شعر جهان
آینهگذرها سرودۀ آلِخاندرا پیثارنیک
آینهگذرها سرودۀ آلِخاندرا پیثارنیک
1
و مخصوصاً معصوم معصوم خیره شدن. انگار نمیخواهد اتفاقی بیفتد
و این حتمیست.
2
ولی من تو را میخواهم نگاهت کنم تا مثلِ یک پرنده
از لبۀ تیز شب صورتت از وحشتم برود.
3
مثل دخترکی از گچ صورتی، روی دیواری کهنه کهنه،
که ناگهان پاکش کند باران.
4
مثل وقتی گلی باز میشود و، دلِ نداشتهاش را رو میکند.
5
اشارههای سر و دستم، اشارههای صدام، همه را نذر میکنم
شاخهای که باد در پلۀ درگاه رها میکند.
6
خاطرۀ صورتت را بپوشان به نقاب کسی که میشوی،
و دخترکی که بودی را بترسان.
7
و شب هر دوی ما را مِه از هم پاشاند. ِفصلِ غذای سرد آمده است.
8
و عطش، خاطرهام از عطش است، از من آن پایین، آن ته، تهِ چاه، من نوشیدم.
خوب یادم هست.
9
افتادن، مثل جانوری زخمی، در جایی که وعدهگاه نزول آیههای خدا بود.
10
مثلِ یکی که نخواهد، که هیچ نخواهد. دهان دوخته، پلکها دوخته.
یادم نیست. در اندرونِ باد، همه چیز بسته و بادِ درون.
11
کلمات را به آفتاب سیاهِ سکوت آبطلا دادند.
12
اما سکوت حتمیست. برای همین است که مینویسم.
تنها نشستهام و مینویسم. نه، تنها که نه.
اینجا یکی هست که میلرزد.
13
حتا اگر بگویم آفتاب و ماه و ستاره، اینها همه برای من اتّفاق میافتند.
مگر من چه خواستم؟
سکوت محض خواهشِ من بود.
برای همین است که حرف میزنم.
14
شب شکلِ زوزۀ گرگهاست.
15
دلخوشی، از گم شدن، در خیالی که به دل افتاده.
بیدار شدم از جنازهام رفتم به جستوجوی آن که منم.
خودم را گذاشتم رفتم زیارتِ آن زن که در ولایتِ بادسو خفته است.
16
سقوط بیانتهای من تا سقوط بیانتهای من به جایی که هیچکس منتظرم نبود؛
هرچه نگاه کردم، به هرکه منتظرم باشد، کسی را ندیدم، مگر خودم.
17
چیزی سقوط کرد در اندرونِ سکوت. حرف آخرم من بود اما سَحَر روشن را میگفتم.
18
صورت فلکی گلهای زرد دورِ دایرهای از زمین کبود.
آب، لبریزِ باد، میلرزد.
19
تلألؤ روز، پرندههای زرد صبح. دستی گرهِ ظلمت را باز میکند، دستی موهای زنی را میکِشد، زنی که خفه شده، و باز حاضر نیست بر آینه گذر نکند. برای رجعت به خاطرۀ تن، باید رجوع کنم به استخوانهای عزادارم، باید کلامِ صدای خودم را بفهمم.
مترجم کیوان طهماسبیان
منبع
جنگ پردیس
آینهگذرها سرودۀ آلِخاندرا پیثارنیک
مطالب بیشتر
- چند سروده از الکساندر پوشکین
- سرودههایی از ناظم حکمت
- سرودههایی از فرناندو پهسوا
- سرودههایی از فردریش هلدرلین
- سرودههایی از برتولت برشت
- اشعار کهن چین سرودۀ سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…