داستان/ رمان ایرانی
تأملی در داستانِ «چرا دریا توفانی شده بود» نوشتۀ صادق چوبک
تأملی در داستانِ «چرا دریا توفانی شده بود» نوشتۀ صادق چوبک
“چرا دریا توفانی شد” را می توان از بهترین داستان های صادق چوبک به شمار آورد. در این داستان نیز همان نشانه های آشنای نثر چوبک پیداست؛ به کار گیری استادانه زبان محاوره، سخن گفتن از زشتی ها و فجایع با دیدی بی طرف، مخالفت با قراردادهای اخلاقی و باورهای مذهبی، پرداخت دقیق و جزیی حوادث و صحنه ها که به خلق توصیف هایی جاندار می انجامد و پایانی غمانگیز. چرا دریا توفانی شد ساختاری قوی و اسکلتی محکم دارد و باز هم داستان تیره روزی و ناامیدی آدم هاست.
چوبک فضای بومی جنوب ایران را برای خواننده به دقت تعریف می کند و داستان بار دیگر تأکیدی است بر موفقیت نویسنده وقتی به اصل و زادبوم خود بر می گردد و به توصیف صحنه های آشنای محلی می پردازد؛ هم چون موفقیت ماکز در صد سال تنهایی و محمود دولت آبادی در کلیدر.
چوبک استاد به کارگیری زبان محاوره و لهجه محلی در داستان است و این کار را به گونه ای انجام می دهد که روایت با وجود سرشاری از اصطلاحات عامیانه محلی، برای هر کسی قابل فهم است. او زبان متن داستانش را با یک سری عبارات عامایانه مثل کج و کوله به زبان دیالوگ ها نزدیک می کند و از آن سو با به کار گیری کلماتی هم چون “سپس” ، “آن گاه” قدرت و صلابت متن را حفظ می کند. از این نظر کار چوبک یک شاهکار به حساب می آید. نویسنده از قضاوت پرهیز می کند. او فقط بستری را شرح می دهد. اشاره او به زیور و همخوابی او با مردهای متعدد بوی اتهام نمی دهد. انگار نگاهی تحلیلگر زیور را توصیف می کند.
روایت با توصیف کاکاسیاه آغاز می شود که یک نقش کلیدی اما ناملموس در داستان دارد. سیاه نه با اسم و نه به شکل معرفه بلکه در غالب شخصیتی نکره توصیف می شود و نویسنده به تدریج حول و حوش این شخصیت به توصیف می پردازد تا خواننده را قدم به قدم با او آشنا کند و این کار را به شکلی هنرمندانه و هوشمندانه انجام می دهد.
سیاه پدر واقعی بچه زیور است و چوبک این نکته ظریف را در هیچ کجای داستان به طور مستقیم ذکر نمی کند بلکه برای رساندن منظور خود در سه جا از تداعی ها بهره می گیرد. به این ترتیب این راز به همان شکل رمز و رازگونه در داستان بیان می شود. در توصیف سیاه در ابتدای داستان داریم: ” سیاه مانند عروسک مومی که واکسش زده باشند با چهرهی فرسودهی رنجبرده اش کنار منقل وافور و بتر عرق چرت میزد. چشمانش هم بود. لبهایش مانند دو تا قلوه روهم چسبیده بود…”
” چشمانش هم بود” این شکل خاص و غیرمعمول توصیف بار دیگر در انتهای بخش اول داستان در مورد سیاه تکرار می شود:
” سبک شده بود. گویی داشت تو هوا میپرید. دهنش باز بود و تندتند نفس میکشید. چشمانش هم بود. آهسته خورخور میکرد…”
و چوبک باز همان توصیف را در اولین حضور زیور در داستان به کار می برد: “سر زن میان بالش اردهای رنگی فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسیده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود…”
چوبک “چشمانش هم بود” را همچون میخ هایی ریزی به بدنه داستان می کوبد تا خواننده با دنبال کردن این نشانه ها به مقصود او پی ببرد. و این همان تکنیک “شرطی کردن” است.
دل نگرانی های سیاه در مورد سیاه یا سفید بودن بچه نیز به این شک که شاید او پدر بچه است دامن می زند.
در اولین بخش، صحبت های عباس، اکبر و سیاه، شخصیت کهزاد و زیور را به ما می نمایاند. ضمن این که خود این شخصیت ها نیز از خلال دیالوگ هایشان و هم چنین از روی حالات و حرکاتشان به خواننده معرفی می شوند. فضای گل آلود و لجن مال و تاریک و سرد و گیر کردن کامیون ها در باتلاق، به نوعی با زندگی سه شوفر داستان همخوانی دارد که گویی همیشه مجبورند در اعماق حرکت کنند و هرگز نمی توانند مناسبات انسانی درستی داشته باشند. تمام شخصیت ها تأثیر دراماتیک دارند؛ به جز عباس که با کمی اغماض می توان گفت که فاقد نقش مهم و تاثیرگذار در داستان است.
دیالوگ ها در بخش اول طولانی و کشدار است و می توانست شسته رفته تر باشد. با این حال همخوانی آن با حالت شخصیت ها که مشغول کشیدن تریاک اند و بی جهت روده درازی می کنند، این نقص را کمرنگ می کند. در کل دیالوگ ها به قدری عامیانه و جذاب عنوان می شوند که از شخصیت ها جدا نشدنی به نظر می رسند.
توصیف ها زیبا و بکر و همراه با آشنایی زدایی در انتخاب کلمه و شکل جملات اند: “مثل اینکه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش میخوردند و فرار میکردند. ” یا ” فتیله چراغ پایین رفته بود و مثل آدمی که چانه می انداخت چند تا جرقه زپرتوی مردنی ازش بیرون زد و پک پک کرد و مرد”
نوع توصیف های آشنای چوبک این طور القا می کند که با یک داستان ناتورالیستی رو به رو هستیم؛ توصیف صحنه های عشق بازی و حتی اروتیک جزیی از جهان بینی سوررئالیست ها و ناتورالیست ها به حساب می آید و به نوعی برگرفته از این واقعیت است که انسان به صفات حیوانی و غریزی محدود است؛ با این حال وقتی در نظر داشته باشیم که بار داستان تماما بر دوش یک واقعیت ماورایی ( انداختن کودکان حرامزاده در دریا و به دنبال آن توفانی شدن دریا) است، جنبه های ناتورالیستی داستان زیر سؤال می رود و لذا بهتر است این نوع دسته بندی آثار در قالب مکتب های ادبی را کنار بگذاریم.
در بخش سوم آشوب دریا و طبیعت، گویی نزدیک شدن حادثهای ناگوار را به خواننده گوشزد میکند و در نهایت آن پایان غم انگیز را رقم می زند. نقطه عطف روایت، دیالوگ زیور است: “ همیشه هم دریا ایجوری دیوونه نیس. گاهی وختی که قرآن یا بچه حرومزده توش میندازن دیوونه میشه.” داستان خیلی ناگهانی با یک پایانه توصیفی تمام می شود. همان موقع که دیالوگ ها را می خوانید و احساس می کنید داستان می تواند هم چنان ادامه داشته باشد، ناگهان توصیف دریاست و بعد هیچ چیز. به این ترتیب پایان داستان فرا می رسد و خواننده در آخر داستان در می یابد که چرا دریا توفانی شد.
نویسنده: مرضیه ناظری
منبع moaseran.blogfa
تأملی در داستانِ «چرا دریا توفانی شده بود» نوشتۀ صادق چوبک
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»