معرفی کتاب
نگاهی به مجموعه شعر «بزرگراه مسدود است» سرودۀ رُزا جمالی
نگاهی به مجموعه شعر «بزرگراه مسدود است» سرودۀ رُزا جمالی
نخست باید بگویم اگر کتاب شعری را دست میگیرید که با آنچه شما از شعر میشناسید و میخواهید تفاوت فاحش دارد ولی مجابتان میکند که او را تا پایان بخوانید و حتا دوست بدارید، آن شاعر قابل تحسین است. این آغاز آشنایی من و شعر «رُزا جمالی» است.
من در شعر به زبان شعر و اینکه شعر حتماً هنرآفرینی در ساحت زبان باشد و نیز به مسئلهای حیاتی به نام «موسیقی شعر» باور دارم. هیچ نوشتهای که با زبان ترجمه یک سری ایماژها را به هم چسبانده باشد، از نظر من شعر نیست.
نکتۀ دوم انسجام است. شعر را ربط منطقی سطرها و بندها و تصاویر به هم میدانم. به قول «فروغ فرخزاد» جنون شعری باید توسط خِرد هدایت شود و این همان مسئلۀ انسجام است.
بنابراین به تلقی من، شعر استفادۀ هنرمندانه و قهارانه از زبان در بستری موسیقایی و در فرمی منسجم است ضمن دارا بودن محتوایی غنی و با احساس نه احساساتی. شاعر در رفتار با زبان شاعر است. و چقدر موافقم با این جمله شیموس هینی (یکی از برندگان جایزۀ نوبل ادبیات):
Poets belong to the language not to the world یعنی «شاعران به زبان تعلق دارند و نه به جهان.»
شاید بد نباشد در اینجا متذکر شوم که جاحظ هم معتقد است شعر متعلق به زبان است و ترجمه آن را میکُشد. زیرا ترجمه تنها میتواند تصاویر و پیام را انتقال دهد و مهمترین خصیصۀ شعر و اُس و اساس آن یعنی زبان را نابود میکند. جاحظ در الحیوان مینویسد:
«الشعرُ لا یُستطاعُ اَن یُتَرجَمَ و یا یَجوزُ علیهِ النَقل [ در کتاب، متن کامل آمده است ] ». یعنی «و شعر، تابِ آن را ندارد که به زبانی دیگر ترجمه شود و انتقال شعر از زبانی به زبان دیگر روا نیست. و اگر چنین کنند، «نظمِ» شعر بریده و وزن آن باطل میشود و زیباییِ آن از میان خواهد رفت و نقطهی شگفتیبرانگیز آن ساقط خواهد شد و تبدیل به سخن نثر خواهد شد. نثری که خودبهخود نثر باشد زیباتر از نثری است که از تبدیل شعرِ موزون حاصل شده باشد». (از کتاب این کیمیای هستی، دکتر شفیعی کدکنی)
حال فکر کنیم با این ذهنیت نسبت به شعر، با مجموعه شعری به نام «بزرگراه مسدود است» مواجه شدهایم که از همان اول میدانیم راهش از خط و مشی ما جداست. این کتاب گزینهای از پنج کتاب رزا جمالی است:
- این مرده سیب نیست یا خیار است یا گلابی
- دهن کجی به تو
- برای ادامۀ این ماجرای پلیسی قهوهای دم کردهام
- این ساعت شنی که به خواب رفته است
- شهر ممنوعه
آنچه در همان لحظۀ اول کتاب «بزرگراه مسدود است» را خواندنی جلوه میدهد چند ویژگی آن است: فضای متفاوت، خردآشوبی و حدسنزدنی بودن سطرها. غافلگیری در این سرودهها بالاست و دریافت کُند. حتا میخواهم بگویم هرچه معنا و منظور شاعر کمتر درک میشود کنجکاوی و تقلا برای درک، لذتی به مخاطب میدهد. به این شعر نگاه کنید:
نگاهی به مجموعه شعر «بزرگراه مسدود است» سرودۀ رُزا جمالی
دو قسمت از پیراهن زنی که پاراگراف نداشت
1
نیمی ماه و نیمی خستگی لوزیها
58
در 11 غربی فریاد زد
سمت راست غلت زد
در شمال گریست
روسریاش که سپید بود به تو گفت
مراقب شرجی بشقابها باشی
پیراهن من بوی تو را ادامه داد تا پرتقال
این تنها پرتقالیست که پنجاه سالگیام را
تبریک گفت.
