معرفی کتاب
نگاهی به رمانِ انسانها هیچجا خانه نمیشود
نگاهی به رمانِ انسانها هیچجا خانه نمیشود
وضعیتی را تصور کنید که یک ریاضیدان هشت سال از آخرین سالهای عمرش را روی حل مسئله ریمن میگذارد و موفق میشود بزرگترین معمای ریاضی جهان را حل کند، بعد ناپدید میشود.
رمانِ «انسانها هیچجا خانه نمیشود» با ترجمۀ خوب و روان گیتا گرکانی که رمانهایی خواندنی را به کتابخوانان ایرانی معرفی کرده است، دربارۀ «پرفسور اندرو مارتین» استادِ دانشگاه کمبریج است یا دقیقتر بگویم دربارۀ وونادورینی که از سمت «میزبانان» در دورترین کهکشانها، مأمور شده خودش را اندرو مارتین جا بزند. یعنی مردی 43 ساله باشد، زنی به نام ایزابل و پسری پانزده ساله به نام گالیور داشته باشد تا تمام اطلاعات مربوط به کشف اندرو مارتین و انسانهایی را که از آن مطلعند، از میان بردارد. زیرا وونادورینیها معتقدند انسان موجودی سرشار از خشونت و حرص است که اگر درک ریاضیاش گسترده شود و به حیاتهای دیگر دست پیدا کند، تهدیدی جدی است و رفتاری دوستانه از خود نشان نخواهد داد بنابراین نباید گذاشت انسان از نظر تکنولوژی خیلی رشد کند و برای دیگر گونههای حیات خطرساز شود.
این داستان دربارۀ یک شکل حیاتی در دورترین کهکشانهاست که دارای تکنولوژیهای فوق پیشرفتهاند: آنها میتواند با ذهنشان اجسام را جابه جا کنند، خودشان را بازسازی نمایند، دیگران را شفا بدهند، وارد رؤیاهای دیگران شوند و از همه مهمتر نامیرایند.
در جهان آنهاجاودانگی، آرامش و منطقِ محض ریاضیات حاکم است. با این وجود چیزهایی هم کم است:
آنجا هرکس خودش از خودش مراقبت میکند، و چیزی به نام عشق و خانواده وجود ندارد. برخورد اولیۀ این موجود فضایی با سیارۀ ما بسیار جالب توجه است و نویسنده با تبحری خیرهکننده از دید یک بیگانه که هیچ از ما نمیفهمد، داستان را تعریف میکند. از زبانِ یک راوی فضایی! مأموریت او در وهلۀ اول کشتن «ایزابل» و «گالیور» و بعد تمام همکاران و دوستان اندرو مارتین است. طبیعی است که یک بیگانۀ فضایی ابتدا رسم لباس پوشیدن انسانها را نمیداند و لخت راه میافتد توی خیابانها. اما آنچه مردم میبینند چیست؟ پرفسور اندرو مارتینِ برهنه که پلیس او را دستگیر کرده است. پزشکان فکر میکنند وی دچار فروپاشی روانی شده است. بنابراین سر از آسایشگاه درمیآورد و آنجاست که برای اولین بار «ایزابل» را میبیند. کسی که مثلاً زنش است.
اما روایت این موجود وونادورینی از زمین:
«روی زمین، رسانهها هنوز در دوران عتیق به سر میبرند و بیشترشان را باید به کمک ابزارهای الکترونیکی خواند یا از روی وسیله چاپی که به طور شیمیایی از خمیر چوب درخت درست شده به اسم کاغذ. مجلهها خیلی طرفدار دارند، با اینکه هیچ انسانی هرگز با خواندن آنها حالش بهتر نمیشود. در واقع، هدف اصلیشان این است که در خواننده احساس حقارت ایجاد کنند و در نتیجه نیاز به خرید چیزی به وجود بیاورند، که این کار را میکنند، و بعد به احساس حتی بدتری دچار میشوند، و سرانجام به این نیاز پیدا میکنند که مجلۀ دیگری بخرند تا ببینند بعد چه چیزی میتوانند بخرند. این چرخۀ ابدی و ناشاد است که به اسم کاپیتالیسم جریان دارد و در واقع کاملاً محبوب است.»
در جای دیگر دوباره زمین را اینگونه معرفی میکند:
«زمین در منظومۀ شمسی ملالآور و دوردست، جایی که اتفاق زیادی روی نمیدهد و امکان سفر برای اهالی آن به شدت محدود است، حادثهای واقعی است. میدانستم انسانها در بهترین حالت نوعی شکل حیاتی هستند، باهوش متوسط و مستعد خشونت، مشکلات عمیق جنسی، شعر بد و درجا زدن.»
فضای زمین برای این بیگانه بسیار تهوعآور است و میخواهد هرچه سریعتر مأموریتش را انجام دهد و برگردد یعنی تمام آثار اکتشاف بزرگ اندرو مارتین را پاک کند. برای همین به خانهاش میرود اما در آنجا برای او اتفاقات عجیبی میافتد که به زبانِ خودِ وونادورینیها به از دست دادن منطقِ محض ریاضی و فاسد شدن تعبیر میشود.
از قسمتهای جذاب این کتاب روایت جهانِ انسانها از زاویۀ دید یک موجود ناشناخته است که اولین برخوردش را با ما شرح میدهد که این مسئله موجب میشود بتوانیم خودمان را از دهانِ بیگانهای بشنویم که با شگفتی، کودکانه و منصفانه دنیا، عادات و رفتارهایمان را وصف میکند.
«اولین بار که او را دیدم، چیزی ندیدم به جز چند تریلیون سلول معمولی بد تنظیم شده. پوستی روشن داشت و چشمهایی خسته و بینی باریک، باز بیرون زده. در او حالتی صادقانه و باوقار دیده میشد، چیزی بهشدت کنترل شده. به نظر انگار حتی بیشتر از اغلب آنها چیزی را سرکوب میکرد.»
تشخیص دکترها که او دچار فروپاشی روانی شده به وی کمک میکند از دیگران اطلاعاتی را به دست آورد. در ابتدا این اطلاعات را برای مأموریتش میخواهد اما کم کم متوجه میشود انسانها فقط حرص و خشونت نیستند: آنها به هم توجه دارند، هم را دوست دارند. بین آنها چیز اسرارآمیزی به نام عشق وجود دارد و تعلق. خانوادهای که مراقب هماند. این بیگانۀ بینام متوجه میشود اندرو مارتین سابق پدر و شوهر خوبی نبوده، معشوقی بیرون از ازدواج داشته و فقط به موفقیت و پیشرفت کاری میاندیشیده. اما او مردِ کاملا متفاوتی است. یک موجود فوق پیشرفته که پدر و همسر خوبی از آب درمیآید، معشوقِ سابق اندرو را پس میزند و به عظمت و شکوه «خانه»، «فرزند» و «خانواده» پی میبرد و برای همین مسائلی که شاید برای بسیاری از انسانها اهمیتش را از دست داده، قاطعانه حاضر میشود تمام نیروهای خارقالعادهاش را از دست بدهد و برای همیشه زمینی گردد. او به خاطر چند چیزِ زمینیها «میرایی» را عوضِ «نامیرایی» انتخاب میکند: عشق، خانواده و مخصوصاً شعر.
با هم جملاتی از این کتاب را مرور میکنیم:
پس این عشق بود. دو شکل حیاتی با اعتماد متقابل. قرار بود فکر کنم آنچه میبینم ضعف است، چیزی قابل نکوهش، اما اصلاً اینطور نیست.
ص 117
نگاهی به رمانِ «انسانها هیچجا خانه نمیشود» نوشتۀ مت هیگ
در جایی که ما از آن آمدهایم میتوانیم اجزای زیستی خودمان را دوباره مرتب، تازه و تکمیل کنیم. ما از نظر روانی برای چنین امتیازهایی مجهز شدهایم. هرگز با همدیگر نمیجنگیم. هرگز خواستههای فردی را جایگزین نیازهای اشتراکی نمیکنیم.
در جایی که ما از آن آمدهایم، میفهمیم اگر میزان پیشرفت ریاضی انسانها از بلوغ روانی پیشی بگیرد، باید اقدامهای مورد نیاز انجام شود.
ص 120
این نکتهای برجسته در مورد انسانها بود_توانایی آنها برای شکل دادن مسیر موجودات دیگر، تغییر طبیعت ذاتی آنها. شاید میتوانست برای من اتفاق بیفتد، شاید میتوانستم تغییر کنم، شاید همان موقع هم تغییر کرده بودم. کسی چه میدانست؟ امیدوار بودم اینطور نباشد. امیدوار بودم همانقدر که به من گفته شده، خالص باقی بمانم.
ص 127
نگاهی به رمانِ «انسانها هیچجا خانه نمیشود» نوشتۀ مت هیگ
ما حالا برای مراقبت از خود تکنولوژی داشتیم، و به احساسات نیازی نداشتیم. ما تنها بودیم. برای بقا باهم کار میکردیم اما از نظر احساسی به کسی نیاز نداشتیم. فقط به خلوص حقیقت ریاضی نیاز داشتیم.
ص 156
آنها پیچیدهتر از آن هستند که اول فکر میکردیم. آنها گاهی خشناند، اما بیشتر اوقات به هم اهمیت میدهند. در آنها خوبی از هر چیز دیگری بیشتر است، در این مورد مطمئنم.
ص 169
نگاهی به رمانِ «انسانها هیچجا خانه نمیشود» نوشتۀ مت هیگ
مرا بغل کرد. به نرمی. اندوه انسان بودن را حس کردم. موجودی فناپذیر که در ذات خود تنهاست، اما به توهم بودن با دیگران نیاز دارد. دوستان، بچهها، عشاق. این توهم جذابی بود. توهمی بود که به راحتی میتوانستی به آن خو بگیری.
ص 181
عشق همهچیز انسانهاست اما آن را درک نمیکنند. اگر درک میکردند، ناپدید میشد.
تنها چیزی که میدانم این است که چیز ترسناکی است. انسانها خیلی از آن میترسند و به همین دلیل مسابقۀ تلویزیونی اجرا میکنند. تا ذهنشان را از آن منحرف کرده و به چیز دیگری فکر کنند.
عشق ترسناک است چون با قدرت شدید شما را به درون خود میکشد، سیاهچالۀ کلانجرمی که از بیرون هیچ اهمیتی ندارد، اما از درون هر چیز منطقی را که میدانید، زیر سؤال میبرد. در گرمای نابودی، خودتان را فراموش میکنید، همانطور که من خودم را فراموش کردم.
باعث میشود کارهای احمقانه بکنید_ چیزهایی که برخلاف هر منطقی است. انتخاب اضطراب به جای آرامش، فناپذیری به جای جاودانگی و زمین به جای وطن.
ص235
نگاهی به رمانِ انسانها هیچجا خانه نمیشود
دوست داشتن و دوست داشته شدن چیزی است که به سختی میتواند درست از کار دربیاید، اما وقتی توانستی این کار را بکنی، میتوانی برای همیشه ببینی.
دو آینه روبهروی هم، کاملاً به موازات همدیگر، خود را از طریق دیگری میدیدند، چشماندازی به عمق ابدیت.
ص 250
به زمین اصرار میکردم تندتر و تندتر بچرخد تا دوباره رو به خورشید قرار بگیرد. تا تراژدی شب به کمدی روز بدل شود. من به شب عادت نداشتم. البته، در سیارههای دیگر آن را تجربه کرده بودم، اما زمین تاریکترین شبهایی را داشت که به عمرم تجربه کرده بودم. نه بلندترین، اما عمیقترین، تنهاترین، با بیشترین زیبایی تراژیک.
ص 266
نگران تواناییهایت نباش. تو از توانایی دوست داشتن برخورداری. همان کافی است.
