شاعران ایران
مرور خاطرات شاعرِ یا مرگ یا مصدق: استاد مظاهر مصفا
مرور خاطرات شاعرِ یا مرگ یا مصدق: استاد مظاهر مصفا
چندین سال است که دلتنگی مرا به کوی شما میکشاند، اما همین که روبرویتان مینشینم دلتنگیام دو چندان میشود؛ گویی در آیینه چشمانتان هزار سال مردمانی را مرور میکنم که دل در گرو ایران داشتهاند، از فردوسی تا بهار، از بهار تا ایرج افشار. نگاهتان بازتابِ هزار ساله دلتنگی من است. برای من شما از آخرین مردان قبیلهای هستید که میشد به نامشان سوگند خورد. قبیلهای که از هر سو به مردانش مینگری بزرگ بودند و بزرگی کوچکترین واژه است در توصیف آنها.
به دنبال عبارتی میگردم که شما را تعریف کنم. به خاطر میآورم سالها پیش را که در میان کتابهای کتابخانهتان به یکی از مجموعه شعرهای قیصر امینپور برخوردم که بر صفحه نخستش نوشته بود: «به استاد جوانمرد مظاهر مصفا تقدیم میشود».جوانمرد؛ به گمانم صفت خوبی است برای شما. گستره وسیعی از ابعاد وجودی شما را در بر میگیرد.
حالا من روبرویتان نشستهام، میدانم دیگر مرا نمیشناسید. سکوت میکنید و گاه با تردید سؤالی میپرسید. کاش سکوت نکنید، کاش چیزی بگویید، من حرفهایتان را اگر هزار بار تکراری باشد، دوست دارم: «با ملولان این مکرر کردن است».
سکوت میکنید و من در سکوت شما محو میشوم. به یاد آن شعرتان میافتم:
آه و دریغا که چرخ پیر مرا کشت
چرخ زبونی پسند چون که نکردم
فارغ از اندیشه اسیری خویشم
گردش گردونک حقیر مرا کشت
بندگی خواجه و امیر مرا کشت
حسرت این ملت اسیر مرا کشت
سکوت میکنید … سکوت میکنید و من شکوه شما را از دیرباز مرور میکنم. صدای پدربزرگتان مؤذن تفرشی را میشنوم که از گردنه نقره کمر در تفرش تا تکیه دولت درمینوردد.
جلوتر میآیم، کودکی را میبینم که همراه مؤذن تفرشی به کاخ شاهنشاهی رفته است. احمدشاه را که هم سن و سال اوست میبیند، گویا آثار بیکفایتی را بر وجناتش مشاهده میکند و او را به باد کتک میگیرد. بیچاره حاجی مؤذن چقدر شرمنده شد.
روزگاری چند سپری میشود. آن کودکی که از خجالت احمدشاه درآمده بود، حالا اسماعیل خان مصفاست. جوانی ستبر و سترگ، درشت اندام و بلندبالا، زیبارو و خوش صدا، سوار بر اسب و اسلحه بر دوش برای شکار تفرش را ترک گفته است. سر راه به بُنسا میرسد، دختری جوان را میبیند که در حال پر کردن کوزه آب از چشمه است (چه تابلو نقاشی زیبایی میشود این حکایت). اسماعیل خان شیفته این دختر میشود. این سیده پاکدامن، مادر شماست. همان که بعدها بر گور مطهرش نوشتید: خاکسار آستان مولا، سلطان مقام تسلیم و رضا، بی بی ربابه فخرالسادات مصفا، 1277-1369.
مدتهاست که اسماعیل خان، خانواده را از تفرش به اراک آورده است. زمستان 1309 از نیمه گذشته است. شما چهل روز مانده به عید متولد میشوید. درست است که زمان تولد شما کمی ابهام دارد، اما برای شما حرف، حرفِ مادرتان است. حتی اگر پدرتان کفیل سجل احوال قم باشد. این آغازِ عصرِ مصفاست.
چهل روز بعد (نوروز) به قم مهاجرت میکنید. بزرگ میشوید، به مدرسه میروید؛ مدرسه باقریه در ضلع شمال شرقی فیضیه. یک دنیا خاطره دارید از این باقریه. به گمانم کلاس سوم بودید که قرار بود رضاشاه با قطار به قم بیاید. شما را گفته بودند که پیشاهنگ گروه بچهها باشید. بالاخره پسر اسماعیل خان بودید، هوایتان را داشتند.
گفته بودند که شما باید هماهنگ با حرکت قطار، سرتان را بچرخانید. روزهایی که تمرین میکردید، شما همواره سرتان را بر خلاف بچههای دیگر میچرخاندید؛ یعنی بر خلاف قطارِ رضاشاه. بیچاره معلمتان! از یک سو جرأت اخراجتان را نداشت و از سوی دیگر میترسید که در حضور شاه آبروبری کنید.
صبح روز موعود است و آخرین تمرین گروه در ایستگاه راه آهن. با وجود اینکه التماستان کردهاند که با دیگران هماهنگ باشید، بیفایده است. شما کارِ خودتان را میکنید. از همان ابتدا تعمدی داشتهاید در فرمان نبردن. وقتی گلی خانم گفتند اخیراً از خوردن داروهایی که پزشکتان تجویز میکند، سرباز میزنید، لبخندی بر لبانم نشست و همه مرا فرا گرفت. حس خوبی داشتم از اینکه اصول 80 سالهتان را رعایت کردهاید. شما یک عمر تجویزناپذیر بودید.
بالاخره آن روز، شما با وساطت و تهدید اسماعیل خان، آبروداری کردید. اما بیچاره جواهری، رئیس التجار قم، چه کار کند؟! قطار طبق برنامه اعلام شده نرسیده بود. به ناچار و برای شایسته کاری، صف استقبال را ترک کرد. در دستشویی بود که صدای سوت قطار را شنید. از تصور هیمنه دیکتاتور، همانجا سکته کرد.
این سالها دانشآموزِ گریزپای مشهور باقریه، مظاهر مصفاست. اگر میتوانستید شش روز هفته را فرار میکردید. خدا به مادرتان خیر دهد که با بادام و گردو و باسلُق، عین الله خان پاسبان را قانع کرده بود که مراقب باشد تا فرار نکنید.
عصرها تیر و کمان برگردنتان است و دربه در دنبال نشانهای میگردید. از بس هسته خرما و سکه نشان کردهاید، خسته شدهاید. به دنبال نشانهای جذابتر میگردید. پدر که تا حدودی حافظ کل قرآن و مورد احترام علمای قم، از جمله آیت الله بروجردی است؛ گرایشهای صوفیانه صالح علی شاهی هم دارد و به حسینیه شریعت رفت و آمد می کند، از این رهگذر دوستانش با او و فرزندانش شوخیهایی دارند که برای پدر بیاهمیت و شاید شیرین است و برای فرزند ده یازده ساله اسماعیل خان تلخ و گزنده.
نمیدانم هنوز آن روز را به خاطر میآورید که از جلو ساعت سازی ارجمندی رد میشدید؟ طلبه جوانی که همیشه او را با قبا و بدون عبا و عمامه میدیدید، بیرون مغازه ارجمندی نشسته است. شما را که میبیند، به همراه ارجمندی به شما متلک میگوید. خونتان به جوش می آید. راهی ندارید، از مغازه دور میشوید و در فرصتی مناسب دکمه قبایش را نشانه میگیرید و میشکنید. این طلبه جوان همان کسی است که آیت الله اشراقی در مورد او گفته بود: من طلبهای به فضلِ عباس زریاب خویی ندیدم. چند دهه بعد، شما همکار این طلبه جوانِ دکمه قبا شکسته میشوید که حالا دیگر از استادان طراز اول دانشگاه تهران است.
از این دوران، حکایات شنیدنی بسیار دارید: حکایت آب انبار قم، حکایت تدیّن و معلمان دیگر. حکایت رد و بدل نخود و کشمش به هنگام سجده، و …
بزرگتر میشوید. مقصد بعدی شما دبیرستان حکیم نظامی است. هر چند که هنوز از کلاس درس میگریزید، اما کم کم قضایا برایتان جدی تر میشود. روزنامه دیواری مینویسید، انجمن سخنرانی و مناظره را راه میاندازید، در ورزش فعالیت میکنید و … معلمان خوبی دارید، اما علی اصغر فقیهی و آقای جزی دبیر ریاضیات را هیچ وقت فراموش نکردید. اولین شعرهایتان در همین دوران در روزنامه پارس شیراز و بعد از آن در روزنامه استوار قم چاپ میشود.
جشن چهارم آبان است و یکی از برنامههای جشن، مسابقه بوکسی است که شما یک پای مسابقهاید. جمعیت زیادی از مسئولین و مردم قم آمدهاند. از دماغ شما چند بار خون میآید. پدرتان تحمل نمیکند، به وسط رینگ میآید و مسابقه را به هم میزند. پشت تریبون می رود و این ورزش را بازمانده بربریت بشری میخواند. پدرِ فرجی دانا هم در میان تماشاچیان است. این را شما 60 سال بعد وقتی که پسرش رئیس دانشگاه تهران شد و سوهان سوغاتی پدر را برایتان آورد، متوجه شدید. بعد از واقعه چهارم آبان، دیگر همه قم شما را می شناسند.
مظاهر مصفا، حوالی سال 1328
دبیرستان حکیم نظامی فقط ششم طبیعی دارد، اما شما دوست دارید که در ششم ادبی درس بخوانید. به تهران میآیید و به دارالفنون میروید و بعد دانشسرای عالی. در مجامع و محافل ادبی شرکت میکنید. حالا شما شاعر سرشناسی هستید. بسیاری از اشعاری که کمی بعد در «سی پاره» و «شبهای شیراز» چاپ میشود، محصول همین دوران است.
سالهای 32-31 است. بازار احزاب سیاسی داغ است. شما سرکشتر از آن هستید که در زیر چتر گروه و حزبی قرار بگیرید، اما شاید اشعاری را که در ستایش مصدق و برخی یاران او نظیر دکتر فاطمی سرودهاید، بازتاب دهنده وابستگی شما به جبهه ملی است. نه، نمی توان شما را به دار و دستهای منتسب کرد. بازتاب دهنده ارادت شما به مصدق است و همین ارادت شما به مصدق داستانی را شکل می دهد که از مشهورترین داستانهای روابط حاشیهایِ استاد شاگردی در تاریخ دانشگاه تهران و به تبع آن دانشگاههای ایران است.
حالا من روبرویتان نشستهام. شما به نقطهای در دوردست خیره شدهاید. نگاهتان را برمیگیرید و میگویید: چه عجب شد که یادِ ما کردی، یادِ یارانِ با صفا کردی؟
خواهش میکنم استاد… ما همیشه به یاد شما هستیم … استاد، داستان بین شما و فروزانفر از کجا شروع شد؟ مکث میکنید … خدا کند یادتان باشد. من این داستان را بارها از زبان شما شنیدهام. اما دوست دارم دوباره با لحنِ زیبای شما بشنوم.
فروزانفر استاد ما بود. گاهی به من میگفت: مصفا شعری بخوان. من هم میخواندم و خیلی تعریف میکرد. به ما سبکشناسی درس می داد. سبک شناسی ملک را. روزی گفتم: استاد شما سبکشناسی ملک را میآورید، نقد میکنید و رد میکنید. ملک هم نیست که از خودش دفاع کند؛ شما نظر خودتان را بگویید ما بنویسیم. استاد از جایش بلند شد و رفت. بعد بچهها رفتند استاد را آوردند. سر کلاس به ما نیش میزد. بعد از وقایع مرداد 32 بود. روزی گفت: مصفا، شعری بخوان. من مرثیهای را که برای پدر نورانی وصال ساخته بودم، خواندم.
گفت: بسیار بدساختهای! گفتم استاد، پس شعر دیگری بخوانم؟ گفت: بخوان. شعر مصدق را خواندم:
ای شیر پای در بند، ای پیشوا مصدق
ای بر سپاه شیران، فرمانروا مصدق
فروزانفر تا آمد به خودش بجنبد، من سه چهار بیت دیگر هم خواندم:
آزادگان به راهت از خون خود گذشتند
با خون خود نوشتند: یا مرگ یا مصدق
با عصبانیت گفت: کی به تو اجازه داد راجع به مصدق شعر بخوانی؟ گفتم استاد من شعری را که شما برای مصدق ساختهاید شنیدهام.
وقتی که شاه رفت، فروزانفر آمد طرف مصدق. نصرتالله امینی شهردار تهران بود. این شعر را داد چندین بار در رادیو خواندند. فروزانفر علاوه بر این یک قطعه دیگر هم سروده بود:
ای مصدق تو را ثنا خوانم
گر چه بر هم زن سنا دانم
گفت: که گفته است؟! گفتم از رادیو شنیدم. پا شد و کلاس را ترک کرد. آخر سال رفتم برای امتحان، امتحان نکرد. هی میرفتم و امتحان نمیکرد. تا آن هجویه را سرودم. بعضیها با فروزانفر خوب نبودند. شاید دکتر یارشاطر، دکتر کیا، دکتر مقدم و دیگران در تکثیر آن شعر نقش داشتند. این قدر این دست آن دست شد تا به دست فروزانفر رسید. بسیار رنجیده بود. هر بار یکی واسطه میشد تا از من امتحان بگیرد، بی فایده بود.
روزی معدل شیرازی، مرا برداشت و برد خانه فروزانفر. از در که وارد شدیم، معدل گفت: باقی عمر ایستادهام به غرامت. فروزانفر بلافاصله جواب داد: به شرط آنکه نگوییم از آنچه رفت حکایت! بعد فروزانفر از استعداد من تعریف کرد. معدل گفت: آمدهام شفاعتش کنم. فروزانفر گفت: باشد، امتحانش میکنم. فلان روز بیاید. رفتم، اما گفت فعلاً سرم درد میکند، برو بعد بیا. بالاخره امتحان نکرد.
من رئیس فرهنگ قم بودم. فروزانفر دوره نخست وزیری اقبال، هر ماه میآمد قم. اول میرفت خدمت آیت الله بروجردی، بعد آیت الله شریعتمداری، بعد آیت الله نجفی و آیت الله حجت. عصر جمعه بود. من پهلوی آیت الله شریعتمداری بودم. فروزانفر وارد شد. شریعتمداری گفت که از مصفا امتحان بگیر. فروزانفر گفت باشد، هر وقت بخواهد. همین الان هم بخواهد، امتحان میکنم. گفتم: استاد، من اینجا مسئولیتی دارم، میرسم خدمتتان. یکی از روزهای هفته رفتم، امتحان نکرد.
نُه سال گذشت تا اینکه من آن غزل را ساختم. پیش از آن هم عذرخواهی کرده بودم. رفتم دانشسرای عالی. فروزانفر آنجا درس می داد. رفتم دفتر دانشسرا و مقابلش ایستادم و خواندم:
آن خامه که بنوشت هجای تو شکستم
آن دست که بد کرد به جای تو شکستم
آن شیشه که در آن می مغروری من بود
بردم به سرِ خویش و به پای تو شکستم
صد خانه به پا کردم و از پای درافتاد
زان روز که خشتی ز بنای تو شکستم
من گریه کردم. فروزانفر هم گریه کرد. بعد آنجا را ترک کردم. فروزانفر هر چه صدا زد برنگشتم. تا مدتی نرفتم. بالاخره رفتم و امتحان گرفت.
بارها این داستان را تعریف کردهاید. اما هر بار که از شما خواستهام هجویه را بخوانید، نخواندهاید. گفتید که قسم خوردهاید نخوانید. بارها گفتهاید که من فروزانفر را خیلی دوست داشتم، اما آنچه نباید میشد، شد.
در همان سال (سال 32) به یاری یکی از اقوام که افسر بلند پایه ارتش بود، به یکی از جلسات دادگاه مصدق رفتید و آن شعر مشهورتان را سرودید:
رفتم به دادگاه مصدق
کشتی دل شکست چو برخاست
برق نجات مردم مشرق
دیدم جلال و جاه مصدق
توفان اشک و آه مصدق
میجست از نگاه مصدق
دوستداری مصدق همیشه در شما ماند. این را میتوان از پشت جلد منظومه جمعه سرخ که در آذرماه 57 منتشر شد، فهمید. عکس مصدق را که نصرتالله امینی به شما هدیه داده بود، در پشت جلد چاپ و منظومه را به دکتر غلامحسین صدیقی، یارِ وفادارمصدق، تقدیم کردید.
در دهه 30 شما بسیار فعال هستید. اغلب کارهای پژوهشی شما در همین دهه به سرانجام میرسد. مجمع الفصحا، دیوان سنایی، پاسداران سخن، برگی از دیوان صفا سپاهانی، بین سالهای 34 تا 36 به چاپ میرسد. دیوان نظیری و سعدی را در اواخر همین دهه به چاپ رساندید. سعدی چاپ شما از حیث جامعیت فهارس تا آن زمان – و شاید تا امروز- بینظیر بود.
در همین دهه، چند منظومه نیز از شما به چاپ میرسد. همزمان ریاست اداره فرهنگ قم را بر عهده دارید. اولین اقدامتان در اداره فرهنگ، از بین بردن چوب فلکهای مدارس بود. شما اگر چه هیچوقت – لابد به احترام یا ترس از پدرتان- فلک نشدید، اما جنتی (حسین) که همکلاسی شما بود، از بس زیر فلک پیچ و تاب خورد، کمرش شکست. بچهها به او کمر شکسته میگفتند.
سالهای ریاست فرهنگ قم
این سالها یک حاشیه هم برای شما دارد. شایعه مضحک تلاش برای تغییر خط قرآن، چندی در بین عوام رواج پیدا میکند. کلاً بخشی از شخصیت دانشگاهی شما به عقایدتان در مورد خط فارسی گره خورده است. من، بیهیچ قضاوتی، جدانویسیتان را دوست دارم. لج بازیهایتان را هم دوست دارم. یادتان میآید، گفته بودند که مصلحت نیست رئیس فرهنگ با گیوه در جلسات حاضر شود. روز بعد با پای برهنه رفتید! لابد نمیدانستند شما میانه خوبی با مصلحت بینی ندارید. البته با پای برهنه رفتن را دوست دارید.
در آن سفری که افتخار همراهیتان به تفرش را داشتم (نهم و دهم شهریور 86)، ساعتی با پای برهنه در باغتان قدم زدیم، به بُنِسا رفتیم. شما بر مزار مادرتان چون کودکان به های های گریستید. مدتی بر لب چشمهای که در آن حوالی بود، گِل بازی کردیم. میگفتند که گلِ این چشمه از بین برنده دردِ دست و پاست. شما گلها را به دست هایتان میمالید، اما میدانم که میدانید اثری نخواهد کرد. سوزش دست های شما که به چراغ دانی پنج شمعی و پنج شعلهای می ماند، ریشه در نی زار سوخته و بیشه افروخته دل و جانتان دارد.
دردِ مرد است، درمانپذیر نیست. اما شما گِل بازی را دوست دارید. عصایتان را کنار گذاشته اید و گِل ها را با حوصله به دستهایتان می مالید. چهل سال استاد دانشگاه تهران بودهاید. تعداد زیادی از استادان فعلی دانشگاههای ایران شاگرد شما بودهاند. اما این هیچ ربطی ندارد که خودتان نباشید. شما شاعری بودید که شاعرانه زندگی کردید. این سعادت نصیب هر کسی نمیشود.
بسیاری مصفا را با «هیچ» میشناسند. من شیفته لحن و صدای شما هستم، وقتی که شعر میخوانید. گاه که تنها هستم صدایتان را، وقتی که هیچ را میخوانید، تقلید میکنم؛ اما نمیشود، نباید هم بشود. هیچ را برایم بارها خواندهاید و من بارها ضبطش کردهام، اما دوست دارم دوباره بخوانید:
ــ ببخشید استاد، از قصیده هیچ چیزی به خاطر دارید؟
مکث میکنید … به فکر فرو میروید… یکی دو بار با خود میگویید: هیچ … هیچ … کمکتان میکنم: مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ.
ادامه میدهید. چند بیت میخوانید. بغضی کهنه در گلویتان نهفته است:
مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ
جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ
از شهر بیکرانه هرگز رسیدهام
تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ
آیای بیجوابم، امای بیدلیل
گفتار پوچگونه و پنداروار هیچ
بر دوش خویش کشته خود را
تا ظلمگاه معدلت از کارزار هیچ
هیچ، واژهها را از معنا تهی و در برابر تاریخ محاکمه میکند. این گفته خودتان است. شما هیچ را سالها پیش سروده بودید. روزی در حضور فرح از شما خواستند که آن را بخوانید. خواندید. مدتی بعد فرح یک انگشتری به شکل هیچ برایتان فرستاد. من آن را دیدهام و عکسی از آن دارم. از هیچهای پرویز تناولی هم زیباتر است. داخل حلقه اش حک شده است: F-P.
اما شما اهل مصادره شدن نیستید. در جواب غزلی میسرایید که شاید مصراع اول آن چنین بود: من شاه سلیمانم و انگشتریام هیچ….
در همین دوران (سال42) با دختر یکی از مشهورترین ادیبان عصر ازدواج میکنید. امیربانو کریمی فیروزکوهی. فرزندان شما در نژاده بودن و بزرگی، نسب از دو سو دارند. از یک سو به مؤذن تفرشی میرسند و از سوی دیگر به امیرمحمد حسین خانِ سردار. در منزل امیری فیروزکوهی با بزرگان و ادبای روزگار بیشتر آشنا میشوید.
