با ما همراه باشید

شاعران جهان

آشنایی با جان اَشبری و سروده‌های او

آشنایی با جان اَشبری وسروده‌های او

آشنایی با جان اَشبری و سروده‌های او

آشنایی با جان اَشبری و سروده‌های او

به روایت فریده حسن زاده

منبع: عاشقانه‌های مردانه (از هزاره‌های قبل از میلاد تا امروز) – نشر زرّین اندیشمند_ 1399

دربارۀ جان اَشبری  بسیار گفته‌اند و نوشته‌اند که این یک مورد خواندنی و حیرت‌انگیز است: «وقتی نخستین کتاب شعر جان اشبری با عنوان «برخی از درختان» جایزۀ معروف بهترین کتاب شعر جوان را برد، داور این مسابقه شاعرِ معروف دبلیو. اچ. اُدن اعتراف کرد حتی یک کلمه از اشعار اشبری را درک نمی‌کند.»

یکی از شاعران آمریکایی در مقاله‌ای دیگر، موفقیت‌های بی‌حد و حسابِ جان اشبری در شعر و شاعری و کسبِ جوایز متعدد را مدیون جاذبه‌ای می‌داند که در شخصیتِ خود او وجود دارد و همگان را تحت تأثیر قرار می‌دهد. شاعرِ زنِ دیگری ادعا می‌کند هرکس فقط یک بار با جان اشبری دست بدهد متوجه این جاذبۀ شگفت‌انگیز او خواهد شد و در مقالۀ خود شرح می‌دهد چگونه بعد از آشنایی با جان اشبری در مجلسی، همۀ کتب او را خریداری کرده و همه را با لذتی غریب خوانده است بی‌آن‌ که از هیچکدام سر دربیاورد! جان اشبری خود در مورد شعرش توضیح می‌دهد که به پیروی از هنر مدرن و به شیوۀ اکسپرسیونیست‌ها ذهنِ ناخودآگاهش را آزاد می‌گذارد تا به جای او شعر بنویسد. او در پاسخ به کسانی که دربارۀ پیچیدگی و نامفهومی شعر او می‌پرسند دلیل می‌آورد که: من از زندگی تقلید نمی‌کنم که سراسر گنگ و مبهم است و هرگز تکلیف چیزی را مشخص نمی‌کند. شعر من تنها جریانی از مشاهدات من است بی‌صدور بیانیه.»

مترجم این مجموعه در میانِ انبوه شعرهای جان اَشبری نمونه‌های اندکی را قابل ترجمه یافت؛ اگرچه امکان وفادار بودن به متن به خاطرِ چند پهلو بودنِ معنی اکثرِ سطور و گاه نامفهوم بودنشان نه مقدور است و نه صلاح. در واقع این ترجمه‌ها برداشت مترجم‌اند از تابلوهای اکسپرسیونیستیِ اشعار این شاعر.

جان اَشبری علاوه بر بردن مهم‌ترین جوایز ادبی امریکا و انگلیس جایزۀ پولیتزر را نیز نصیب خود کرده است و در حال حاضر به تدریس در نیویورک اشتغال دارد.

حرف‌های جان اَشبری دربارۀ شعر:

آشنایی با جان اَشبری وسروده‌های او

  • من با تجربیات ذهنی‌ام می‌نویسم اما شعرهای من دربارۀ این تجربه‌های ذهنی نیست بلکه نشأت گرفته از آن‌هاست.
  • من شیفتۀ اشعاری هستم که از فرط تراکم هرچه با چکش بر آن‌ها بکوبی فضایی خالی برای فرورفتن نیابی!
  • از دیدِ من شعر، قطعه‌ای نیست با آغازی و پایانی؛ جریانی بی‌انتها است در ذهن که من گاه پیاله‌ای از آن برمی‌دارم.
  • شعر از آن‌رو غم‌انگیز است که می‌خواهی مالِک آن شوی و نمی‌توانی.
  • این نظریه دربارۀ شعر هست که شعر باید زندگی ما را بهبود بخشد. من فکر کنم مردم آن را با ارتشِ آزادی‌بخش اشتباه گرفته‌اند.

 

سروده‌هایی از او :

برخی از درختان

 

این‌ها خیره‌کننده‌اند:

هر یک همسایۀ دیگری

گویی گفتگو نمایشی بود

از سکوت.

 

دورنمایی همزبان با ما در سپیده‌دم

که ناگهان شکل گرفت

در برابرِ چشمان من و تو

گویی این درختان می‌خواهند بگویند:

 

که حضورشان به تنهایی معنایی دارد؛

که ما، من و تو به زودی ره می‌سپاریم

سایه به سایه، سهمِ عشق، سهمِ صدا.

 

و خوشا که ساختگی نیست این خوشی،

ما را محاصره کرده است: سکوتی آبستنِ صدا،

نقشبندِ سرودِ لبخنده‌ها بر بومِ

سپیده‌دمی سفیدپوش.

 

یله در نوری سرگیجه‌آور، و روح‌انگیز،

روزهای ما سرشار خواهند شد از چنان سکوتی

که این هجاها تنها تعبیرِ آن‌ها باشند و بس.

 

شعر چیست؟

شهری قرون وسطایی، با قصرها و قلعه‌هایی

مزیّن به کنگره‌های نقش‌دار؟

برفی که بارید در لحظۀ طلبیدنِ برف؟

تصویرهای زیبا؟ تلاش برای پرهیز از ایده‌ها،

به روالِ همین شعر؟ و ما اما

به سویِ آن‌ها بازمی‌گردیم،

به روالِ بازگشتن به سوی همسر

و ترکِ معشوقه‌های دلخواه؟

در سال‌های مدرسه

ایده‌ها را چنان هموار کردند

که ذهن، زمینی شد آمادۀ کشت،

پلک بر هم نِه تا گرداگردت کشتزاری بینی بی‌انتها.

اکنون نظری کن بر دریچۀ عمود بر خاک.

چه خواهدبخشید ما را؟ _ گل‌هایی چند

همین فردا؟

 

پرسه‌ای در این حول و حوش

تو را چه بنامم؟ به یقین نامی نیست برای تو

به آن معنا که تارگان را نام‌هایی‌ست

کم و بیش در شأن شکوهشان، پرسه‌زنان در کهکشان،

 

مایۀ شگفتی ِ این و آن،

اما تو آکنده از کبودی‌های نهان پسِ پشتِ روحت

تاریک‌تر از آنی که به سخن درآیی

و رخ بنمایی این‌جا و آن‌جا،

 

لبخندزنان بر خود و دیگران.

انگار گونه‌ای از تنهایی باشد

اما کریه و چندش‌آور.

دور از انتظار، دیگربار غافلگیر می‌شوی،

 

وقتی درمی‌یابی دورترین راه، بهترین راه است،

راهی که از پیچ و خمِ جزایرِ متروک می‌گذرد، و

تو انگار همواره اندر خمِ یک کوچه بوده‌ای.

 

و اکنون که پایان نزدیک می‌شود

هر پاره از سفر به پرتقالی قاچ شده می‌ماند.

با روشنایی و راز و غذا در آن. بیا تا بازش ببینی.

بیا اما نه برای من که تنها برای زیارتِ آن.

و اگر مرا آن‌جا یافتی، رخصتِ دیدارم دِه.

مطالب بیشتر

  1. عاشقانه‌های مردانه تازه‌ترین آنتولوژی فریده حسن‌زاده
  2. فریده حسن زاده و ترجمۀ شعر جهان
  3. وفاداری تا حد نامرئی شدن نوشتۀ ساموئل هازو
  4. دو شعر از دو زن

 

 

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها