تحلیل داستان و نمایشنامه
درنگی در رمان «سورِ بُز» اثرِ ماریو بارگاس یوسا
درنگی در رمان «سورِ بُز» اثرِ ماریو بارگاس یوسا
قضاوت ما در مورد دیکتاتورها چگونه است؟ ممکن است در پاسخ به این سوال بگوییم مانند پدیدههای دیگر همهی وجوه مثبت و منفی آن را در کفه ترازو قرار میدهیم و بر اساس برآیند آن داوری میکنیم. چنین فعالیتی بر روی کاغذ هم کار سختی است چرا که لیست کردن تبعات مستقیم و غیرمستقیم دیکتاتوری شاید فقط از عهدهی یک تیم تحقیقاتی چندرشتهای و صرف سالها بررسی و پژوهش بربیاید اما چند راه میانبُر هم وجود دارد. یکی از این راهها مبتنی بر تجربههایِ پیشینیِ عقلایِ عالم است که اصولاً دیکتاتوری را امری مذموم میشمارند و معتقدند حتی با وجود برخی آثار مثبت (مثلاً رشد اقتصادی یا توسعه زیرساختها و … در اثر مدیریت متمرکز) برآیند این شیوه حکومت در هیچ کجای این دنیا مطلوب نبوده است. لذا همینکه یک فرد یا گروه همهرشتههای قدرت را قبضه کنند، رسانهها را از رسالت خود تهی کنند، در دل مردم ترس بیاندازند، کارگزاران حکومت را به بلهقربانگو مبدل کنند، میتوانیم با اطمینان بگوییم که یک دیکتاتوری شکل گرفته و برآیند آثار آن منفی است.
راه میانبُر دیگر اما راهی است که عامه مردم (معمولاً بعد از گذشت یکی دو نسل) میروند! آنها در مقایسه شرایط فعلی خود با برخی وجوه زندگی در دوران دیکتاتور، که معمولاً از دل خاطرات شفاهی و شنیدهها بیرون آمده است، اقدام به قضاوت میکنند و حکم صادر میکنند. مثل این شخص در رمان سور بز که در مورد دوران دیکتاتور سابق چنین سخن میگوید:
«چطور یادم باشد؟ وقتی کشته شد من فقط چهار پنج سال داشتم. غیر از حرفهایی که توی خانهمان شنیدم چیزی یادم نمیآید… منظورم این است که تروخیو شاید هم دیکتاتور، یا این چیزهایی که دربارهاش میگویند بود، اما انگار وضع مردم آن وقتها بهتر بود. هر کس برای خودش کاری داشت، جرم و جنایت هم این قدر زیاد نبود. درست نمیگویم؟» … شاید راست میگفتند که به خاطر این دولتهای افتضاح که پشت سر هم سرکار آمده بودند، مردم دومینیکن دلشان هوای تروخیو را میکرد. آن بیحرمتیها، آدمکشیها، فساد، جاسوسی و خبرچینی، گوشهگیری و آن ترس از یادشان رفته بود. هراس بدل به اسطوره شده بود. «هر کس برای خودش کاری داشت، جرم و جنایت هم این قدر زیاد نبود.»
این تیپ قضاوت، خواسته یا ناخواسته، مشعل دیکتاتوری و پوپولیسم را همواره روشن نگاه داشته و در آینده نیز فروزان نگاه خواهد داشت! با این مقدمه به سراغ یک شاهکار دیگر از بارگاس یوسا میرویم که در آن با روایتی استادانه به سراغ یکی از دیکتاتورهای آمریکای لاتین یعنی رافائل لئونیداس تروخیو رفته است که از سال 1930 تا 1961 زمام امور را در جمهوری دومنیکن در اختیار داشت. نویسنده اینجا نیز به همان روشی که در رمان «جنگ آخرزمان» عمل کرده تمام منابع (کتابها و اسناد و مدارک مرتبط با موضوع داستان و حتی روزنامهها و مجلههای منتشر شده در آن دوران) را خوانده و با آدمهایی که تجربهی زیستن در آن زمان-مکان را داشتهاند (از عاملین و قاتلین تروخیو) مصاحبه کرده و خلاصه با انبانی پُر اقدام به نوشتن کرده است. طبعاً هستند کسانی که چنین تحقیقاتی از آنها برمیآید اما چیزی که ماحصل این تحقیقات را برای خوانندگانی مثل من، خواندنی میکند چیست!؟ چگونه این اطلاعات به خلق و بازنمایی دوران تروخیو در قالب یک رمان تبدیل میشود و آن هم رمانی شاهکار!؟ اساساً مگر میشود شش کتاب از یک نویسنده بخوانی و هر ششتا شاهکار باشد!؟ دلایل زیادی میتوان برشمرد. اولین چیزی که به نظرم رسید تسلط و هنر یوسا در انتخاب فرم روایت است. هرکدام از این رمانها فرم خاص و منحصربهفردی دارد که نشان از تسلط او در این عرصه دارد. اینکه این تسلط از کجا آمده است خود موضوع بحث جداگانهایست که در این مقال نمیگنجد!
فرم روایت
داستان توسط راوی دانای کل در سه زمان متفاوت روایت میشود. خط اول داستان توسط زنی 49 ساله به نام اورانیا آغاز میشود که بعد از 35 سال دوری از دومنیکن در سال 1996 به وطن بازگشته است. پدر او آگوستین کابرال در دورهای از نزدیکترین افراد به تروخیو بوده است اما چندی است که به سبب سکته مغزی قادر به سخن گفتن نیست. آنطور که از ابتدای داستان مشخص است اورانیا کینه عمیقی از پدر خود در دل دارد بهگونهای که در این سالها به نامههای پدر و حتی تلفنهای او پاسخی نداده است. او به وطن بازگشته است درحالیکه در مورد علت این بازگشت هنوز تردید دارد اما راوی که گاه بهصورت دومشخص او را مورد خطاب قرار میدهد برای ما روشن میکند که علت بازگشت او به یاد آوردن و خلاص شدن از عقدهایست که زندگی او را تحتتاثیر قرار داده است. هفت فصل از 24 فصل کتاب به این خط داستانی اختصاص دارد.
خط دوم داستان از صبح روز 30 ماه مه سال 1961 با بیدار شدن تروخیو از خواب آغاز میشود. او که فردی بهغایت منظم است طبق معمول سی سال گذشته ساعت 4 صبح بلند میشود و برنامه روزانه خود را پی میگیرد. او 20 ساعت در روز کار میکند… پشتکار و نظمی که محصول آموزشهای سخت نظامی او در محضر تفنگداران دریایی آمریکاست. شش فصل از کتاب به این خط داستانی اختصاص دارد.
خط سوم داستان مربوط به شب سیام ماه مه 1961 است و در خودرویی روایت میشود که سرنشینانش در کمین تروخیو نشستهاند تا او را ترور کنند. پنج فصل از کتاب به این آدمها و پیشینه و انگیزههایشان اختصاص دارد.
خط دوم و سوم به یکدیگر میرسند و پس از آن ما را در شش فصل پرشتاب به همراه خود میبرند. در نهایت خط اول داستانی تکملهای بر این خطوط میگذارد که تا آخر عمر فراموش نخواهید کرد و این هنر خلق و بازنمایی داستان بر اساس واقعیتی است که همه از پایان آن خبر دارند و اگر هم نداشته باشند در همان فصل ابتدایی از آن باخبر شدهاند!
توهم دیکتاتوری صالح!
اصطلاح دیکتاتوری صالح برای ما عبارت ناآشنایی نیست چون در دورههای مختلف، برخی برای توجیه حکومت مورد علاقهی خود از این عبارت بهره بردهاند و اساساً تناقض موجود در این عبارت هم برایشان اهمیتی نداشته است. همین الان هم ممکن است برخی با اشاره به توفیق چین در کنترل کرونا دوباره فیلشان در این زمینه یاد هندوستان کند و از ممکن و مطلوب بودن دیکتاتوری سخن بگویند!
تروخیو همانگونه که در کتاب با او آشنا میشویم آدم منظم و کارآمدی است کما اینکه دشمنانش هم معترفاند که او تحولی در کشور به وجود آورده است و این تحول نه فقط در ساخت بزرگراهها و پلها و کارخانههایی که در این دوران ساخته شده قابل مشاهده است بلکه در عرصههای مختلف سیاسی، نظامی، قانونگذاری و بخصوص اقتصادی دیده میشود. این را برخی قاتلین او به زبان میآورند. اما طبعاً سررشته همهی امور در همهی حوزهها دست خودش بود و از این حیث، دیگر دیکتاتورهای تاریخ دومینیکن در قیاس با او کوتولهای بیش نیستند.
درصد بالایی از بنگاههای اقتصادی متعلق به اوست و زیر نظر مستقیم او اداره میشود. چرا!؟ چون اگر متعلق به بخش خصوصی و یا دولت بودند، کارگزاران از بالا تا پایین، دستشان به هرچه میرسید میدزدیدند و یا از کار خود میزدند اما در این حالت چنانچه قصوری از یک کارگزار سر بزند میداند که تقاص سختی در انتظار اوست! ولذا همه کارشان را درست انجام میدهند و به همین خاطر مملکت رو به توسعه حرکت کرده و میکند. در یک کلام تروخیو، ترس از خود را مایه خیر و برکت برای کشور میداند.
او به هیچوجه به دنبال انباشت سرمایه برای خودش نیست و عاشقانه این درآمدها را برای تحکیم پایههای حکومت صرف میکند خواه در قالب پرداخت رشوه به آمریکاییها یا پرداخت به مردم و نمایش مردمدوستی.
اوضاع و احوال اقتصادی اما این اواخر آنگونه که او دوست دارد پیش نمیرود. به خاطر سیاستهای تندروانهی او (نقض حقوق بشر در داخل و بدتر از آن اقدام به ترور رئیسجمهور ونزوئلا) کشور دچار تحریمی گسترده شده است و همهی آنچه که ساخته است در حال فروپاشی است.
علاوه بر فشارهای خارجی، جسم او هم به دلیل بالا رفتن سن دیگر یاری نمیکند و در اطراف خود هم جانشین لایقی نمیبیند. او معتقد است وقتی خودش نباشد کسی نمیتواند جلوی تنبلی و سهلانگاری و حماقت کارگزاران حکومتی را بگیرد و در نتیجه معلوم نیست بر سر چیزهایی که او یک عمر صرف ساختن آنها کرده است چه میآید. همین نگرانیها که اتفاقاً نگرانیهای درستی است، نشان میدهد دیکتاتوری صالح توهمی بیش نیست. تاریخ کشورها پر است از دیکتاتورهایی که به گمان خود صالح بودند و پس از خروجشان از قدرت (مرگ یا سقوط) از میراث آنها چیزی جز کاریکاتور بر جا نماند. البته در جهان سوم شرایط به گونهای پیش رفته و میرود که عامه مردم همان کاریکاتورها را به اسطورههای خود مبدل میکنند.
دیکتاتور و کاشتن بذر فساد در خانواده
تروخیو نارضایتی شدیدی از نزدیکان خود دارد و این را در طول داستان چندین نوبت بروز میدهد. از پولدوستی همسرش و پُز روشنفکری ساختگی او حالش بد میشود. برادرانش فاقد آن بصیرتی هستند که بتوانند مملکت را بچرخانند. پسرانش مایهی عذاب او هستند چون حس میکند ذرهای از خصوصیات مثبت او را به ارث نبردهاند. او در مجموع خانوادهی خود را افراد مفتخور و بیعرضهای میداند که فقط به فکر سه چیز هستند: پول، عرقخوری و رابطۀ جنسی.
او آنها را بزرگترین اشتباه زندگی خود میخواند و هیچ مصیبتی را همانندشان ارزیابی نمیکند. به قولی، با وقت و انرژی که صرف ماستمالی گندکاریهای آنان میکند میتوانست یک کشور دیگر بسازد (ص278). او کاملاً حق دارد چون در شرایط بحرانی و تحریمی کشور که او خروج ارز از کشور را ممنوع کرده است، نزدیکانش اصلاً مراعات نمیکنند و مدام دردسر میآفرینند. اما این فساد عمیق از کجا میآید!؟ از آسمان!؟ از قدرت مطلق و از شیوهی حکومتگردانیِ او میآید. کافیست به مثال زیر توجه کنید: پسر بزرگ او رامفیس، در هفت سالگی به درجهی سرهنگی نایل میشود و در ده سالگی در حضور هیئتهای دیپلوماتیک به درجه ژنرالی ارتقا مییابد! از طرف دیگر عدم اعتماد او به دیگران شامل حال فرزندانش هم میشود و این دو (الطاف بیکران و بیاعتمادی شدید) برزخی میسازد که نتیجهاش را در داستان میخوانیم. در واقع اگر نیک نظر میکرد پرِ خویش را در این قضیه میدید!
دیکتاتور و فرسایشِ کارگزاران
دیکتاتورها معمولاً به کمک مجموعهای از افراد کارآمد، قدرت را به دست میگیرند و توفیقات اولیه آنها به مدد همین افراد به دست میآید. اما چه تضمینی هست که رقیبی از راه نرسد و به کمک همین افراد لایق قدرت را از کف او خارج نکند! آنها همواره از توطئهی اطرافیان بیمناک خواهند بود و لذا مدام آزمایشهایی طراحی میکنند تا هر حرکت مشکوکی را در نطفه خفه کنند. به همین دلیل است که بهمرور اطراف دیکتاتورها از افراد لایق و کارآمد خالی میشود و آنهایی که باقی ماندهاند نیز، ترسِ حذف شدن توسط ولینعمت خویش را همواره حس میکنند. همین ترس باعث میشود به افرادی بیخاصیت، چاپلوس و ریاکار تبدیل شوند یا به قول اورانیا به کهنهی حیض!
تروخیو استادِ به بازی گرفتن و سوءاستفاده از اطرافیان است که نمونههای هوشمندانهای از آن را در داستان میبینیم اما گاهی هم این بازیها احمقانه میشود. مثلاً موقعیت کافکایی سناتور کابرال را در نظر بگیرید؛ او مغضوب شده است و منصب ریاست پارلمان را از دست داده است بدون اینکه خودش یا دیگران بدانند علت آن چیست. در واقع تروخیو علاوه بر اینکه افراد باهوش و لایق را مدام جابهجا میکرد (جهت جلوگیری از قدرت گرفتن) گاهی برای تیز و چابک نگهداشتن کارگزاران ردهبالای نظام، آنها را بدون دلیل مورد غضب قرار میداد تا مثلاً بفهمند هرچه که دارند از صدقه سر رئیس است و خلاصه آنها را به غلط کردن میانداخت! از طرف دیگر از اینکه میدید زیردستانش مدام در حال توطئه علیه یکدیگرند تا نظر رئیس را بیشتر و بیشتر جلب کنند لذت میبرد. خُب! با این وصف چه کسانی در اطراف او باقی میمانند!؟
عاقبت دیکتاتورها تنهایی است. چه بسیار تروخیستهای دوآتشه که سر سالم به گور نبردند و توسط دیکتاتور حذف فیزیکی شدند و چه طنز تلخی که تمامی ترورکنندگانِ او روزگاری از طرفداران سرسخت و متعصب او بودند.
دیکتاتور و مردم
تا اینجای کار دیدیم که دیکتاتور با خودش، خانوادهاش و زیردستانش چه میکند. به نظرم بلایی که او بر سر مردم میآورد از این موارد تلختر، ماندگارتر و اسفناکتر است. البته دیکتاتور خودش اینطور فکر میکند که وجودش برای مردم خیر و برکت داشته است هم در زمینههای اقتصادی و هم وجوه نرمِ تمدنی… «من به مردم شرافت، آزادی، سختکوشی و اخلاق دادم»… اما واقعیت این است که مردم در چنین نظامهایی، دورو و دروغگو بار میآیند. چاپلوسی، خودخواهی، تنبلی، انفعال از عوارض دیگر زندگی در ذیل سایه دیکتاتور است اما بزرگترین خسارت و آسیب را مردم بهخاطر از دست دادن ارادهی آزاد میخورند.
«…اما بعد از خواندن، گوش دادن، تحقیق کردن، فکر کردن بالاخره توانستی سر دربیاوری که چطور میلیونها آدم، لهشده زیر بار تبلیغات و نبود اطلاعات، خو کرده به توحش به زور تلقین و انزوا، محروم از اراده آزاد و حتی از کنجکاوی، به سبب ترس و عادت به بردگی و چاپلوسی، قادر بودند تروخیو را پرستش کنند. نه اینکه فقط از او بترسند، بلکه دوستش داشته باشند، همان طور که بچهها بالاخره دلبسته پدر و مادر میشوند، به خودشان میباورانند که شلاق و کتک به صلاحشان است، محض خیرخواهی است…»
به همین خاطر است که پس از مرگ تروخیو، هزاران نفر از مردم ساعتها در صف میایستند تا به تابوت او ادای احترام کنند و از ته دل ضجه بزنند و سوگواری کنند. طبعاً همواره این سوال قابل طرح است که چرا آدمهای تحصیلکرده و کتابخوانده و فرهیخته، «که قاعدتاً باید شامه تیزی برای شناخت هر چیز مسخره داشته باشند» در این تلهها سقوط میکنند. خداوند همهی دومینیکنیها را به راست هدایت فرماید! و کسانی که هنوز دلشان برای تروخیو میتپد را به حقِ بانویِ آلتاگراسیا شفا عنایت بفرماید!
برداشتها و برشها
1) گاهی اوقات به این فکر میکنم که چطور یک زمامدار به کارهایی مثل تغییر نام شهرها و… به نام خودش و چاپلوسیهایی از این دست رضایت میدهد! سانتو دومینگو پایتخت جمهوری دومینیکن اولین اقامتگاه اروپاییان در قاره جدید و اولین پایتخت اسپانیا در این قاره بوده است؛ یعنی قدیمیترین شهر در کل قاره آمریکا… آنوقت در دوران تروخیو نام این شهر به سیودادتروخیو (شهر تروخیو) تغییر میکند! آیا واقعاً حس خوبی به آنها دست میدهد!؟
2) ظاهراً وقتی آدم دچار بیماری قدرت میشود متوجه چاپلوسیهای متعفن نمیشود… مثلاً روز تولد مادر تروخیو به عنوان روز مادر انتخاب میشود! ظاهراً در آن دوران هم سیاستهای افزایش جمعیت رواج داشته است و در این روز به مادرانی که بیشترین باروری را داشتهاند جایزه میدادند.
3) تروخیو در دوران سیسالهای که شخص اول این جمهوری بود مجموعاً هجده سال رئیسجمهور بود. او خیلی در بند سمت نبود و لذا از این بازیهای پوتین-مدودوف و امثالهم را از خودش درنیاورد و در باقی دورهها راه را برای اشخاص مورد نظرش باز میکرد و آنها رئیسجمهور میشدند و برای او همین که سررشتهی همهی امور در دستانش باشد کفایت میکرد!
4) تروخیو از آن نظامیانِ ملیگرایِ ضدکمونیستِ باب میلِ آمریکاییها بود اما با روی کار آمدن کندی ستاره بختش افول کرد. او سالها به برخی نمایندگان و سناتورها و خبرنگاران آمریکایی رشوه میداد اما بالاخره مسئله حقوق بشر گریبانش را گرفت. ماجرای کشتن خواهران میرابال را در گوگل جستجو کنید. چنین لغزشهایی در کنار کارهای اطرافیانش عرصه را بر او تنگ کرد. مثلاً یکی از نمایندگان دموکرات کنگره فاش کرد پولهایی که پسر تروخیو در هالیوود صرف عیش و عشرت با هنرپیشههای معروف میکند معادل کمک دولت آمریکا به دومینیکن جهت جلوگیری از نفوذ کمونیسم است؛ تصور کنید مالیاتدهندگان آمریکایی چه حالی شدهاند!
5) شخصیت تروخیو در رمان شهوت سیریناپذیری دارد و در این راستا به اعمالی دست میزند که در میان دیکتاتورهایی که من میشناسم یگانه است! واقعاً منحصر به فرد است!! حالا حساب کنید با این همه پیشینهی درخشان و این همه امکانات… اختیار چند میلیون آدم به دستش بود (تام و تمام)… اما این اواخر اختیار برخی از اعضای بدنش از دست رفته بود… به نظرم ترورکنندگان او بر خود نبالند که اگر این فقره رخ نداده بود بعید بود به این سادگی دم به تله بدهد.
6) «جانی آبس» رئیس اطلاعات ارتش دومینیکن فردیست که در میان تروخیستها هم بدنام است. کسی از او خوشش نمیآید چون دست آهنین و خونین تروخیو است. کارهای کثیف را او انجام میدهد. دیکتاتوری که میخواهد سی سال در حکومت باشد به چنین آدمهایی نیاز دارد.
7) در صحنهای تروخیو از آبس سوال میکند که چگونه با همسرش که بهزعم رئیس هیچ خصوصیت جالب توجهی ندارد سر میکند. او پاسخ جالبی میدهد و اذعان میکند هیچ ارتباط مالی یا عاطفی در میان نیست بلکه آن دو برای بقا و پیشرفت یکدیگر دستشان را به خون آلوده کردهاند… تروخیو هم پیوند خودش با وطن را همینگونه توصیف میکند: پیوند خونی!
8) ستون «حرف مردم» در روزنامه اصلی کشور و حساب ویژهای که همگان روی آن دارند بسیار جالب توجه است. نظرات این ستون مستقیماً از طرف بچههای بالا ابلاغ میشود و حاوی نظرات شخص اول مملکت است… حرف مردم!!
9) تکنیک حفظ قدرت توسط این دیکتاتورها معمولاً شامل این سیاست میشود: رقبای داخلی در نطفه خفه شوند و تا وقتی آنها ضعیف باشند همه فشارهای خارجی را میتوان تحمل کرد. ولی پیشتر گفتم که همین سیاست نهایتاً موجب سقوط آنها میشود.
10) آرزوی ترورکنندگان چه بود؟! این بود: دومینیکن یک کشور عادی باشد، با مطبوعاتی آزاد، حکومتی منتخب مردم و دستگاه عدالت. کاش یکی از ایرانیان ساکن دومینیکن برایم مینوشت که بعد از گذشت شصت سال از آن تاریخ، وضعیت چگونه است. یعنی فکر میکنید ایرانی مهاجر به دومینیکن نداریم!؟
11) قوهی باء در آمریکای لاتین جایگاه ویژهای دارد. به گمانم طب سنتی ما در آنجا طرفدار خواهد داشت! جایی که تروخیو از شهرت یکی از دیپلوماتهایش در زمینه امور جنسی به عنوان بهترین تبلیغ برای کشور حمایت میکند برایم جالب بود! نه از آن جهت!! بلکه از این جهت که آن دیپلومات داماد سابق او بود و همین که این داماد سابق هنوز زنده است و بر سر کار و مورد حمایت پدرزن سابق خود است میتوان حکم کرد که ایشان مسائل خانوادگی را با مسائل کاری قاطی نمیکرده است!
12) سرنوشت افراد خانواده واقعاً قابل تامل است… این وسط فقط بانکداران سوئیسی منتفع شدند!
13) همینکه تنها راه خلاصی از بنبستی که دیکتاتور به وجود آورده است کشتن اوست نشان میدهد که هزینههای این روش حکومتگردانی چقدر بالاست.
