشمند هستند. جانور در جنگل آنگونه که مرد فکر میکرد اتفاقی خارقلعاده در بیرون نبود بلکه از دست دادن تدریجی یک اتفاق ناب(عشق زن به او که وی را ندید) بود. از دست دادن چیزی که برای از دست دادنش نمیترسید. مرد حتا زن ِدرحال مرگ را وامیداشت دربارهی دغدغههای او حرف بزنند. او قابلیت عشق ورزیدن نداشت و در نقطه مقابل او زنی بود با عشق سرریز. زنی که حتی دم مرگ هم دم از حمایت روحی او برنداشت. تراژدی دردناک زمانی اتفاق میافتد که پس از مرگ زن مرد متوجه میشود شجاعت عشق را نداشته و کاملا ناشیانه گذاشته نابترین تجربهای که میتوانست داشته باشد از دست برود.
این داستان مرا یاد بیتی از حافظ میاندازد:
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
این داستان نشان میدهد از هرچیزی به ترسی سرت خواهد آمد مرد میترسید چیزی نباشد و عادی باشد بدون جسارت عاشقی همین بلا هم سرش میآید. قهرمان این داستان زن عاشق است نه مرد خودخواه. مِی بارترام نه جان مارچر. از دیگرسو انتظار نیرومند خالق آن اتفاق است. کسی که تمام عمرش را در انتظار فاجعه است بالاخره آن را میبیند. و کسی که میترسد از اتفاقی که دیگران فقط یکبار میمیرند بارها در سال میمیرد و این خود بالاترین مکافات است. در واقع داستان جان مارچر داستان فردی است که پشت نقاب سرد و خودخواهش به دلیل نداشتن توانایی عاشق عاری و تهی زندگی میکند. برهنه از عشق نه برهنه برای عشق و روزی به این آگاهی میرسد که دیگر دیر شده است. این داستان در پنهانیترین لایه ترغیبی است بر اغتنام فرصت.
کلام را بر حافظ ختم میکنم:
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضهی دار السلام را
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند