تحلیل داستان و نمایشنامه
نگاهی به زندگی جان کندی تول و اتحادیۀ ابلهان
نگاهی به زندگی جان کندی تول و اتحادیۀ ابلهان
وقتی صحبت از داستانهای کمدی می شود، نمیتوان از شاهکار کلاسیک جان کندی تول، یعنی رمان «اتحادیهی ابلهان»، سخنی به میان نیاورد؛ اثری فوق العاده جذاب و پرطرفدار که در سال 1981، «جایزه ی پولیتزر» را از آن خود کرد و خیلی سریع، به جمع ماندگارترین رمان های آمریکایی قرن بیستم پیوست.
تول این رمان را در سال 1964 به پایان رساند و پس از این که نتوانست (یا نخواست) تغییرات مورد نظر ویراستارش را در داستان اعمال کند، از خیر انتشارش گذشت و آن را کنار گذاشت. او پس از این اتفاق، نشانه های معمول اسکیزوفرنیِ پارانویید یا روان گسیختگیِ همراه با پریشانپنداری را از خود بروز داد و سرانجام در 31 سالگی دست به خودکشی زد.
تول در رمان «اتحادیه ی ابلهان»، روانکاوی و روانپزشکی بالینیِ عصر خود را به هجو کشید و با دیدگاه هایی انتقادگرانه نسبت به روانپزشکی که در آن زمان، توسط چهرههایی همچون «میشل فوکو» ترویج داده می شدند، همسو شد. زندگی جان کندی تول، می تواند جذابیت های زیادی برای افرادی داشته باشد که به کشف رابطهی میان خلاقیت و بیماری های روانی، نگرش های مختلف نسبت به روانپزشکی در دهه ی 1960 میلادی، و اثر متقابل ارزش های اجتماعی و قضاوت درباره ی سلامت عقل علاقهمند هستند.
«ادارهی بهداشت به خاطر تو واسم اخطاریه فرستاده رایلی.» ایگنیشس با دهان پر از هات داگ در حالی که داشت چرخ دستی را تلق تلق کنان به داخل پارکینگ هل می داد، به آقای کلاید گفت: «همین؟ از ظاهرتون این جور برداشت کردم که دچار حملهی صرع شدید. واقعاً نمی تونم بفهمم چنین شکایتی از کجا نشأت گرفته. به شما اطمینان میدم که بنده مظهر نظافت هستم. هیچ ایرادی به عادات شخصی ام وارد نیست. من که هیچ بیماری واگیرداری ندارم. هرچند که اصولاً ممکن نیست به مجموعه امراضی که هات داگ های شما ناقلش هستند، بیماری جدیدی اضافه کرد. این ناخن ها را ملاحظه کنید.» (از کتاب «اتحادیه ی ابلهان»)
جان کندی تول در دسامبر سال 1937 در نیواورلئان آمریکا به دنیا آمد و تنها فرزند جان دویی تول و تلما اگنس دکویینگ بود. تلما، مادر جان، خواننده و بازیگری بااستعداد بود و رویای سفر به شهر نیویورک را در سر می پروراند اما تصمیم گرفت در شهر خود بماند و در مدرسه های اطراف به تدریس موسیقی و تئاتر بپردازد. تلما، سعی می کرد پسرش را از همان کودکی با فرهنگ نیواورلئان آشنا کند و او را از دو سالگی به کارناوال های فرهنگی مختلف شهر می برد. جان، کودکی فوق العاده باهوش و توانا بود و استعدادش در یادگیری زبان و ریاضیات، به پیشرفت سریع او در سال های تحصیل منجر شد. تول در نوجوانی، بیشتر و بیشتر به نوشتن مقاله و داستان علاقه پیدا کرد و معلمانش، متوجه استعداد کم نظیر او در این عرصه شدند.
این نویسنده ی توانا، اولین رمان خود را در شانزده سالگی نوشت. در آن داستان، توصیفاتی خیره کننده از مادری به چشم می خورد که به افسردگی شدیدی مبتلا می گردد، تا جایی که به یک پرستار تمام وقت احتیاج پیدا می کند و به موضوع اصلی گپ و گفت های مردم شهرش تبدیل می شود. تول در این رمان، احساس سرافکندگی و تأثیرات ماندگار و آزاردهنده ای را که بیماری های روانی ممکن است برای اعضای یک خانواده داشته باشند، با سادگی و صراحتی مثال زدنی به تصویر می کشد.
او یک سال بعد، در هفده سالگی، با هدف تحصیل در رشته ی مهندسی به دانشگاه تولین رفت. فقر، جزئی جدایی ناپذیر از دوران کودکی تول به حساب می آمد و او به امید به دست آوردن امنیت مالی، مهندسی را به عنوان رشته ی تحصیلی خود برگزید. با این حال، مهندسی نتوانست ذهن پرتلاطم و خلاق تول را راضی نگه دارد و او رشته اش را به زبان انگلیسی تغییر داد.
جان کندی تول سپس به دانشگاه کلمبیا رفت و تمرکز خود را بر ادبیات بریتانیا و نویسندگانی همچون «جیمز جویس» و «ادموند اسپنسر» معطوف ساخت. او همچنین، شیفته ی «جک کرواک» و سایر اعضای نسل بیت (Beat) بود. تول پس از اتمام تحصیلات، به تدریس زبان انگلیسی در کالج های مختلفی روی آورد تا این که برای گذراندن خدمت سربازی، از طرف ارتش به پورتوریکو فرستاده شد تا به نیروهای اسپانیایی زبان، انگلیسی آموزش دهد.
تولد «اتحادیهی ابلهان»
تول، مدت ها بود که به نوشتن یک رمان فکر می کرد و حالا که خدمت سربازی را می گذراند و اتاقی از آنِ خودش، زمان آزاد و درآمدی ماهیانه داشت، و پس از قرض گرفتن یک ماشین تحریر از دوستش، به نظر می رسید که شرایط آرمانی برای نوشتن داستان مورد نظرش را پیدا کرده بود. تول بخش هایی از رمان در حال تکاملش را به دوستانش، که حامی و مشوق او بودند، نشان می داد و از سرعت پیشروی داستان خود، کاملاً رضایت داشت. هنگامی که موعد ترک ارتش فرا رسید، کالج هانتر در نیویورک، پیشنهادی برای تدریس را به تول ارائه کرد اما او این پیشنهاد کار را نپذیرفت تا به شهرش، نیواورلئان بازگردد و رمان خود را به پایان برساند.
تول در اوایل سال 1964، داستانش را به پایان رساند و تصمیم گرفت آن را برای انتشار به نشر Simon & Schuster بفرستد. Simon & Schuster، نهادی معتبر و شناخته شده به حساب می آمد که کتاب «تبصره 22» اثر «جوزف هلر» را به چاپ رسانده بود.
ویراستار این نهاد انتشاراتی، رابرت گاتلیب، از کلیت داستان، رضایت داشت اما به تول توصیه کرد که تغییراتی در کتاب خود به وجود آورد:
همه ی چیزهایی که در کتاب آورده ای، باید هدفی داشته باشند، هدفی واقعی، نه فقط چیزهایی سرگرم کننده که خودشان باید برای خودشان معنایی بسازند. ایگنیشس (شخصیت اصلی داستان) هم به آن اندازه که فکر می کنی، خوب از آب در نیامده است. بیش از اندازه از او استفاده کرده ای.
تول به مدت یک سال تلاش کرد تا نظرات گاتلیب را در داستان اعمال کند اما در ژانویه ی سال 1965 به او نامه ای نوشت و از سختی های این کار گفت:
این کتاب، خودزندگی نامه نیست؛ داستانی کاملاً تخیلی هم نیست. با این که طرح داستانی، حول محور تعاملات شخصیت ها می چرخد، افراد و مکان هایی که در کتاب حضور دارند، به استثنای یکی دو مورد، همگی زاده ی مشاهدات و تجارب من هستند. بدون تردید به همین خاطر است که ایگنیشس، حضور بسیار پررنگی دارد و پرگویی هایش شاید برای برخی خسته کننده به نظر برسد. البته این پرگویی ها، متلعق به من هستند نه او. این کتاب چیزی است که من می شناسم، چیزی است که دیده ام و تجربه کرده ام. نمی توانم آن ها را دور بریزم.
تول هیچ وقت، نسخه ای تغییر یافته از داستانش را به ناشرین نداد.
زوال روحی و روانی
جان کندی تول در سال های پیش رو، علائم ابتلا به «روان گسیختگی» را بیشتر و بیشتر از خود نشان داد. «پریشان پنداریِ» او با نگرانی درباره ی آدم هایی که شب ها از کنار خانه اش می گذشتند، و دانشجویانی که فکر می کرد در حال تعقیبش هستند، آغاز شد. تول یک روز در کلاس درس از جای خود بلند شد و فریاد زد: «این جا توطئه ای علیه من وجود دارد.» او درنهایت، به هنگام صحبت با یکی از همکارانش درباره ی کسانی که تعقیبش می کنند، این فکر به ذهنش خطور کرد که دولت، دستگاهی را در مغزش کار گذاشته است. این نویسنده همچنین، نشانه های افسردگی را از خود بروز داد و بیشتر و بیشتر، از آدم های اطراف فاصله گرفت.
در حقیقت، دست و پنجه نرم کردن با بیماری های روانی در خانواده ی تول، سابقه دار بود. پدرش در میانسالی دچار پارانویا شد و به خاطر نگرانی درباره ی امنیت، خود را در خانه زندانی کرد. عموی مادرش، جیمز، چند ماه قبل از به دنیا آمدن تول، دست به خودکشی زد. دایی او نیز در سال 1966 در دپارتمان روانپزشکی بیمارستانی در نیواورلئان بستری شد.
تول در ژانویه ی 1969 پس از دعوایی اساسی با مادرش (که دلیل آن هیچ وقت معلوم نشد)، با عصبانیت خانه را ترک کرد. او یک روز بعد به خانه برگشت، وسایلش را جمع کرد، از بانک مقداری پول گرفت و با ماشین شخصی خود به جایی نامعلوم رفت. تول در روز 26 مارس همان سال، ماشین خود را شهر بیلاکسی در می سی سی پی پارک کرد، چند نامه برای پدر و مادرش نوشت و سوی دیگر شلنگی را که به اگزوز وصل کرده بود، از پنجره ی ماشینش به درون خودرو آورد. تلما، مادر جان، آن نامه ها را از بین برد و درباره ی مطالب درون آن ها با هیچ کس صحبت نکرد.
تلما چهار سال بعد از مرگ پسرش، در مارس 1973، تلاش کرد تا نسخه ی دستنویس رمان «اتحادیه ی ابلهان» را به چاپ برساند. پس از چند تلاش ناموفق، نویسنده ای آمریکایی به نام واکر پِرسی، به کمک او آمد و این دو در نهایت توانستند انتشارات دانشگاه دولتی لوییزیانا را متقاعد کنند که کتاب را در سال 1980 به چاپ برساند.
«اتحادیه ی ابلهان»، یک سال پس از انتشار، موفق شد که «جایزه پولیتزر داستان» را از آن خود کند.
«چرا این قدر بیرون آمدن من از اون وان برات مهم شده؟ من اصلاً درکت نمی کنم مادر. به عنوان یک خانه دار، الان کاری برای انجام دادن نداری؟ امروز دیدم که پرزهای موکت، اندازه ی توپ بیسبال شدن. خانه رو تمیز کن. تلفن بزن به ساعت گویا و ببین ساعت چنده. یک کاری بکن. دراز بکش و یک چرتی بزن. این روزها خیلی لاغر شده ای.» (از متن کتاب)
این رمان پرطرفدار به زندگی مردی چاق، تنبل، آرمان گرا و حدوداً سی ساله به نام ایگنیشس رایلی می پردازد. ایگنیشس که متخصص فرهنگ و هنر قرون وسطی است، تلاش می کند تا شغلی در نیواورلئان برای خود دست و پا کند. او بی ادب، بدجنس و حیله گر است و تلاش می کند جنگی تمام عیار را علیه جامعهی خود برپا کند، چرا که باور دارد این جامعه، جنایات زیادی را در حق طبیعت و شرافت انسانی مرتکب شده است.
کتاب «اتحادیه ی ابلهان» در ذات خود، هجویه ای بر جامعه ی نیواورلئان در دهه ی 1960 است که بر موضوعاتی چون دین، نژاد، جنسیت و فقر تمرکز دارد. ایگنیشس، از همه ی ارزش هایی که در جامعه ی آمریکا، مهم و محترم شمرده می شوند، روی برمی گرداند. به عنوان نمونه، نظر این شخصیت را درباره ی مثبت اندیشی با هم مرور می کنیم:
نمی خوام نیمه ی پر رو ببینم. خوشبینی باعث می شه حالت تهوع بگیرم. منحرفانه ست. انسان بعد از سقوط به این دنیا، فقط لیاقت بدبختی رو داشته.
ایگنیشس بیکار است، تمام روز را در اتاقش می نشیند و مقاله می نویسد، و از کار، موفقیت و بلندپروازی احساس انزجار می کند. انگار که به زمان و مکان دیگری تعلق دارد. او، بیماری روانی را ساختاری اجتماعی می داند و عقیده دارد اصلی ترین عامل بروز این بیماری ها، جامعه است؛ به بیان دیگر، این شخصیت باور دارد که فرهنگ اجتماعی، دیوانه است و نه فرد. ایگنیشس معتقد است که درمان های مرسوم در روانپزشکی، آسیب زا، زورکی و بی ثمر هستند. این دیدگاه ها، با برخی آثار مربوط به نقد روانپزشکی که در هنگام نگارش داستان «اتحادیه ی ابلهان» به چاپ رسیدند، و همچنین با رمان «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» اثر «کن کیسی»، همپوشانی های زیادی دارند؛ البته مشخص نیست که تول این کتاب ها را مطالعه کرده بوده یا خیر. برخی از شوخی های موجود در «اتحادیه ی ابلهان»، از موضوعاتی چون نکوداشت آزادی های شخصی، واژگونیِ ساز و کار قدرت میان فرد و علم روانپزشکی، و نسبی سازی مفهوم سلامت عقل نشأت می گیرند که همگی، در زمره ی مهمترین موضوعات مطرح شده در نقد علم روانپزشکی در آن دوره به شمار می آمدند.
جان کندی تول، با بهره گیری از مطالعات گسترده ی خود، تجاربش در نیواورلئان و البته استعداد کم نظیرش در نویسندگی، داستانی را خلق کرد که فوق العاده بدیع و لذت بخش است. او فردی فوق العاده باهوش و توانمند بود و به نظر می رسد عدم موفقیتش در پیدا کردن ناشر برای رمان «اتحادیه ی ابلهان»، نقش بسزایی در افول سلامت روانی این نویسنده ایفا کرد. البته که عوامل دیگری در به وجود آمدن این مشکلات روانی نقش داشتند اما ما اکنون درباره ی علت اصلی خودکشی او فقط می توانیم به حدس و گمان، و تحلیل های خودمان اتکا داشته باشیم.
منبع iranketab
نگاهی به زندگی جان کندی تول و اتحادیۀ ابلهان
نگاهی به زندگی جان کندی تول و اتحادیۀ ابلهان
قسمتهایی از کتاب اتحادیۀ ابلهان
قبل از اینکه ملت ما خودش رو نابود کنه باید یک قانون بیچونوچرا براش وضع بشه. ایالات متحده مقداری الاهیات و هندسه لازم داره، کمی سلیقه و شرم و حیا. الان داریم بر لبهی مغاک تلوتلو میخوریم.
«تو باید پول اون مرده رو بدی ایگنیشس. میخوای منو تو زندان ببینی؟ اگه مادرتو بندازن پشت میلههای زندان از خودت شرم نمیکنی؟»
«میشه لطفاً دیگه دربارهی زندان حرف نزنی؟ ظاهراً این قضیه خیلی ذهنت رو مشغول کرده. البته بهنظرم میآد از فکرکردن بهش لذت میبری. در عصر ما مظلومنمایی دیگه بیمعناست.»
«درست در اوج تظاهراتشون تمام برگههای قدیمی – و البته تصحیحنشده – رو از پنجره ریختم روی سرشون. کالج کوچیکتر از اونی بود که بتونه چنین اعتراضی رو علیه مَغاک دنیای آکادمیک معاصر قبول کنه.»
«تو هیچوقت اینو به من نگفته بودی ایگنیشس.»
«اونموقع نمیخواستم آشفتهت کنم. ضمناً به دانشجوها گفته بودم که برای نجات آیندهی بشریت امیدوارم همهتون عقیم بشین.» ایگنیشس بالشها را دور سرش مرتب کرد. «تا اونموقع نتونسته بودم بیسوادی و تصورات غلطی رو مشاهده کنم که از اذهان تاریک دانشجوها میجوشید. هرجا که کار کنم باز هم همین خواهم بود.»
من نمیخوام نیمهی پر رو ببینم. خوشبینی باعث میشه حالت تهوع بگیرم. منحرفانهس. انسان بعد از هبوط این دنیا فقط لیاقت بدبختی رو داره.
