تحلیل داستان و نمایشنامه
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
انسانهایی همزاد اودیسه
سخن گفتن در مورد داستانهای ذهنی دشوار است. داستانهایی که نه با موضوعی بیرونی و ابژکتیو که با موضوعی درونی و سوبژکتیو سر و کار دارد. رویابینی، افسردگی، حسد، نفرت، هذیان گویی، توهم، شک و ترید، جریان سیال ذهن و بالاخره حس نوستالژی از آن دست موضوعهاییاند که در درون آدمی اتفاق میوفتند و نویسنده برای خلق آن لازم است یا تجربهشان کرده باشد یا از تجربه دیگران سود بجوید و یا هر دو.
رُمان “بی خبـری” نوشتهی میلان کوندرا، ترجمه فروغ پوریاوری، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان رُمانی است که مستقیم با ذهن کاراکترهایش درگیر میشود و ما وقایع را از دریچه ذهن آنها میبینیم. کوندرا که تجربه نوشتن رُمانی کم نظیر چون “هویت” را دارد، در “بی خبـری” نیز به واسطه بازی دادن ذهن کاراکترهای اصلیاش ذهن خواننده را هم به بازی میگیرد. کوندرا به خوبی میداند چگونه با ایجاد پیچشهای داستانی که در ذهن کاراکترها اتفاق میوفتد ذهنش مخاطب رُمانش را کنترل کند و ذهن او را به جایی که مورد نظرش است ببرد. کوندرا در نوشتههایش دنیایی متفاوت از آنچه ما میبینیم میسازد، دنیایی که در لایههای زیرین آن اتفاقات دیگری میوفتد! دنیایی که البته برای خواننده نا آشنا نیست.
رُمان “بیخبـری” که با نامهای “آهستگی” و “جهالت” نیز در ایران ترجمه شده، داستان آدمهای دور افتاده از وطنشان است همچون اُدیسه. آدمهایی که در بی خبری از زادگاهشان احساس غربت و دلتنگی میکنند و یا نمیکنند. کوندرا در اینجا حس نوستالژی را به حس بی خبری و سردگمی ناشی از دوری از وطن تعبیر کرده است. نگرانیها و دغدغههای کارکترهای اصلی این رُمان که از وطنشان – چک – دور افتادهاند گویی نگرانیها و دغدغههای خود میلان کوندراست که سالها از وطنش – چک – دور افتاده بود و گویی نگرانیها و دغدغههای همه دور افتادگان از چک است.
ما برای بررسی بهتر این رُمان، بندهای آن را به اختصار بیان میکنیم و تحلیلمان را بر مبنای نقدِ ساختاری (معیاری و یا مُستند) اثر پیش میبریم. هر چند در عمل نمیتوان مرز دقیقی میان گونههای مختلف نقد قایل شد.
شخصیتهای اصلی رُمان “بی خبـری” عبارتاند از دو مهاجر اهل چک به نامهای “ایرِنـا” و “یوزف” که هر دو بعد از حمله شورویِ سوسیالیستی به چک که در سال 1968 میلادی اتفاق افتاد کشورشان را ترک میکنند و پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در 1989 میلادی دوباره بعد از حدوداً بیست سال به چک باز میگردند. ایرِنـا زنی است که به همراه شوهرش – مارتین – و فزرندش از پراگ به پایس میرود و یوزف مردی است که به تنهایی و بدون خانوادهاش از شهر بوهِمِ چک به کپنهاگِ دانمارک مهاجرت میکند. البته خواننده این اطلاعات را به تدریج و در طی داستان به دست میآورد و گفتی است که یکی از ویژگیهای سبکیِ میلان کوندرا تُخس اطلاعات در طول داستان است، به طوری که وقایع به تدریج و نه به یکباره برای مخاطب افشا میشود. به این افشای تدریجیِ اطلاعات که حاصلش لذت کشف برای خواننده است، در علم درام نویسی “مهندسی اطلاعات” می گویند. مهندسی اطلاعات یعنی کاشت و برداشت اطلاعات که به راستی کوندرا استاد آن است.
و اما چکیدهی رُمان بی خبـری:
در بند یک “سیلوی” دوستِ فرانسوی ایرِنـا وقتی میفهمد کشور ایرِنـا به استقلال رسیده به او پیشنهاد میکند فرانسه را ترک کند و به کشورش باز گردد. سیلوی نام این سفر را بـازگشت بـزرگ گذاشته است و ایرِنـا میدانسته این بازگشت بالاخره روزی فرا میرسد. در این بندِ کوتاه اطلاعات چندانی داده نمیشود و خواننده در تعلیقی موقتی میماند؛ ایرِنـا باید به کدام کشور باز گردد؟ چرا باید برود؟ چه شده که به پاریس آمده؟
در بند دوم نویسنده یا راوی با تسلط یک زبانشناس، واژه “نوستالژی” را ریشه یابی میکند. راوی این واژه را در زبانهای یونانی، انگلیسی، آلمانی، اسپانیولی، لاتین، کاتالانی و چکی جستجو میکند و همه معانی آن را بیرون میکشد؛ غم غربت، خاطره دوستی، احساس دلتنگی، آرزوی وطن، حسرتِ خانه، حسرتِ گذشته، غم از دست دادن، آگاه نبودن، ندانستن و بالاخره بی خبـری. و کاملترش میشود: حس بی خبـری ناشی از دوری از وطن.
سپس راوی سوم شخص در این بند به سراغ “اودیسه” میرود. راوی حماسه اودیسه را بنیانگذار نوستالژی میداند چرا که اودیسه بزرگترین ماجراجوی همه اعصار است. او مردی است که بیست سالِ تمام از وطنش “ایتاکا” دور افتاد و دلاورانه با سختیها روبرو شد. اما بزرگترین سختی یی که اودیسه را آزار میداد حس نوستالژی بود، حس بی خبـری از سرزمینش، تاج و تختش و همسرش پنه لوپه.
در ادامه خواهیم دید نویسنده چه استفاده ای از اسطوره اودیسه میکند، یعنی چگونه و چه زمان چیزی را که کاشته برمی دارد.
در بند سوم راوی به سراغ تاریخِ قرن بیستم اروپا میرود؛ جنگ جهانی اول، دوم و حمله شوروی سوسیالیستی به چک. کارکرد این اطلاعات این است که خواننده تصویری جامع از سرنوشت اروپاییان و به خصوص اهالی چک در قرن بیستم به دست میآورد، به انی ترتیب خواننده احساس کاراکترهای داستان را بهتر درک کند.
سپس راوی دوباره به سراغ ایرِنـا میرود. میفهمیم که در اواخر دههی هفتاد به علت خودکامگی کمونیست، ایرِنـا به همراه شوهرش مارتین شهر پراگ را به مقصد پاریس ترک کردهاند.
در بند چهارم میفهمیم با آنکه ایرِنـا و شوهرش سالهاست دور از دنیای خودکامه و به شدت امنیتیِ کمونیستی زندگی میکنند ولی همواره شبها کابوس بازگشت به چک و بازداشت شدن را میبینند و روزها در حین کار تک فریمهایی تار و مبهم از مناظر پراگ از جلوی چشمانش میگذرد. راوی میگوید احتمالاً تمام مهاجران چکی و لهستانی آن دوران این گونه کابوس میدیدند. و شاید خود کوندرا هم از این وضعیت مستثنا نبوده!
کارکرد این کابوسها و مناظرِ مبهم نشان دادن اضطراب دایمی کاراکترهاست. نویسنده به این ترتیب اوج بیزاری و تنفر ایرِنـا از کشورش را به خواننده القا میکند.
در بند پنجم میخوانیم مادر ایرِنـا چند سال قبل از 1989 میلادی (سقوط اتحاد شوروی) از دولت چک مجوز خروج از کشور گرفته، اول به ایتالیا رفته و سپس به پاریس به دیدن دخترش آمده بود. در این دیدار ایرِنـا جاهای دیدنی پاریس را به مادرش نشان میدهد و مادر بجای توجه به پاریس و ایرِنـا مدام مدح ایتالیا و خودش را میگوید. در اینجا می فهیم ایرِنـا کدورتی دیرینه از مادرش دارد چرا که مادر همیشه خود را زیباتر و قوی تر از دخترش میدانسته و این همیشه حسادت ایرِنـا را برمی انگیخته! حالا با آمدن مادر این حس ایرِنـا دوباره زنده میشود.
در بند ششم مادر ایرِنـا به چک بازگشته است. چندی بعد گوستاف (دوست پسر ایرِنـا) به او پیشنهاد میکند به چک برود. گویا شرکتی که گوستاف در آن کار میکند قصد دارد شعبه ای در پراگ دایر کند. گوستاف این موقعیت را بهانه خوبی میداند برای بازگشتن ایرِنـا به وطنش. ولی ایرِنـا که از برگشتن به وطنش وحشت دارد نمیپذیرد. او حس میکند کمترین وابستگی یی به چک ندارد.
در این بند خواننده دچار شُبهه میشود که اگر شوهر ایرِنـا مارتین است پس گوستاف چگونه وارد زندگی او شده است!
راوی جواب این سوال را در بند هفتم میدهد و این یعنی همان افشای تدریجی و مهندسی اطلاعات. گویا ایرِنـا پس از مرگ مارتین با گوستاف آشنا میشود. ایرِنـا و گوستاف تا حدودی شبیه هماند؛ هر دو با آنکه خانواده دارند ولی تنهایند. ایرِنـا دو دختر جوان دارد و شوهرش مُرده است. گوستاف که اهل سوئد است دو دختر جوان دارد و از همسرش متنفر است به همین دلیل او دوست ندارد به سوئد نزد خانوادهاش برگردد. در اینجا باز بخشی دیگر از اطلاعات داستانی افشا میشود؛ مارتین و ایرِنـا در هنگام ترک چک فرزندی خردسال و نوزدای در راه داشتهاند. (ایرِنـا برای باز دوم باردار بوده)
و اکنون با مرگ مارتین، گوستاف به خاطر نفرتش از زنش به ایرِنـای تنها و مهربان محبت میکند و به او عشق میورزد.
در بند هشتم شاهد بازگشت ایرِنـا به پراگ هستیم. او سرانجام با اصرار و تشویق گوستاف راهی پراگ میشود. و اینجاست که حس بیگانگی و غربت وجودش را فرا میگیرد. نوعی بی خبـری و ناآگاهی از شرایط امروزی وطنش و اینکه چه پیش روی خواهد داشت.
در بند نهم راوی هوشمندانه از اسطوره ای پیش از این کاشته بود استفاده میکند و داستان ایرِنـا را به داستان اودیسه پیوند می زند. راوی نوعی اینهمانی میان این دو شخصیت بوجود میآورد. اودیسه پس از بیست به ایتاکا باز میگردد، ایرِنـا هم بعد از حدوداً بیست سال (از 1968 تا 1989) به پراگ باز میگردد. هر دوی آنها برای بازسازی خاطراتشان که به بازی سازی ذهنشان میانجامد نیاز دارند ازشان سوال شود؛ چه خبر؟ در این بیست سال چه بر تو گذشته؟
اما نکته اینجاست که هیچ کس چنین سوالی از آنها نمیپرسد و این عامل حس غربت و بیگانگی آنها را در وطنشان بیشتر میکند.
در بند دهم ایرِنـا با زنهایی که قبلاً میشناخته قرار میگذارد و با آنها به باری قدیمی در پراگ میرود. زنها مدام وراجی میکنند و آبجو میخورند و فقط از خودشان تعریف میکنند. آنها حتا اجازه حرف زدن به ایرِنـا نمیدهند. او میان این زنها به شدت احساس غریبگی میکند.
بند یازدهم ادامه مهمانی آبجو خوریِ زنان در آن بار است. زنان اصلاً نمیخواهند حرفهای او را بشنوند و انگار نـه انگار مهمانی بـه افتخار اوست! او حس میکند هیچ تعلق خاطری به ایـن شهر ندارد و وطن واقعیاش پاریس است. ایرِنـا برای روزهای آینده با یکی از دوستانش به اسم “میلادا” قرار ملاقات میگذارد.
میلادا اسمی است که نویسنده در این بند میکارد بدون هیچ توضیحی. ما “میلادا” را در بند یازدهم به یاد میسپاریم تا ببینیم نویسنده کِی و کجا از آن استفاده میکند.
در بند دوازدهم ایرِنـا به یاد میآورد که هنگام آمدن به پراگ، در فرودگاه پاریس با مردی آشنا شده است. مردی که سالها قبل از مهاجرت به پاریس، در زمانی که با مارتین نامزد بوده عاشقش شده! ماجرا به این ترتیب بود که روزی ایرِنـا و دوستانش برای خوردن آبجو به باری میروند. در بار ایرِنـا و مردی جوان چشم از هم برنمی دارند. ایرِنـا که عاشق آن مرد جوان میشود زیرسیگاری بار را می دزد تا خیابان به او دهد ولی موفق نمیشود. ایرِنـا دیگر مرد را نمیبیند و سالها آن زیرسیگاری را در کیفش نگه میدارد. گویا مرد سالها پیش به کپنهاگِ دانمارک مهاجرت کرده و این دیدار حسی غریب در ایرِنـا برمی انگیزد.
در اینجا پس از گذشت دوازده بند، نویسنده دومین شخصیت اصلی ماجرا را وارد داستان میکند و این دیدار به نوعی نقطه عطفِ اولِ داستان محسوب میشود، چرا که عشقی قدیمی در ایرِنـا تجدید حیات مییابد و این به ایرِنـا انگیزه بازگشت به وطن میدهد.