2
در صلیب (11 غربی) سمت راست_شمال
میگریست
[دود سیگار تو_ حریق آخرین گیسو]
چند نقطۀ نورانی؟
به پیراهنهای ابریشمی بگویید بمیرند
اسبهایم شیارهای آخر جُلجتا
سیب و پلکهای تو جفت شدند
شبیه مورچه این آخرین ضربدر را
برای خدا
به جان پنجره
برای 5 فروردین بنویسید:
این تنها پرتقالیست که پنجاه سالگیام را
تبریک گفت.
این شعر شبیه خوابی ست که بریده بریده آن را به خاطر میآوریم. ربط اجزایش را با هم نمیفهمیم اما احساس خاصی در ما برانگیخته میشود. حسِ تقلا. مطمئنیم در بطن یک روایتیم اما سردرنمیآوریم چه روایتی. گم شدهایم ولی راضی هستیم. شعرِ سختیست. منطق خودش را دارد، به پیشفرضهای ما پاسخ منفی داده است. با اینحال، میتواند ما را قانع کند تا سفرمان را در سرزمین عجیبی که میسازد، ادامه دهیم. شیب شعرهای رزا جمالی تند است. اگر کسی نخواهد حتما در کلمۀ دیوانگی ردی از منطق بیابد، جنون شعری او را بهتر لمس خواهد کرد.
در شعر «ما دو نفر بودیم» _که فکر پشتش را دوست داشتم و همان فلسفۀ نیم فرشته / نیم ابلیس را به یاد میآورد_ غافلگیریها جالب توجهاند:
من چرا فکر میکنم این خودکارهای آبی آبزیند
از پلهها که سرازیر میشوم
دستهایم را لنگه به لنگه میپوشم
و دسته کلید آبزی میشود.
و اینک بریدههایی از فصلهای مختلف این کتاب جهت آشنایی بیشتر با قلم شاعر:
شعر «این مرده سیب نیست یا خیار است یا گلابی»:
چیزی مرده است کسی شاید و مراسم ختم رو به پایان است
همۀ ما شاید احتمالا تا حدودی سوگواریم
و لیکن سیب از کلمۀ سیب شانه خالی کرده است.
از شعر «تک سلولی»:
فاحشۀ درختها بال میدواند اینجا
اینجا درون این جنگل بال میدواند فاحشۀ درختها
عین همین درختها میپیچد به پاهای تو
عین همین درختها.
فاحشۀ درختها
بند گوشهایم سر رفته است از درونِ مغزم
از اعماق چشمهایم
تا
دلم دلم دلم.
ادامه دارد این فاحشه تا بند شود به تمام دنیا
سر برود
ادامه دارد
تا…
شکسته شکسته خوابیدهست همه چیز
خستهام
تلاش میکنم
تکهای از چاهاردهم من
چاهاردهم از شکنجۀ من!
نگاهی به مجموعه شعر «بزرگراه مسدود است» سرودۀ رُزا جمالی
از شعر «بر قیچی سکون»
این ساحت گندم است یا باران علیلی که بر
شنبههای بیتکرار ما میبارد؟
بگو کدامیک را تقاص دادهام بر سکهای که
نقش نشد
روی انضباط استعاریات؟
بر یکایک این همسایگی مجاور، خانهام را جدا
کردی، با دیواری تا به تا، لعنت به این تحریر دوم،
بر نثری سخیف علیلم.
بر ویراستاری خوابی آشفته وقتی کلمات گنده گنده را میبلعیدم
سطربندی میشدم
ازین بندهای منجر به سوختگی چه انتظار داری؟
نگاهی به مجموعه شعر «بزرگراه مسدود است» سرودۀ رُزا جمالی
از شعر «برای ادامۀ این ماجرای پلیسی قهوه دم کردهام»
خستهام
شومینه خاموش است
و جفت این بادها که به گوشم میخورند، واگیر دارند
به دانههای تگرگ که اعتمادی نیست
از درختهای دربند بپرسید که شریک مناند
در این ماجرا
تکهای از حافظۀ خداحافظی را
زیر آنها دفن کردهام.
من قاتلِ این درختها بودم؟
تاکید میکنم:
عصبهای شما کالتر از این است
و این هوای بدلی، سردی هیچچیز را اثبات نمیکند
گناه از من است؟
یا خوابهای من از جنس خونِ شما نیست؟
آنها که شبیخون زده بودند به خوابم
نمیدانستند بدلی بود، آن خواب.
