با ما همراه باشید

مصاحبه‌های مؤثر

بخش‌هایی از کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر»؛ لیلی گلستان

بخش‌هایی از کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر»؛ لیلی گلستان

بخش‌هایی از کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر»؛ لیلی گلستان

به یاد ندارم که هرگز مثل بچه با من رفتار کرده باشد. همیشه انگار دختر بزرگی بودم. همه چیز در خانۀ ما جدی بود. همه چیز نظم خاص خودش را داشت. همه چیز سرِ جای خودش بود. یک لحظۀ بیکاری و تنبلی نداشتیم. حتی مهمانی‌ها و لحظات استراحت هم به بحث و مجادلۀ فرهنگی و هنری و ادبی می‌گذشت و باز جدی بود.

ص 17

 

یک روز پدرم سراسیمه به خانه آمد، با عجله دوربین و وسایل عکاسیاش را برداشت و گفت دارد خبرهایی می‌شود. دارد آنچه باید بشود، می‌شود. بیست و هشتم مرداد بود. روز اول خوشحال بود، چون همه آواز مرگ بر شاه سر داده بودند، و روز دوم مغموم و افسرده شد، چون همان‌ها حالا داشتند فریاد مرگ بر مصدق را می‌زدند!

مثل همۀ تاریخ، مثل همۀ مردم ما.

ص 19

 

عاشق جلال آل احمد شده بودم. با صورت استخوانی، قد بلند و باریک و حرکات عصبی و تند و فرزش و فریادهای مخالفتش. مخالف‌خوان غریبی بود. و وای به وقتی که شنیدم دارد عروسی می‌کند. من، دختر هشت، نه ساله‌ی احساساتی اولین شکست در عشق را تجربه کردم! اما وقتی سیمین خانم را دیدم، حس کردم خطری تهدیدم نمی‌کند…بعد آنقدر سیمین خانم با من مهربان شد که دیگر عشق را از یاد بردم! و شدم بچۀ هردوی آن‌ها.

ص 21

 

پدرم کاری به مدرسه و درس من نداشت. آموزش بیرون از مدرسه به عهدۀ او بود. به مدرک اهمیت نمی‌داد. در خانوادۀ ما هیچ‌کس مدرک ندارد! واقعاً چه افتخار بزرگی!

ص 23

 

سیمین دانشور زن بسیار جذابی بود با لهجۀ غلیظ شیرازی. زیبا نبود اما بعد از یکی دو دقیقه، آن‌چنان مجذوبش می‌شدی که ظاهر از یاد می‌رفت. سیمین خانم هم مثل پدرم متجدد و غرب‌زده بود، خیلی باز فکر می‌کرد و بسیار بافرهنگ بود. امریکا درس خوانده بود. انگار زیبایی‌شناسی خوانده بود و خیلی شیرین‌سخن بود.

و صادق چوبک؟

چوبک آدم خاصی بود. نمی‌دانم. هیچ‌وقت به دلم ننشست. حرف زدن و بحث کردنش هم مثل قصه‌هایش دریده و بی‌پرده بود. یک جور واز و ولنگی که من دوست ندارم. باسلیقه بود. خانۀ قشنگی داشت و لباس‌های خوش‌رنگ می‌پوشید. خودش و زنش هر دو کارمند شرکت نفت بودند. اهل بوشهر بود و به‌هرحال فارس و همین قرابت باعث شده بود که به پدرم نزدیکتر از دیگران باشد. خاطرات و حرف‌های مشترکی داشتند. اما در حرف زدن خیلی بی‌پروا بود و کلماتی را به کار می‌برد که در خانۀ ما رسم نبود و من همیشه مبهوت می‌شدم. زنش قدسی خانم یک فرشتۀ آسمانی بود. یک زن متجدد که درواقع به شدت سنتی بود! تسلیم و تسلیم. متجدد یعنی اداره می‌رفت و کار می‌کرد و پول درمی‌آورد و سنتی یعنی گوش به فرمانِ شوهرِ زورگو. یادم است برای اولین بار این اصطلاح را از دهان او شنیدم که می‌گفت من ریگِ تهِ جوی هستم همه می‌آیند و می‌روند و من می‌مانم. و یادم می‌آید خیلی بدم آمد و عصبانی شدم. حالا هر وقت این اصطلاح را می‌شنوم یاد قدسی خانم می‌افتم و باز عصبانی می‌شوم.

