با ما همراه باشید

شاعران ایران

یادی از شاعرِ«پشت چَپَرهای زمستانی»: سیروس مُشفِقی

یادی از شاعرِ«پشت چَپَرهای زمستانی»: سیروس مُشفِقی

یادی از شاعرِ«پشت چَپَرهای زمستانی»: سیروس مُشفِقی

 سیروس مُشفِقی به سبب شغل پدرش در پُل سفیدِ سوادکوهِ مازندران چشم به جهان گشود. خانوادۀ او آذری تبار بودند. وی ابتدا در رشتۀ مهندسی مخابرات لیسانس گرفت و پس از مدتی در رشتۀ سینما. هم مدت‌ها در زمینۀ نخست کار کرد و هم زمانی در عرصۀ اخیر. بااین همه، او بیش از همه، شاعر بود. مشفقی در دو دهۀ 1350-1340 از پُرتکاپوترین شاعران نوگرای ایران در نسل خود محسوب می‌شد.

در این دوره، علاوه بر انتشار سروده هایی در روزنامه‌ها و مجله‌ها، چهار دفتر شعر از وی با عنوان‌های پشت چپرهای زمستانی (1344،69ص)، پاییز (1348،80ص)، نعرۀ جوان (1349،101ص)و شبیخون (1357،76ص) در دسترس علاقه‌مندان شعر نو قرار گرفت.

یادی از شاعرِ«پشت چَپَرهای زمستانی»: سیروس مُشفِقی

شعرهای مشفقی اغلب روایتی است از حماسه و سوگ، و در مواردی محدود آمیخته با تغزل. او به صورت ضمنی، خودآگاه یا ناخودآگاه، به بازنماییِ فضای سیاسی و اجتماعی  دورۀ جنگ سرد متمایل است. البته، در شعرهایش از طبیعت و روستا هم سخن به میان می آید. اما واقعیت این است که به خلاف گفتۀ برخی ادیبان او را نمی‌توان «شاعر روستا» نامید. جهان او جهان کلی‌تری است که در آن آرمان‌ها و رویاها بر واقعیت برتری یافته است. او ربودۀ آرزوهای انسانی است. به تعبیر خودش: «این آواز دلخراش کسی است که[روزگارش] در نومیدی سپری می‌شود و صدای نسلی که دیگر به خانه برنمی‌گردد»(پاییز،ص72).در یکی از شعرهایش با عنوان«پاییز دشت» چنین آمده است:

«در فصل‌های جداگانه

وقتی تمام سال نمی‌بارید

ما در مباحثه بودیم

 

پاییز

در شاخه‌های نازک بیدِستان

غمناک می‌گذشت

و باد

مرزی کشیده میان درخت و آب

 

در فصل‌های جداگانه

هر برگ، برگ برگِ حکایت‌ها

هر تیشه، آسمان مصیبت بود

 

ما در مباحثه بودیم

و  شرق

در مَقدم شکفتگی دشت اطلسی»(پشت چپرها،صص18-17)

با این همه، حد و حدودِ این آرزوها در شعرها اغلب ناگفته یا کم گفته باقی می‌ماند: مشفقی از تن سپردن به ایدئولوژی می‌گریزد.

در بخشی از شعرها، گویی شاعر/راوی بر کُرسی خطابه ایستاده و انسان ایرانی و حتی گاه جهانیِ عصر خود را خطاب قرار داده است.

البته، پس از پایان جنگ سرد، هم شعر و هم شاعر به حاشیه منتقل شدند. از این رو، با وجود انتشار دفتری در این دوره با عنوان عشق معنی می‌کند حرف مرا(1381،75ص) و تکیه بر عشق، این مُنجی عجیب ایرانیان در طول تاریخ، صدای این شاعر در میان جریان‌های مختلف نوتر به کلی ناشنیده باقی ماند. به رغم این نکته، در تاریخ شعر فارسی در دوره تجدد، علاوه برحوزۀ محتوا و معنی، نباید از یاد برد که مشفقی بر وزن شعر نیمایی چیرگی مطلوبی داشت. البته، گرایش او به شعر خطابی، اغلب، سبب می‌شد که عنصر ایجاز در سروده هایش تحت شعاعِ سخنوری در کلام قرار گیرد. شاید از همین رو بود که نادر نادرپور، شاعر سخنور برجسته، شعر او را چنین می‌ستود:

«سیروس مشفقی اندیشه و بیانی حماسی داشت و شعرش مثل خود او بلند و نیرومند و خوش سیما بود و به رغم خطاهای گاهگاهی در کاربرد الفاظ یا لغزش‌های انگشت شمار در صرف و نحو، دارای مضامینی بکر و سیال بود»(طفل صد ساله ای به نام شعر نو،گفت وگو با صدرالدین الهی،آمریکا،2016،ص236).

اوج تکاپوهای ادبی مشفقی در میانۀ بیست تا سی و پنج سالگی اش بود. او در سال 1351 برندۀ جایزه شعر فروغ فرخزاد شد. علاوه بر این، در همین دهه، در مجموعۀ شاعرانی قرار داشت که در یکی از ده شب سال 1356 در «انجمن گوته» شعر خواند. وی در سال‌های متأخرتر از حضور اجتماعی دور به نظر می‌رسید. پس از درگذشت همسرش، بیماری‌ها بیش از پیش او را در محاصرۀ خویش گرفت.

فقط با برخی از دوستانش مانند عظیم زرین‌کوب (کتابشناس، و برادر کوچکترِ استاد عبدالحسین زرین کوب) و عبدالرحمن فُرقانی فر(شاعر) مراوده داشت. من ،خود، جز دو-سه بار بیشتر مشفقی را از نزدیک ندیدم. اما در بهمن ماه 1398 تلفنی با وی چند کلمه دربارۀ سیر زندگی و شعرهایش سخن گفتم. چون قرار بود در اسفند ماه نشستی در تحلیل سروده‌هایش به کوشش فرهاد عابدینی(شاعر) و اسدالله امرایی(مترجم ادبی) برگزار شود. بدبختانه، این نشست که چند تن از جمله محمود معتقدی و صاحب این قلم از جملۀ سخنرانان آن بودند، به سبب بیماری مُسری جهانیِ کووید-19 برگزار نشد. اما به تعبیر حافظ «بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی…»: بیماری ریوی این شاعر گرامی را، که زادۀ بهار 1322 بود، در بهار 1399 از جامعۀ شعر ایران و زبان فارسی ربود. با نقل شعری دلپذیر از او با عنوان «دلیر خجسته» از نخستین دفترش،که جانِ جوانی او بود، این نوشتۀ کوتاه را پایان می‌برم:

«فراموش کردم، فراموش کردی

فراموش کردی، فراموش کردند

 

پدر من صدای تو را می‌شناسم

پدر من تو را می‌شناسم، تو را می‌شناسم

 

صدای شگفت تو از پشت آن قله‌های مِه آلود برفی

طنین دارد اینک ز انگیزۀ کوچ آن پهلوانان تنها

که یک شب صبورانه بر پشت اسبان چابک نشستند

و از امتداد درختان ساکت گذشتند

و رفتند، رفتند، رفتند، رفتند

 

تصاویر اشباح آن دره‌های موازی

به نجوای کهریز کوچک به خلوت خزیدند

و وهم غبار بیابان، بیابان آن سوی مرتع

به رویای آرام و پاکیزۀ آسمان ریخت

و خواب خوش سِهره‌ها را علف‌های تنبل به هم زد

و در انتهای ملال آور شب

  • – نمی‌دانم آن شب کدامین شب از این زمستان بی‌انتها بود-

که در انتهای ملال آور شب

گریزنده باد شتابان، شتابان، شتابان

و گل‌های قاصد، و بانگ خبرها، خبرها، خبرها

 

پدر من صدای تو را می‌شناسم

تو آن پهلوان لجوجی که با پهلوانان تنها نرفتی

و در خون، در این مرز ویران نشستی و ماندی

 

صدای کلاغان آن روستا را

فراز درختان پاییز مرتع شنیدی

و با آن پرستوی غربت به همدردی لاله زاران نشستی

و خاک مزار شهیدان این سرزمین را

به سر ریختی، سرمۀ دیده کردی

 

فراموش کردم، فراموش کردی

نفَس‌های اسبان چابک اگر برف را ذوب می‌کرد

و ارابه‌های تبرّک اگر از کمرگان شب می‌گذشتند

اگر می‌گذشتند…

اگر می‌گذشتند…(پشت چپرها،صص26-24)

کامیار عابدی

منبع ایسنا

یادی از شاعرِ«پشت چَپَرهای زمستانی»: سیروس مُشفِقی

مطالب بیشتر

  1. از مصاحبت آفتاب دربارۀ سهراب سپهری
  2. نیکوس کازانتزاکیس: روایتی از جان‌های بی‌قرار
  3. مهستی بحرینی و رودخانۀ زمان
  4. جایگاه فریدون مشیری در شعر معاصر ایران
  5. حسین آهی و تداوم سنتِ ادیب شفاهی
  6. آرش کمانگیر سیاوش کسرایی و تحلیل آن

 

 

 

 

 

 

برترین‌ها