در پایان اولین روز کاریام احساس خستگی بسیار میکنم. هرچند، دوست ندارم به خود تلقین کنم که دلسرد یا افسرده یا مغلوب شدهام. برای نخستین بار در زندگی با سیستمی رودررو شدم که کاملاً مصمم بود تا در چارچوب موقعیت خود به عنوان ناظر و ناقد کار کند، اگر بشود چنین تعبیری به کار برد. اگر بیشتر شرکتها شبیه شلوار لوی اداره میشدند مطمئنم که نیروهای کار امریکا بیشتر با وظایف محولهشان سازگاری پیدا میکردند. کارمندی که مورد وثوق باشد بههیچوجه برایش مزاحمتی ایجاد نمیشود. آقای گونزالز، رئیس من، به وضوح عقبمانده است ولی بدون شک آدم دلپذیری است. دائماً نگران است که مبادا با انتقاد از عملکرد کسی باعث رنجشش شود. درواقع میشود گفت او پذیرای هر چیزی هست و بنابراین به طرز خوشایندی به شیوهی عقبماندگی خودش دموکرات است.
کتابها پسرانی فناناپذیرند که پدرانشان را به مبارزه میطلبند.
آقای لوی گفت «اون یارو یه روانی تمامعیار بود.»
خانم لوی گفت «بهنظر تو هر کی که شخصیت درستوحسابی داشته باشه روانپریشه وهر کی سرش به تنش بیرزه عقدهای. همهی اینارو قبلاً شنیدم.»
تنها چیزایی که تحملشون رو ندارم، آدم بدبخت علافه و شوخی خرکی.
وقتی که سردمدارانِ شیفتهی قدرت دنیا بفهمن که فرماندهان نظامی و سربازان مشتی منحرفاند که نقاب به چهره زدهاند و تنها هدفشون اینه که ارتشهای نقابپوش کشورهای دیگر را ملاقات کنند تا مهمانی راه بیندازند و رقصهای ملی یکدیگر را یاد بگیرند، بیشک غافلگیر خواهند شد.
تباهی، بیش از آنکه نشانهی سقوط جامعه باشد، همانطور که زمانی بود، در جامعهی مشکلدار امروز امریکا نشان صلح است. باید برای مشکلات جدید راه حلهای جدید داشته باشیم.
اگر یک بسازبفروش در حومهی شهر بودم دستکم یک زنجیر به دیوارهای آجری زرد خانههای ویلایی دوبلکس نصب میکردم. وقتی که ساکنان حومه از تلویزیون و پینگپنگ و کارهای دیگری که در خانههای کوچکشان میکنند خسته بشوند همدیگر را تا مدتی زنجیر خواهند کرد. همه عاشق این کار خواهند شد. زنها میگویند «شوهرم دیشب منو به زنجیر کشید. عالی بود. شوهرت اخیراً این کار رو با تو کرده؟» و بچهها با اشتیاق دواندوان از مدرسه به خانه میآیند تا مادر زنجیرشان کند. به کودکان کمک خواهد شد تا تخیلاتی را که تلویزیون از ایشان گرفته دوباره به دست بیاورند و ضمناً از میزان بزهکاری اطفال هم کاسته خواهد شد. وقتی پدر از سرِ کار به خانه باز میگردد تمام خانواده دستوپایش را میگیرند و به این دلیل که آنقدر احمق است که صبح تا شب برای تهیهی مخارجشان کار کرده او را به زنجیر میکشند. بستگان پیرِ دردسرساز در گاراژ زنجیر میشوند. دستانشان فقط ماهی یکبار باز میشود، آنهم برای امضای چک بیمهی بازنشستگی. دستبند و زنجیر زندگی بهتری برای ما به ارمغان میآورند. باید در نوشتههایم به این بحث بپردازم.
منبع
اتحادیۀ ابلهان
جان کندی تول
مترجم پیمان خاکسار
نشر چشمه
نگاهی به زندگی جان کندی تول و اتحادیۀ ابلهان
مطالب بیشتر
- درنگی در رمان جاز نوشتۀ تونی موریسن
- تأملی در رمان بیخبری میلان کوندرا
- نقد رمان کاندید اثر ولتر
- نگاهی به رمان هرگز رهایم مکن از ایشی گورو
- نگاهی به رمان ساعتها اثر مایکل کانینگهام
نگاهی به زندگی جان کندی تول و اتحادیۀ ابلهان
نگاهی به زندگی جان کندی تول و اتحادیۀ ابلهان
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…