شعر جهان
مسیح پس از مصلوب شدن
مسیح پس از مصلوب شدن
زان پس که به پایینم آوردند بادها را شنیدم
که در نالهای درازآهنگ نخلها را در هم میتنیدند
صدای گامها را میشنیدم که دور میشد.
اینک زخمها و چلیپایی که در درازنای شامگاه بر آنم به چارمیخ کشیدند
هیچیک سبب مرگم نشد. و من گوش فرا دادم:
ضجهها از گذر دشت میان من و شهر میگذشت.
آنسان که ریسمان بدان کشتی بند شود که به قعر فرو میرود.
مویهها چون رشتهای از نور
میان بامداد و تاریکی در آسمان غمزدهی زمستان بود.
و شهر با هرچه حس میکرد به نیمخواب میرفت.
آنگاه که درختان توت و پرتقال میشکوفند،
آنگاه که جَیکور تا مرز تخیل امتداد مییابد،
و سراسر از علفی سبز میشود که شمیم را ترانه زمزمه میکند
و آفتابی را که از روشنای خویشش رضاع داده است،
آنگاه که تاریکیاش نیز سبز میشود
گرما قلبم را لمس میکند و خونم در آن خاک روان میشود.
قلب من آفتاب است چون آفتاب به نور تپیدن گیرد.
قلب من زمین است و تپش آن گندم و گل و آب روشن
قلب من آب است، و قلب من همان خوشه است
مرگ او رستاخیز است: به خورندگان زنده است.
در خمیری که گرد میشود
و چون پستانی خُرد، چون سینهی حیات، پهنایش دهند
در آتش بمردم: تاریکنای گِل مایهام را آتش زدم و خدای بماند.
من آغاز بودم، و در آغاز تهیدست بود.
بمردم تا نان را به نامم خورند، تا در فصل کشت در زمینم بکارند
چه مایه حیات خواهم زیست: در هر مغاک آینده شدم، بذری شدم.
نسلی از مردم شدم، خون من در قلبهاست.
قطرهای زان یا پارهای از قطرهای.
اینگونه بازگشتم، و چون یهودا مرا دید زردروی شد…
من راز او بودم.
سایهای بود، از من، به سیاهی میزد.
تندیس یکی اندیشه بود
که در او سخت فسرد و روح از آن گرفته شد
و او بیم از آن داشت که مرگ را در آب چشمانش رسوا کند…
(چشمان او صخره ای است
که در آن گور خویش را از دید مردم پنهان میداشت)
بیمناک از گرمی آن، از گرانباری آن بود، پس گزارش کرد.
_«آیا تویی؟ یا آنکه آن خود سایهی من است که سپیدگون شده است
و در جلوهی نور پراکنده است؟
تو آیا از جهان مرگ میپویی؟ مرگ یک بار بیش نیست.
پدران ما با ما چنین گفتند، اینسان به ما آموختند،
آیا همه آیا دروغین بوده است؟»
چون مرا دید این گمانش بود، به نگاهی گفته آمد.
پایی، پایی، پایی پویان است
و گور به گام آهنگِ آن زودا فرو ریزد
آیا آنانند که باز آمدهاند؟ کیست جز آنان؟
پایی…پایی…پایی
سنگ را بر سینهام افکندم
مگر دیروزم به چارمیخ نکشیدند؟… اینک منم در گور خویش.
بگذار بیایند_ منم در گور خویش.
که میداند منم..؟ که میداند؟!
و یاران یهودا؟! که آنان را باور خواهد کرد؟
پایی…پایی.
اینک منم برهنه در گور تاریک خویش:
تا دیروز چون گمان، چون جوانه، میپیچیدم،
گل خون در زیر کفنهای یخگونهام نمناک میشد،
چون سایه میان تاریکی و روز بودم_
زان پس خویشتن را به هیئت گنجی برشکافتم و چون بر و بارش
عریان ساختم
آنگاه که از گریبان خویش قماط و از آستین خود بالاپوش بردوختم،
آنگاه که روزی با گوشت تن خویش استخوان کودکان را گرم نگه داشتم،
آنگاه که زخم تن خود را برهنه کردم و زخمی از آنِ دیگر را مرهم نهادم،
میان من و خدای دیوار و حصار درهم شکست.
به ناگه سپاهیان بر سر جراحاتم و تپیدنهای قلبم ریختند
بر سر هرچیز غیر از مرگ، هرچند که در گورستان، به ناگه ریختند
به ناگاهم بر سر ریختند
آن سان که فوج گرسنهی پرندگان
بر سر نخلبنی پربار در دهکدهای متروک.
چشمخانههای تفنگها خورهی راه منند
نشانه رفتهاند و رویای آتش آنها بر صلیبم بستن است
اگر از آهنند و آتش، چشمان خلقم از روشنای آسمانهایند،
از خاطراتند و عشق
بار از دوش من برمیگیرند و چلیپایم ترگونه میشود
چه خرد است آن مرگ، و چه بزرگ است!
زانپس که به چارمیخم بستند و چشمان خویش را سوی شهر گرداندم
گویی نه دشت را به جا میآوردم نه حصار را و نه گورستان را
چیزی بود تا چشم در کار بود چون بیشهای پر گل مینمود
در هر کنار و گوشهای، چلیپایی بود و مادری ماتمزده.
پاکی خدای راست!
اینک زایش شهر.
……………………………………
از سرود باران تا مزامیر گل سرخ
موسی اسوار
نشر سخن
چاپ اول
صص145-153
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند