با ما همراه باشید

شاعران ایران

حکایت واپسین دیدار با نصرت رحمانی

حکایت واپسین دیدار با نصرت رحمانی

حکایت واپسین دیدار با نصرت رحمانی

اوایل شهریور سال ۷۵ در رشت بودم و نصرت رحمانی در آن شهر زندگی می‌کرد. قدم‌زنان به کتابفروشی طاعتی رفتم و پس از خریدن کتابی، شماره‌تلفن منزل نصرت را از آنجا گرفتم. فردای آن روز با او تلفنی صحبت کردم و قرار شد که ساعتی بعد برای دیدن او به منزلش بروم. دوربینم را بر شانه افکندم و به راه افتادم تا به آدرسی که همسرش داده بود رسیدم.

خانه‌ی نصرت رحمانی در انتهای کوچه‌ای از کوچه‌های محله‌ی سنتی سبزه‌میدان (پیرسرا) رشت بود. درِ چوبی کهنه‌ای داشت و بر روی دیوار آجریِ دور آن کاشی‌های رنگ‌وروباخته اما زیبا عشوه‌گری می‌کرد. بر روی کاشی‌ها نوشته‌هایی مقدس و اسم‌هایی الهی به چشم می‌خورد. مانند بیشتر خانه‌های سنتی شهرهای ایران، کوبه‌های دوگانه و دو سکو در چپ و راستِ درِ منزل دیده می‌شد.

در زدم. دخترخانمی در را باز کرد و برای این که نصرت رحمانی را از ورود من خبر کند، به داخل رفت. بعد از چندین لحظه برگشت و مرا به درون خانه راهنمایی کرد. به دالانی داخل شدم که به حیاطی وسیع می‌رسید. ساختمان نیمه‌چوبی بزرگ وسط حیاط، خود را به چشم می‌کشید. آن ساختمان با بیشتر بناهای سنتی که در گیلان دیده بودم تفاوت‌هایی داشت. آن دختر با مهربانی مرا به طرف درِ غربی بنا راهنمایی کرد. حوضی بی‌آب در وسط انبوه علف‌های خودروی مقابل ساختمان وجود داشت.

از یکی دو پلّه بالا رفتم. همسر نصرت رحمانی که قبلاً بعد از تماس تلفنی با نصرت، نشانی خانه را به من داده بود، خوشامد گفت و از من خواست که از پلّه‌های کاشی‌فرشِ روبه‌رویم یکسره بالا بروم. کاشی‌های کف پله‌ها آبی‌رنگ بود و در دو سوی آن نرده‌های چوبی خراطی شده به چشم می‌خورد. همسر نصرت رحمانی از همان پاییِ  راهرو مرا به اتاق دست راست بالای پلّه‌ها هدایت کرد.

داخل اتاقی شدم که در یک سمت آن اُرسی بود و در آن، شبکه‌هایی با شیشه‌ی رنگی وجود داشت. دو دریچه‌ی کوچکِ آن ارسی به سمت حیاط و حوض باز بود و در وسط آن شیشه‌های سرخ و سبز و زرد و آبی در قاب‌هایی به شکل خاج عشوه‌گری می‌کرد. از پنجره‌ی آن‌جا ساختمان دیگری با همان قدمت و پشت‌بامی سفالی دیده می‌شد.

روی فرش نشستم و به دیوار تکیه دادم. بر روی تاقچه‌های گچی دو طرف اتاق، کتاب‌هایی چیده شده بود که با همه‌ی آن‌ها آشنایی داشتم. کتاب‌ها دستمالی‌شده به نظر می‌رسیدند. در میان آن‌ها که اکثراً دیوان شعر بود، برخی از کتب دیگر درباره‌ی فرهنگ ایران‌باستان و هند قدیم نیز دیده می‌شد. یک رادیوپخش کهنه با بلندگوهای بزرگ در کنار اتاق بود. در کنار آن، یک تلویزیونِ مدرن قرار داشت که به فضای کهن آن اتاق نمی‌آمد.

سقف چوبی اتاق که رنگی قهوه‌ای داشت، منظره‌ی اتاق را زیباتر کرده بود. همان‌طور که به در و دیوار اتاق خیره شده بودم، صدای آخ و ناله‌ی مردی که از پله‌ها بالا می‌آمد به گوشم آمد. معلوم شد که نصرت رحمانی دارد بالا می‌آید.

بعد از چند لحظه، آن پیرمرد قوی‌هیکل، با موهای پرپشتِ سفید و بلند، و عینکی که بر روی بینی داشت، وارد شد. سلام‌علیک کردیم. برخاستم و او را بوسیدم و در کنارش نشستم. این بود نصرت رحمانی که نیما یوشیج بر مجموعه‌شعر کوچ او مقدمه نوشته بود و با شعرهای تصویرکننده‌ی پلشتی و سیاهی، و ناقدان موافق و مخالف خود سروصدای بسیاری به راه انداخته بود.

من هم مثل دیگران در سال‌های جوانِی خود مدت‌ها با شعر نصرت رحمانی زندگی کرده بودم. به هنگامی که او مسئول صفحه‌ی شعر مجله‌ای بود، یکی دو تا از شعرهایم را برای او فرستادم که چاپ کرد. او به نامه‌ای که نوشته بودم پاسخ داد و برایم نوشت که شعرهای مرا می‌پسندد. نصرت رحمانی در پایان نامه‌اش این مصرع را نوشته بود که «تو کارِ خود مده از دست و می به ساغر کن».

بعد از سال‌ها، اینک در کنار نصرت رحمانی نشسته بودم. مرتب زبانش را در دهانش تکان می‌داد و به‌کندی با من سخن می‌گفت. مچ پاهای بی‌جورابش بسیار کلفت‌تر از اندازه‌ی طبیعی به نظر می‌رسید. می‌گفت که سخت بیمار است و اضافه کرد که به هر حال هر یک از ماها باید علتی برای مردن پیدا کنیم. بادی خنک می‌وزید و فضای اتاق را دلنشین می‌کرد. آن باد، شیشه‌های رنگی داخل قاب‌های خاج‌مانندِ ارسی پنجره را می‌لرزاند.

نصرت رحمانی زبان به شکوه گشود و از هر دری سخن گفت. می‌گفت برای این‌که یک نفر از خارج برای من شعری فرستاده بود، و برای این‌که شعر مرا یک رادیوی بیگانه خوانده بود، مرا سین‌جیم کردند. آخر من که تقصیری نداشتم. می‌گفت که هیچ شغلی و حقوقی ندارم و افزود که دو فرزند دارم که یکی از آن‌ها در خارج از کشور زندگی می‌کند.

نصرت رحمانی گفت که فامیلِ زنِ اولم افضلی بوده است، آیا تو با آن زن خویشاوندی نداری؟ به یادش آوردم که من اهل مشهد هستم و با همسر اولِ او نسبتی ندارم. چند دقیقه‌ای که گذشت، در حالی که صدای کار کردن چرخ خیاطی از اتاق مجاور می‌آمد، از او عکس گرفتم. همسرش را صدا زد و گفت چرا چای نیاوردی؟ گفت مشتری داشتم، چشم الان می‌آورم.

نصرت گفت که آن خانه‌ی وسیع به زنش تعلق دارد و دارای قدمتی دویست‌ساله است. از گفته‌های او معلوم شد که همسرش خیاط است و از طریق خیاطی گذران زندگی می‌کند. پسرش، آرش، را صدا زد که عکس ما را با هم بگیرد. پسر نصرت رحمانی بسیار مؤدب و خوش‌برخورد بود.

بعداً قرار شد شعر بخوانیم و اول من شروع کنم. من هم شعر «تنها شدی»ام را برای نصرت رحمانی خواندم. خیلی آن را پسندید و چند مصرعی از آن را بلافاصله از حافظه خواند و دنباله‌اش را از من می‌پرسید و تکرار می‌کرد. آن شعر را خواست تا برایش بنویسم. که نوشتم و در زیر آن شماره‌تلفن منزلم را هم ذکر کردم و گفتم این شعر در کتاب هفت (سال ۷۳) چاپ شده است…

نصرت رحمانی از گویندگان شعرهای بی‌چفت‌وبست دل خوشی نداشت. می‌گفت بسیاری از این جوانان آبروی شاعران خوب را هم برده‌اند. به او گفتم آیا به نظر شما زمان شعر و شاعری سپری نشده است؟ آیا به دلیل وجود تلویزیون، ویدئو، سینما و انتقال تصاویر به صورت برق‌آسا نیست که مردم ما کمتر به مطالعه‌ی شعر می‌پردازند.

نصرت رحمانی گفت نه! اگر شعر خوب چاپ شود، همه می‌خوانند. ناشران ایران که شعر چاپ نمی‌کنند. یک شاعر که نمی‌تواند هم شعرهایش را با سرمایه‌ی خودش چاپ کند و هم خودش پخش‌کننده باشد، چون این کار عملی نیست. شاعر باید شعرش را بگوید و کاری به بقیه کارها نداشته باشد.

نصرت رحمانی می‌گفت ناشران امروز که سرمایه‌ای را بند می‌کنند، برای کتابی بند می‌کنند که برایشان صرف داشته باشد. چه دلیلی دارد که برای کاری سرمایه‌گذاری کنند که سودی ندارد و فروش آن تضمین‌شده نیست.

گفت که مجموعه‌آثار مرا انتشارات علمی چاپ کرده است. می‌گوید که پنج هزار جلد چاپ کرده‌ام. او با تلمیح به طرز کار بعضی از ناشران که در کارشان تقلب می‌کنند و دربارۀ تیراژ کتاب رقم صحیح را نمی‌گویند، اعتراض می‌کرد.

نصرت رحمانی از اخوان ثالث یاد کرد و گفت شعر و ادبیات ایران به شعر و نوشته‌های مشهد و خراسان وابسته است. او گفت که من روی فرد صحبت نمی‌کنم. خراسان همواره سهم بزرگی در ادبیات ایران داشته و شعر نو هم همیشه وابسته به خراسان بوده است.

او در باره شاعرانی مثل رحمت موسوی که سبکی خاص را دنبال می‌کنند، با احترام حرف می‌زد، ولی عقیده‌اش این بود که چون آنان در محدوده‌ای خاص حرکت می‌کنند، شاعرانی جهانی نیستند. او از حال عماد خراسانی جویا شد. پاسخ دادم که از سال موشک‌باران تهران از عماد خبری ندارم. گفت حتماً با خواهرش در تهران زندگی می‌کند، که من گفتم خواهرزاده‌اش.

نصرت رحمانی می‌گفت همیشه آن‌هایی که دعوت به همگامی را مطرح می‌کنند، مسئله فرهنگ را بهانه قرار می‌دهند و برای نجات فرهنگ ملّی از روشنفکران امداد می‌خواهند. ولی به‌تجربه ثابت شده که مثلِ انار، آدم را آب‌لمبو می‌کنند و بعد از این‌که استفاده‌شان را بردند، دور می‌اندازند. گفت این موضوع تا حالا بارها بار ثابت شده است.

شعری خواند که «خودکار بیک» نام داشت و شعر دیگری را به خاطر این‌که به یادش نمی‌آمد، بریده‌بریده قرائت کرد. آن شعر از دود و دم حکایت داشت و پاره‌هایی از آن به جرمِ یشمی تشکیل‌شده در درون نیِ مربوط به دود و دم بود.

نصرت رحمانی از بیماری رنج می‌برد و به نظر می‌رسید کلفتیِ ساق‌های پایش مربوط به تورم ناشی از مرض کلیوی او باشد. انگشتان دستش زرد و وضع اتاقش تصویرگر فضای «میعاد در لجن» بود. به نظر می‌رسید که آتش، شلوار او و تشک و ملافه‌ی پشت سرش را سوراخ کرده باشد. با توجه به شعرهایی که از او خوانده بودم، فضایی جز آن از شاعری چون او انتظار نمی‌رفت.

هنگام خداحافظی، نصرت رحمانی مرا به اتاق پذیرایی‌اش خواند. شیشه‌های رنگی نصب‌شده در پنجره و ارسی چوبی آن‌جا نیز کاملاً آشنازدایی داشت. از او در آن اتاق نیز عکس انداختم. یک تابلو نقاشی کار اسپهبدی را که بر دیوارِ خانه نصب شده بود، به من نشان داد.

بعد از دقایقی، با هم از پله‌ها پایین رفتیم. توی حیاط، من آن سوی حوض ایستادم و دوربین را میزان کردم و از او که جلوی آن ساختمان قدیمی ایستاده بود، عکس گرفتم. نصرت رحمانی به دنبالم تا دم حیاط آمد. باز هم تعارف بسیار می‌کرد که نروم و ناهار را پیش او باشم. درحالی‌که لای درِ آن حیاط قدیمی لحظاتی ایستاد و با نگاهش خداحافظی می‌کرد، عکسش را گرفتم و از او دور شدم.

نویسنده: رضا افضلی

منبع khabgard

حکایت واپسین دیدار با نصرت رحمانی

حکایت واپسین دیدار با نصرت رحمانی

برترین‌ها