به هرحال با تمام این اوصاف نویسندۀ بزرگی بود. در فضاسازی تک است. دیالوگ‌هیش خیلی جا افتاده و درست‌اند. داستان‌هایش حشو و زواید ندارد. قوی است، سنگین است. اما خودش تفرعن داشت. آل احمد این تفرعن را نداشت. یک‌جورهایی از خودمتشکر بود. اما ظرافت‌هایی داشت که آن را خنثی می‌کرد یا جبران می‌کرد.

ص 31

 

خاطرۀ دیگر از نمایشگاه پرستو فروهر بود. دختر داریوش فروهر و پروانه فروهر که در قتل‌های زنجیره‌ای کشته شده بودند.

پرستو پیش از این نمایشگاه موفقی در گالری گلستان داشت و حالا باید نمایشگاه دیگری برگزار می‌کرد. به همین خاطر یک هفته قبل از نمایشگاه از آلمان به تهران آمد تا کارها را قاب کند. قرار بود شب کارها را به دیوار گالری بیاویزیم و فردا هم نمایشگاه افتتاح شود. صبح تلفن خانه‌ام زنگ زد و صدایی گفت فردا نمایشگاه خانم فروهر نباید برگزار شود. من نپرسیدم که طرف صحبتم کیست، چون می‌دانستم جواب درستی نمی‌شنوم. گفتم ایشان پیش از این نمایشگاه داشته‌اند و مشکلی نداشتند. صدا گفت خودشان اصلاً مشکلی ندارند، اما آثارشان نباید ارائه شود. و تلفن قطع شد. من ماندم و تاپ تاپ دل و یک تنِ یخ‌کرده و سرد. تا عصر مثل مرغ سرکَنده بودم با هزار سؤال بی‌جواب.

عصر پرستو آمد تا کارها را بیاویزد. فارغ از تمام اتفاقات. قصه را برایش گفتم. مثل همیشه بسیار منطقی جواب داد که هرچند نمی‌دانیم چه کسی بوده، دشمن؟ همسایۀ بدنهاد؟ آدم مردم‌آزار؟ یک شوخی زشت؟… اما اشکالی ندارد، نمایشگاه نمی‌گذاریم.

من مخالفت کردم با این استدلال که: این همه آدم دعوت کرده‌ایم و با وضعیت و موقعیتی که داری اگر نمایشگاه نگذاری بیشتر سروصدا می‌شود و مشکل‌ساز خواهد بود. باید یک فکر منطقی کنیم. نیم‌ساعتی همه‌مان به مثال مجسمۀ متفکر «رودن» در سکوت به فکر فرو رفتیم.

تا جرقه‌ای در مغز من درخشید!

صدا گفته بود هنرمند مشکل ندارد و آثار مشکل دارند. پس نمایشگاهی می‌گذاریم بدون آثار! حیرت‌زده گفت یعنی چه؟ گفتم عکس‌ها را از قاب بیرون می‌آوریم و قاب خالی را آویزان می‌کنیم.

پس… سی و پنج قاب خالی را به دیوار آویختیم.

شروع کردم نورها را تنظیم کردن، شماره‌های قاب‌ها را چسباندن و بعد فهرست قیمت درست کردیم. مثل همیشه و مثل هر نمایشگاه عادی دیگر.

و پرستو همچنان مات و مبهوت مرا نظاره می‌کرد.

فردا شد، گالری و کوچه پر از تماشاچی. و همه حیران. تا نیم‌ساعت همه حیران بودند و بعد… اتفاقی که می‌دانستم می‌افتد، افتاد.

مردم شروع کردند به خریدن قاب‌های خالی! و تمام را خریدند.

این هم از دنیای غریب و جالب.

صص94-92

منبع

بخش‌هایی از کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر»؛ لیلی گلستان

تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران

لیلی گلستان

گفتگو: امید فیروزبخش

نشر ثالث

چاپ هفتم

بخش‌هایی از کتاب «تاریخ شفاهی ادبیات معاصر»؛ لیلی گلستان

مطالب بیشتر

  1. سخنان تأثیرگذار لیلی گلستان در تد ایران
  2. زندگی در پیش رو نوشتۀ رومن گاری
  3. حکایت حال لیلی گلستان (گفتگو با احمد محمود)
  4. نگاهی به داستان میرا اثر کریستوفر فرانک
  5. نگاهی به کتاب جوی و دیوار و تشنه نوشتۀ ابراهیم گلستان

 

برترین‌ها