14) وقتی از تروخیو در صحنهای از داستان سوال میشود که سختترین تصمیمی که در جهت پیشرفت مملکت گرفته است کدام تصمیم بوده است جواب حیرتانگیزی میدهد… دستور قتلعام هائیتیایهای مقیم در کشور… جزیره هیسپانیولا شامل دو کشور است: یکسوم از آن کشور هائیتی و دوسوم متعلق به دومینیکن. اهالی هائیتی سیاهپوست و اهالی دومینیکن سفیدپوست. روایت این بخش خیلی حیرتانگیز است. مخصوصاً آن بخشی که فرمانده ارتش تعریف میکند که مردم عادی در قتل عام جلوتر از ارتش و فراتر از دستور رئیس (قتل مهاجرین بدون مجوز) عمل میکردند. همچنین این موضوع که بعد از گذشت این همه سال هیچکدام از آنها آمار درستی در مورد تعداد کشتهها ندارند!
15) مراتب آدمهای مورد اعتماد رئیس جالب توجه و تقریباً جهانی است! روشنفکران در رده آخر افراد قابل اعتماد قرار دارند.
16) گفتگوی تروخیو با رئیسجمهور بالاگر پیرامون ترفیع ستوانی که قتل خواهران میرابال را عملیاتی کرده است جالب، قابل تامل و خواندنی است. از نظر او بالاگر در این سی و یک سال همراهی با تروخیو فقط با جنبههای دلپذیر حکومت نظیر قوانین و اصلاحات و مذاکرات دیپلوماتیک سر و کار داشته است، چیزی که او هم دوست داشت فقط با آن بخشها درگیر باشد اما حکومت جنبههای کثیفی هم دارد که بدون آنها نمیتوان کاری از پیش برد. از نظر او این جنبههای کثیف ضامن نظم و ثبات و امنیت است. واقعاً درست میگوید چون شعلهی دیکتاتوریها بدون این جنبههای کثیف خیلی زود خاموش خواهد شد.
17) مانوئل آلفونسو و راهی که پیش پای سناتور کابرال میگذارد تا توجه رئیس را مجدداً جلب کند هیچگاه فراموشم نخواهد شد. کابرال سی سال زیردست رئیس بوده است… دیگر هویتی برای او باقی نمانده است! بدون رئیس هیچی نیست… یک موجود مفلوک… به همین خاطر به آن تن میدهد.
18) در مجموع به نظرم دومینیکنیها خوششانس بودند (حداقل در روایت یوسا) که فردی مثل بالاگر توانست ابتکار عمل را به دست بگیرد و به نوعی قایق شکسته را با کمترین آسیب به ساحل برساند. حضور چنین افرادی در بزنگاههای تاریخ واقعاً خوششانسی است. البته بعدش را هم باید دید! چون خود ایشان هم بالاخره مجموعاً 27 سال رئیسجمهور بود. شاید نامهای در این رابطه به دستم برسد!
19) یکی از چیزهایی که از تروخیو یادگاری گرفتم این جملهی قصار بود که آدم بیلیاقت از خائن بدتر است. کاش در مورد خورد و خوراکش هم چیزهایی میگفت!!
20) طبعاً در این خلق و بازنمایی در قالب رمان، تخیلات نویسنده بسیار دخیل بوده است اما به عنوان یک خواننده شهادت میدهم نویسنده چیزی را روی کاغذ نیاورده است که در ذیل یک سیستم دیکتاتوری امکان بروز نداشته باشد.
منبع میلۀ بدون پرچم
درنگی در رمان «سورِ بُز» اثرِ ماریو بارگاس یوسا
مطالب بیشتر
- ماریو بارگاس یوسا» ادبیات به ما فرصت زندگی دوباره میدهد
- یوسا: ادبیات دشمن طبیعی دیکتاتورها
- هرتا مولر نویسندۀ ضد استبداد و سرزمین گوجههای سبز
- نگاهی به رمان خانۀ ارواح اثر ایزابل آلنده
- بختیار علی: چرا نمیتوانیم شعر را نادیده بگیریم؟
درنگی در رمان «سورِ بُز» اثرِ ماریو بارگاس یوسا
درنگی در رمان «سورِ بُز» اثرِ ماریو بارگاس یوسا
درنگی در رمان «سورِ بُز» اثرِ ماریو بارگاس یوسا
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…