به دانشگاه شیراز میروید. در آنجا، ضمن استادی، مسئولیتهایی هم میپذیرید. از این دوران کمتر گفتهاید. کاش خاطرات شیراز را هنوز به یاد داشته باشید. به دانشگاه تهران بر میگردید. حوالی سالهای 48-47 . از این دوران تا سال 84 استاد دانشگاه تهران میمانید و به یکی از محبوبترین استادان تاریخ دانشگاه تهران بدل میشوید.
این را میتوان از تعداد پایاننامهها و رسالههایی که به راهنمایی و مشاوره شما انجام گرفته است، فهمید. به گمانم اردیبهشت ماه 85 بود. شما در شب شعری که به مناسبت روز فردوسی در تالار فردوسی دانشگاه برگزار میشد حضور داشتید، بعد از آنکه شعرتان را خواندید، بچهها دقایقی ایستاده و پیوسته کف زدند و بعد از شعر شما، شاید دو سوم جمعیت سالن را ترک کردند، گویا فقط آمده بودند شعر شما را بشنوند. نمیدانم رمز محبوبیت شما در چیست. شاید به رفتارهای خاص شما بر میگردد، رفتارهایی که ریشه در آیین فتیان و عیاران دارد.
چای میآورند. چند ماه پیش دست چپتان شکسته است. شما، همچنان عادت دارید که با یک دست کارهایتان را انجام دهید. با دست راستتان چای را بر میدارید، روی میز میگذارید، کمی چای در نعلبکی میریزید، استکان را روی میز میگذارید، نعلبکی را برمیدارید، دستتان میلرزد… میلرزد…
چندی مرا بدار که بردم به دوش خویش
عمری تو را به هر ره، بالا و پست دست
بودیم یار هم همه دم از دمِ ازل
بردیم بار هم همه وقت از الست دست
یا نه رها شو از من و بگذر ز من مگر
من نیز وارهم زغم هرچه هست دست
یادم آمد که روزی به مناسبتی میخواستم دستتان را ببوسم که گفتهاند:
ز بوسیدنیهای این روزگار
یکی هم بود دست آموزگار
نگذاشتید. گفتید به فرزندانم هم گفتهام دست کسی را نبوسید، عادت میکنی، به یاد فیلم کمال الملک میافتم: «استاد، این چه سماجتی است که اهل هنر دارند در نبوسیدن دست؟». خدا رحمت کند علی حاتمی را.
میخواهید نعلبکی دوم چای را بردارید. به گلهای قالی خیره میشوید. سرتان را بالا میآورید و میگویید: دیگر ما مثل دهخدا و معین و خانلری نداریم. نسل مرا فراموش کردهاید، اما هنوز خانلری را به یاد دارید. حق دارید، همان بهتر که فراموش کنید. ما میراثداران خوبی نبودیم.
به شما خیره میشوم. دلم برایتان تنگ است. برای شما و برای نسل شما. برای نسلی که میشد به نامشان سوگند خورد. دستتان را می گیرم که خداحافظی کنم. دستانتان نحیفتر از دیدار قبل است. اصرار دارید که طبق معمول، مهمانتان را بدرقه کنید. برمیخیزید. پاهایتان دیگر یارای ایستادن ندارند. به سختی برمیخیزید. پاهایتان خستهاند. هشتاد سال برای سرنساییدن بر سراچه دونان، ایستادگی کردهاند. به هر سختی که هست، میایستید. همچنان راست قامت. بالای شما عادت به خم شدن ندارد. هیچگاه خم نشد، هرگز خم نمیشود. شما نتاج و تبارتان از هیچ و هرگز است.
منبع: vista
مرور خاطرات شاعرِ یا مرگ یا مصدق: استاد مظاهر مصفا
مطالب بیشتر
- مظاهر مصفا به روایت علی مصفا و دیگران
- نگاهی به رمان جزیرۀ سرگردانی نوشتۀ سیمین دانشور
- نظر امیربانو کریمی دربارۀ دکتر شفیعی کدکنی
- گفتوگو با فریبرز رئیس دانا و خاطراتی از آلاحمد، فروغ، بهرنگی و تختی
- یادی از بدیع الزمان فروزانفر
مرور خاطرات شاعرِ یا مرگ یا مصدق: استاد مظاهر مصفا
مرور خاطرات شاعرِ یا مرگ یا مصدق: استاد مظاهر مصفا
مرور خاطرات شاعرِ یا مرگ یا مصدق: استاد مظاهر مصفا
مرور خاطرات شاعرِ یا مرگ یا مصدق: استاد مظاهر مصفا
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…