ص 320
نگاهی به رمانِ انسانها هیچجا خانه نمیشود
تکنولوژی نوع بشر را نجات نمیدهد. انسانها نجات میدهند.
ص 320
گاهی به رمانِ «انسانها هیچجا خانه نمیشود» نوشتۀ مت هیگ
بخند. برازندۀ توست.
ص 320
شعر بخوان. به خوص شعرهای امیلی دیکنسون. این شاید نجاتت بدهد. آن سکستون ذهن را میشناسد، والت ویتمن علف را میشناسد، اما امیلی دیکنسون همه چیز را میشناسد.
ص 321
اخبار باید با ریاضی شروع شود، بعد شعر، و بعد از آن به چیزهای دیگر بپردازد.
ص 321
تکنولوژی جدید، روی زمین، یعنی چیزهایی که پنج سال دیگر به آن میخندی. برای چیزهایی ارزش قائل باش که پنج سال دیگر به آنها نمیخندی. مثل عشق. یا یک شعر خوب. یا یک ترانه. یا آسمان.
ص 321
سعی نکن همیشه سرد باشی. تمامی جهان سرد است. ذرههای گرماست که اهمیت دارد.
ص 322
تو قدرت نگهداشتن زمان را داری. این کار را با بوسیدن انجام میدهی. یا با شنیدن موسیقی.
ص 323
هرگز از این نترس که به کسی بگویی دوستش داری. دنیای تو خیلی عیبها دارد اما افراط در محبت یکی از آنها نیست.
ص 324
از سرت اطاعت کن. از قلبت اطاعت کن. از غریزهات اطاعت کن. درواقع، از هرچیزی به جز فرمانها اطاعت کن.
ص 324
یک روز، اگر به قدرت رسیدی به مردم این را بگو: اینکه فقط میتوانید معنیاش این نیست که باید کاری را انجام بدهید. نوعی قدرت و زیبایی در فرضیههای ثابت نشده و گلهای چیده نشده است.
ص 324
زنده باش. این مهمترین وظیفۀ تو در دنیاست.
ص 324
فکر نکن که میدانی. بدان که فکر میکنی.
ص 324
جنگ یک پاسخ است. برای سؤالی غلط.
ص 325
ادب معمولاً ترس است. مهربانی همیشه شجاعت است. اما مراقبت و محبت است که از تو انسان میسازد. بیشتر مراقبت کن، انسانتر شو.
ص 325
گاهی به رمانِ «انسانها هیچجا خانه نمیشود» نوشتۀ مت هیگ
اگر فکر میکنی چیزی زشت است، دقیقتر نگاه کن. زشتی فقط درست ندیدن است.
ص326
مجبور نیستی استاد دانشگاه بشوی. مجبور نیستی هیچ چیز بشوی. به خودت فشار نیاور. با احتیاط جلو برو و تا وقتی حس نکردی چیزی مناسب است احتیاط را کنار نگذار. شاید هیچ چیز مناسب نباشد. شاید تو جادهای نه مقصد. عیبی ندارد. جاده باش. اما مراقب باش این جاده برای از پنجره به بیرون نگاه کردن چیزی داشته باشد.
ص 327
آلبرت اینشتین: پیشرفت تکنولوژی مثل تبری است در دستهای یک حیوان بیعقل.»
اینشتین حق داشت. انسانها در استفاده از پیشرفت خوب نبودند و من نمیخواستم جز برخوردهای ضروری، انهدام بیشتری روی این سیاره ببینم.
ص 330
من با خیانت به منطق و اطاعت از احساس انسان شده بودم. میدانستم برای اینکه خودم بمانم مرحلهای میرسد که باید دوباره همان کار را بکنم.
ص 339
سگها از آدمها بهتر هستند، چون میدانند اما نمیگویند.
ص 340
اگر مانع از شکستن یک دل شوم، بیهوده نزیستهام
ص 341
در دیگر سیارههای فارغتر از جهل و تعصب، صبح و آرامش و منطقی بود که معمولا با هوش پیشرفته همراه است. متوجه شدم، من هیچکدام از آنها را نمیخواستم.
آنچه میخواستم اسرارآمیزترین چیزها بود. اصلا نمیدانستم این امکان دارد.
میخواستم با آدمهایی زندگی کنم که میتوانستم از آنها مراقبت کنم و از من مراقبت میکردند. خانواده میخواستم. شادمانی میخواستم، نه فردا یا دیروز، بلکه امروز.
خانه جاییست که میخواهم باشم
اما گمان میکنم اکنون هم همانجا هستم
من به خانه آمدم _ او بالهایش را گشود
گمان میکنم این باید همانجا باشد
_تاکینگ هدز
صص 342-343
رمانِ «انسانها هیچ جا خانه نمیشود» تقابل تکنولوژیهای پیشرفته در برابر تعلق و عشق را به نمایش میگذارد و ستایندۀ هبوط از بهشت بنفشِ امکانات و نامیرایی، به دوزخِ زمین و میرایی است. گویی در این رمان پژواک صدای حافظ را نزدیکتر از هر زمانی میشنویم: «فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز»
این اثر مقابلِ خودکاریها و امور بدیهی شده میایستد. طرفدار دوامِ احساس، مراقبت و محبت است نه هوسهای زودگذر. طرفدار ایزابل _زنی که به خاطر خانواده و فرزندش فداکاریهای زیادی میکند، در برابر مگی که احساسش عمقی ندارد و بر مبنای لذت است. هواخواهِ چیزهایی ارزشمند مانند شعر که بزرگترین معجزۀ روح آدمی است. از ما میخواهد «چشمها را بشوییم و جور دیگر ببینیم.»
به نظر میرسد ارزش خواندن این کتاب 347 صفحهای علاوه بر داستان متفاوت و پر کشش آن و جذابیتهایی که دارد، تلنگری است که میزند تا انسان و انسانیت را از زاویهای تازه و با تمام محدودیتها و کششهایش ببینیم و از نو دوست بداریم. تا عظمتِ خانه و خانواده را حس کنیم، بدیهی نبودنش را. تا از دوست داشتن و شور و عواطف کوتاه نیاییم و به مرور تبدیل نشویم به چیزی که نامش سنگ است.
در پایان لازم است از خانم فریده حسن زاده که این رمان را در اختیار صفحه گذاشتند سپاسگزاری کنم.
گاهی به رمانِ «انسانها هیچجا خانه نمیشود» نوشتۀ مت هیگ
مطالب بیشتر
- نگاهی به کتاب سفرنامۀ نیکوس کازانتزاکیس
- رمانِ طاعونِ کامو درس شرافت انسانی
- تأملی در زوربای یونانی شاهکار نیکوس کازانتزاکیس
- زندگی در پیش رو نوشتۀ رومن گاری
- نگاهی به کتاب زندگی و نقد آثار داستایفسکی
گاهی به رمانِ «انسانها هیچجا خانه نمیشود» نوشتۀ مت هیگ
-
اختصاصی کافه کاتارسیس1 ماه پیش
«گوشماهی» با صدای آیلا کریمیان
-
معرفی کتاب3 هفته پیش
«خداحافظ آنا گاوالدا»: از جادۀ ادبیات به سوی تابناکترین گلها…
-
کارگردانان ایران1 ماه پیش
«شمس پرنده» شاهکار پری صابری
-
مصاحبههای مؤثر1 ماه پیش
محمدعلی بهمنی و روح نیماییاش…
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
رمانی دربارۀ «دختری با گوشوارۀ مروارید»
-
موسیقی کلاسیک1 ماه پیش
Canon in D شاهکار یوهان پاخلبل
-
مهدی اخوان ثالث3 هفته پیش
پادشاه فصلها، پاییز…
-
رادیو ادبیات3 هفته پیش
«یکروز میآیی که من دیگر دچارت نیستم» شعر و صدا: افشین یداللهی