نگاهی به مجموعه شعر «بزرگراه مسدود است» سرودۀ رُزا جمالی
شعر «باد ملایمیست مردی که از جانب دریا میآید»
لنگر گرفتم، مثل دخترکی کهنه
بوی ماهی میدهم؟
بگو به آن مرد که آنطرف آب ست
و پاروهایم را دزدیده است:
تو آن ماهیگیر را به ساحل من فرستادی،
چشمۀ من اشک نداشت.
مثل ماهی لهله بزنم، در انتظار یک بوسۀ تو
جان بدهم، بگو قماربازِ ماهری هستم؟
دریا بادی نامعلوم است
من پرخاش کردهام
بگو حسود نبود دریایی که بین من و تو لنگر انداخت؟
بیخواب شدهام
لالاییات را لازم دارم
لنگر گرفتم مثل دخترکی کهنه،
باد ملایمیست که از جانبِ دریا میآید.
شعر «بر این منطقه البروج استواییام»
اسفند امسال از همیشه طولانیتر بود
اردیبهشت در هجوم شهاب سنگهام گرگ و میش زده بود.
بر صفحات استواییام خاک نیمه تَرَش دارند
تجزیه میشوند
و فرسایشم عمودی ست
و جنگلهای بارانیام فرسایشی…
بر عرض جغرافیایی نامعلومی که من میچرخم
از سطح دریا شش فرسخ فاصله دارم
و ار تفاع من از سطح آب چیزی شبیه صفر است
بااینکه بر مرتفعترین پله ایستادهام
ماه را رویت نمیکنم
و تقویم روز دیگری را ورق نمیزند…
(بواسطۀ جلبکهاست که میشناسیدم و
هوای منجمد که دما را حفظ میکند…
شبیه گزنهای به چسبندگی زمین وابستهام
خرچنگها و اجرام آسمانی از کورۀ واحدی
سُریدهاند
و بر این محیط گرم توفانیام ذرات تجزیه
میشوند
و بارانهای سیلآساست…
و بارانهای سیلآساست…
نگاهی به مجموعه شعر «بزرگراه مسدود است» سرودۀ رُزا جمالی
بر اقیانوس منجمد شمالی، جزیرهایست
گرمسیری که منم
(علیرغم آنچه گفتم نیازی به محاسبه نیست!)
محدودهای ست که از پیش تعیین شده است
و اما فشارسنج کار نمیکند
در امتداد این خط گُمَم، انگار معتدلم
و جنگلهای گرمسیری که تو ساختهای از من
پوست تنم را تیره کرده است.
با کرمهای خاکی همزیستی عجیبی پیدا کردهام
و عصارۀ گیاهی که تپاندهای در حلقم.
از شعر «زوایای این قاب»
6
اسبهاییست که بیوقفه در خونم میخوانند
آن اسبها که یاران خونی منند
این شکلها به شعاع آن منحنی بستهاند
درخت ساکنیست
که بر اشکوبهها ریشه کرده است.
از شعر «کسوف»
ماهی به فلسهاش عادت کرده بود
اقیانوس به روی دهانگشتاش میچرخید
خراب صدفها شده بود
جسم کوچکش در تابوت جا نمیشد
ته دریا به جلبکها پیچیده بود
پاهای باریکش بر اقیانوسها میرقصید
مرجانهای له شده را به گونههام میپاشید
و آن خطوط به لبهام دوخته میشد.
کسوف بود
در جاذبهای که نُک انگشتهاش آبها را به
حرکت وامیداشت
کسوف بود
بر کششی که زمین را وارونه میکرد.
گوشوارههای لوزی شکلش را به خاک سپردیم؛
رشتهای از گوشماهیها به موهاش بند شده بود
و روی آویز بوی عطرش هر سال تکرار میشد.
این مارها که در من میخزند از قندیلهای یخ
شکل گرفتهاند
و غارهای تنهاییام را به ته دریا پیوند زدهاند.
