تحلیل شعر
نظر دکتر رضا براهنی و ضیاء موحد دربارۀ قصۀ شهر سنگستان سرودۀ اخوان ثالث
نظر دکتر رضا براهنی و ضیاء موحد دربارۀ قصۀ شهر سنگستان سرودۀ اخوان ثالث
دو تا کفتر
نشستهاند روی شاخهی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگِنان در دامنِ کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصهگوی غصههای هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهدِ دو جانِ همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلّیبخش
تسلیهای آن این را نوازشگر
خطاب ار هست : «خواهر جان»
جوابش : «جانِ خواهر جان
بگو با مهربانِ خویش درد و داستانِ خویش»
_«نگفتی، جانِ خواهر! اینکه خوابیدهست اینجا کیست
ستان خفتهست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
تو پنداری نمیخواهد ببیند روی ما را نیز، کو را دوست
[میداریم
نگفتی کیست، باری، سرگذشتش چیست»
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
شبانی گلهاش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشتهی کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نهش از آسودگی، آرامشی حاصل
نهش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گمکرده راهی بیسرانجامست
مرا بهش، پند و پیغام است
در این آفاق من گردیدهام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش:
ازینسو، سوی خفتنگاهِ مِهر و ماه، راهی نیست
بیابانهای بیفریاد و کُهساران خار و خشک و بیرحمست
وز آنسو، سویِ رُستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست
یکی دریای هولِ هایل ست و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پُرتاب
و آن دیگر بسیط زمهریرست و زمستانها
رهایی را اگر راهیست
جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست…»
_«نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگیست؟
غریبی، بینصیبی، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایهی سدری
ببنیش، پای تا سر درد و دلتنگیست.
نشانیها که میبینی در او…»
_ نشانیها که میبینم در او بهرام را ماند
همان بهرامِ ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نامآور
هزاران طُرفه خواهد زاد ازو بِشکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپِ دلیر، آن شیرِ گُندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
اَنیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک
[اندازند.
بسوزند آنچه ناپاکیست، ناخوبیست
پریشان شهر ویران را دگر سازند
درفش کاویان را، فَرّه در سایهش
غبار سالیان از چهره بِزدایند
برافرازند»
_ «نه، جانا! ایننه جای طعنه و سردیست
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپایِ بیغاره
ببنیش، روزکورِ شوربخت، این ناجوانمردیست»
_«نشانیها که دیدم دادمش، باری
بگو تا کیست این گمنام گردآلود
سِتان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو با ماست گوشش وز خلالِ پنجه بیندمان»
_نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی است.
و از بسیارها، تایی.
به رخسارش عرق هر قطرهیی از مُرده دریایی
نه خالست و نگار آنها که بینی، هر یکی داغیست
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مردست این پریشانگرد
همان شهزادهی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیرهها و دریاها
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان…»
_«به جای آوردم او را، هان
همان شهزادهی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
_«بلی، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیلِ غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردارِ دلیری نعره زد بر شهر:
دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران
و بسیاری دلیرانه سخنها گفت، اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر ،نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد
[گردیدند
از اینجا نام او شد شهریارِ شهرِ سنگستان
پریشانروزِ مسکین تیغ در دستش میان سنگها میگشت
و چون دیوانگان فریاد میزد: «آی!»
و میافتاد و بر میخاست، گریان نعره میزد باز:
«دلیران من!» اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیمودهست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسودهست
و پندارد که دیگر جستوجوها پوچ و بیهودهست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد
[چاره و ترفند
نه دارد انتظارِ هفت تن جاویدِ ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغاگویی و نوحه
چو روح جغد، گردان در مزار آجین این شبهای بیساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایهی سدری
که رُسته در کنارِ کوه بیحاصل.
و سنگستانِ گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغِ روزگاران بود
نشیدِ همگِنانش، آفرین را و نیایش را
سرودِ آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
به فَرِّ سور و آذینها، بهاران در بهاران بود
کنون تنگ آشیانی نفرت آبادست، سوکش سور
چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آبِ گِلآلوده
و صیادان دریا بارهای دور
و بُردنها و بُردنها و بُردنها
و کَشتیها و کَشتیها و کَشتیها
و گزمهها و گشتیها…»
_«سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست
نگه کن، روز کوتاهست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصهی این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا کهش طلسمِ بسته بگشاید؟»
_تواند بود
پس از این کوهِ تشنه درّهیی ژرفست
در او نزدیک غاری تار و تنها چشمهیی روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبارِ قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
در آن نزدیکها چاهیست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یادِ هفت امشاسپندان در دهانِ چاه اندازد
از او جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمهیی جوشان
نشانِ آنکه دیگر خاستش بختِ جوان از خواب
تواند باز بیند روزگارِ وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او، نز اصل»
_«غریبم، قصهام چون غصهام بسیار
سخن پوشیده بشنو، اسب من مردهست و اصلم پیر و
[پژمردهست
غم دل با تو گویم، غار!
کبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی لانهشان رفتند
من آن کالام را دریا فرو بُرده
گلهم را گرگها خورده
من آن آوارهی این دشت بیفرسنگ
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمهیی جوید
دریغا دخمهیی در خوردِ این تنهای بدفرجام نتوان یافت
کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارتها درست و راست بود، امّا بشارتها
ببخشا گر غبارآلودِ راه و شوخگینم، غار!
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو میگفت: آه
مگر دیگر فروغ ایزدی،آذر، مقدس نیست؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان، بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بندِ
[دماوندست
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سامِ گُرد را سنگِ سیاهی کرده
[است آیا؟…»
سخن میگفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریکیِ خلوت
تو پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیدادِ انیران شِکوهها میکرد.
ستمهای فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا میکرد.
غمانِ قرنها را زار مینالید
حزین آوای او در غار میگشت و صدا می کرد
_«…غم دل با تو گویم، غار!
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»
صدا نالنده پاسخ داد:
«…آری نیست؟»
تهران، آبان 1339
نظر دکتر رضا براهنی و ضیاء موحد دربارۀ قصۀ شهر سنگستان سرودۀ اخوان ثالث
نظر دکتر رضا براهنی:
پس از کتیبه، قصۀ شهر سنگستان شاید بهترین روایت یا روایتگونۀ اخوان باشد که در آن اخوان با بازآفرینی یکی دو داستان فولکوریک و درهم آمیختن آنها و بازآفرینی چندتایی از اسطورههای ایران کهن، موقعیت امروز را ارائه میدهد. مفردات اساطیری و فولکوریک را طوری کنار هم قرار میدهد و در قالب آنها اشاراتی آنچنان مناسب و به جا به وضع اجتماعی و تاریخی معاصر میکند که به تدریج خواننده متن لذتبخش روایتگونه را کنار مینهد و در قالب شهریار شهر سنگستان و از دید او تمام آرزوهای خود را بر باد رفته میبیند. خواننده از طریق حلول در شخصیت شهریار شهر سنگستان، امید رستگاری خود را از دست رفته میبیند و شکست آن سردار سر در غار کرده را شکست فردی و اجتماعی خود مییابد. اخوان در این شعر قصّه را نرمنرمک شروع میکند و زمینهیی بسیار زیبا و ساده به دست میدهد و این «مفاعیلن» واقعاً چقدر در دست اخوان نرم و پر سیلان و با روح میشود، برای آنکه تمام مفردات و تمثیلها و اسطورهها با یکدستی تمام، خواه موقعی که کفترها باهم صحبت میکنند و خواه موقعی که اخوان از قول آنها اشاره به وضع اجتماعی تاریخی و اقتصادی قوم خود میکند، و خواه موقعی که شهریار شهر سنگستان به دنبال حرف و سخن امیدوارکنندۀ کفترها به دنبال غار میگردد و با خود صحبت میکند. این مفاعیلن گاهی به نرمی گاهی به درشتی و گاهی سخت مصیبت بارانه پیش میتازد و یکی از اندوهناکترین تصویرهای اجتماعی از طریق شم و حس اجتماعی اخوان در برابر ما گشوده میشود…معماری مجدد اساطیر و قصههای عامیانه زیباتر از این نمیتوانست صورت بگیرد.
(طلا در مس، ج2، صص 1020_1021)
نظر ضیاء موحد:
از قصۀ شهر سنگستان که تازه چاپ شده سخن به میان آمد میگفتند: «آری نیست»، در پایان شعر خیلی تلخ است، خیلی ناامیدکننده است. اخوان گفت: این جمله خبری نیست، سؤالی است. باید در چاپ جلوی آن علامت سؤال میگذاشتند. آخر کسی سر در غاری کرده میپرسد: «بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟» و صدای نالنده پاسخ میدهد: «…آری نیست؟» این انعکاس همان پرسش است. خبری نمیتواند باشد.
خاموشی مرگش، پر از فریاد، باغ بیبرگی، ص 386
منبع
راهنمای ادبیات معاصر
دکتر سیروس شمیسا
نشر میترا
ص541
نظر دکتر رضا براهنی و ضیاء موحد دربارۀ قصۀ شهر سنگستان سرودۀ اخوان ثالث
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…