از شعر «ریشههام»
دیدی که راه شیری چهطور کلافهام میکرد
با آب شُشم داشتم مسیر گنگ هستی را شخم میزدم
دارم به عصارۀ میخکها و ریشۀ کاسنی
چسبندگی سفتی پیدا میکنم به رودخانۀ گَنگ؛
از ریشههام تا مرکزِ دایرهای شکل زمین
لمیده بر ضلع افقیاش خاک نرم و سبکی رشد میکند
شعر «نهنگ»
نهنگیست که خوابش کردهام
تاروپودش را به اقیانوس ریختهام
و از مرزهای لوط گذشتهام!
اینجا اسکلتی بود که بر فقراتم کِبره بسته بود
بر دریایی که همخوابهام بود
و جلبکها که به موهایم وفادار بودند
مادیانیست مست که پیچیده است لای موهایم
و این مارها که سراسیمه بر شانههایم روییدهاند!
اسبهایش از مرزهای خوابم گذشتهاند
بر آبهای خلیجاش سالهاست که دویدهام
مارها بر گوشههای دریایی مردهاند
و اسکلتی که رو به دیوار نقش بسته است!
وحشیترین اسب زمینام!
که با نهنگی خوابیدهام
و در بادهای مغربی پیچیدهام
که بر خوابهای نهنگی لنگر کشیدهام
و از راه ابریشم گذشتهام
و در آبهای خلیج ساکنام!
عروس زمینام!
عروس جهان است
که به تسخیر دنیا آمده است.
با دستی که به جهان آلوده است
و اسبهایی که بر زمین رانده است…
که تمام آبهای جهان من بودم!
از شعر «سرخس»
هفت طبقه بودم گیاهی مخصوص به تن داشتم؛
در جشنی شبیه مراسم ختم شرکت کرده بودم
سنگ بر پیشانی برگشتم؛ بر سرزمین مادریام
بار دیگر نگریستم و گریستم
پدرم سیمرغ بود؛ مادرم الههای بیتاب
در شوش و هگمتانه و مقبرۀ مردخای
و خدا با من بود
این چشمها دوربین من شدهاند در تاریکی
محض، مطلق
و من اسطورۀ گُنگ برخورد قاشقها با چنگال بودهام در لحظۀ شام
ایزدبانوی بزرگراه نواب منام، به قبرستان میروم
ناهی به مجموعه شعر «بزرگراه مسدود است» سرودۀ رُزا جمالی
از شعر «زن_گرگ_کرکس_ببر»
زنجیرها و مارها را میبینی بر شانههایم؟
و دیده بودی لانههای عقابان را در دو چشم کور تاریکم؟
کبوترانی را که شبیه تاج بر سرم لانه کردهاند را دیدهای؟
و کلاغها را که بر زمردها و الماس تنم نشستهاند را دیدهای؟
این تخت مرمر را دیدهای تو که در طلای سرخ انگار مذاب شده است
و آن سنگ قیمتی را که تا بیست و یک متر در
چشمانم که همان مردمکان توست نفوذ کردهاند را دیدهای؟
و دیدهای که بر این سنگ، برههای لاغرِ شهر سوخته را
در سرزمینی عاریتی و شهری چاهار دروازه شیر دادهام
و با لاشخوران برهنه عشق بازی کردهام،
دیدهای تو؟
و با تمام شور حیاتیام با گرگها خوابیدهام،
دیدهای این را؟
و دیدی که چنگالهای تیزشان را با تعظیم ناشیانهای بوسیدم
و به زن_گرگ_کرکس_ ببرِ تمام بدل شدم.
فکر میکنم به دست دادن همین چند نمونه شعر کافی باشد که با فضای متفاوت و ویژۀ شعر «رزا جمالی» آشنا شویم. من در شعر او سرزمینی یافتم که به توقعات ما جواب پس نمیدهد بلکه منعطفمان میسازد تا او را همانگونه که میبیند و روایت میکند به جا آوریم نه آنگونه که خود میخواهیم. سرزمینی دارد، جغرافیای بخصوصی، مانند جزیرهای ست پر از مناسبات خردآشوب. قطبنما در آنجا کار نمیکند. جهتها گم میشوند و باید تنها به نیروی غریزهیمان اعتماد کنیم. با هجوم تصاویری بیگانه روبروییم که ته چهرهای صمیمی دارند.
مطالب بیشتر
- شعر مجسمهای دیگر از اما لازاروس
- به وقت گرینویچ سرودۀ رزا جمالی
- نگاهی به مجموعه شعر جوانیها سرودۀ بیژن الهی
- تعمقی در اشعار شهرام شیدایی
- چرا ادبیات معاصر ما جهانی نمیشود؟
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…