در بند سیزدهم میفهمیم مرد غریبه اصلاً ایرِنـا را نشناخته و فقط بخاطر اینکه ایرِنـا زیباست و او از ایرِنـا خوشش آمده، به روی خودش نیاورده که او را نمیشناسد!
در بند چهاردهم راوی توضیح میدهد مردی که ایرِنـا در فرودگاه دید یوزف نام دارد و او هم حدود بیست سال است چک را ترک کرده است. یوزف وقتی به چک میرسد در هتلی در پراگ اقامت میکند. او نیز مانند ایرِنـا مبهوت و متحیر از تحولات عظیم شهری، فرهنگی و زبانیِ چک میشود. همه چیز تغییر کرده است و گویی او در این کشور غریبه است. او هیچ جا را نمیشناسد. ایرِنـا و یوزف به یکدیگر وعده ملاقات میدهند.
یوزف به محض رسیدن به پراگ با برادرش قرار دیدار میگذارد.
در اینجا راوی به سراغ یوزف و زندگی او میرود و مفصل به او میپردازد. راوی به طور موقت ایرِنـا را رها میکند چرا که لازم است دومین کاراکتر اصلی داستان به خوبی برای خواننده معرفی شود. راوی در ادامه داستان را کمی در سطح می راند و سپس تلاش میکند در عمق ذهن یوزف نفوذ کند و اینبار جهان داستان را از نقطه نظر او نشان دهد. و این ویژگی راوی سوم شخص، دانای کل یا خداوندگار جهان داستان است.
در بند پانزدهم میخوانیم که یوزف برای دیدن برادرش و زن برادرش به خانه آنها میرود و ناهار را با آنها میخورد.
در بند شانزدهم یوزف را شوکه شده میبینیم. او از دین برادرش و زن برادرش حیرت زده شده. احساسات آنها به جوش نیامده و غلیان نکرده، فقط از دیدن پیری دیگری حیران کردهاند. هر سه سعی میکنند ظاهراً برخوردی گرم با هم داشته باشند.
در بند هفدهم یوزف در خانه برادرش تابلوی نقاشی یی میبیند که در گذشته متعلق به او بود. همچنین ساعت مچی قدیم او به مچ دست برادرش است. برادرش برای او از سختیهای زندگی در این بیست سال میگوید و اینکه بعد از مهاجرت یوزف، دولت دیکتاتوری کمونیستی آنها را اذیت کرده است. میفهمیم خانواده یوزف به دلیل مهاجرت او کدورتی دیرینه از وی به دل دارند.
در بند هژدهم راوی اطلاعاتی بیشتر درباره یوزف میدهد. او برخلاف پدرش و برادرش که درس پزشکی خواندهاند درس دامپزشکی خوانده است. یوزف چهارده ماه پس از اشغال چک توسط شوروی در 1968 میلادی، کشورش را به مقصد دانمارک ترک میکند. میفهمیم او در ایام نوجوانی که اغلب مردم مذهبی بودند همانند کافری شرور مذهبیها را مسخره میکرده و در جوانی، هنگامی که همه با رغبت و یا به اجبار به حزب کمونیست پیوستند، او قسر در رفته است. این از محبوبیت یوزف را در بین اعضای خانوادهاش کاسته، بخصوص وقتی او در اوج سختی و اشغال کشور به دانمارک مهاجرت میکند.
در بند نوزدهم راوی باز به سراغ ذهن به شدت درگیر یوزف میرود. او وقتی تابلوی نقاشی و ساعت مچیاش را در مالکیت دیگران میبیند احساس میکند همچون مُرده ای است که نمیتواند موجودیتش را ثابت کند.
در پایان این بند او به هتل باز میگردد. خواننده میفهمد زنِ یوزف در دانمارک به او توصیه کرده که به چک بازگردد.
بند بیستم؛ یوزف در هتل است و از پنجره به بیرون، به خیابانهایی که همگی تغییر شکل پیدا کردهاند مینگرد. او هیچ خیابانی را نمیشناسد پس هیچ حسی نسبت به آنها ندارد. یوزف در بین وسایلش دفترچه خاطراتش را پیدا میکند.
در بند 21 یوزف در مییابد هیچ تعلق خاطری به گذشتهاش در چک ندارد. حال برای او مهمتر است. او از گذشتهاش فراری است.
در بند 22 راوی دانای کُل برای بهتر توضیح دادن حس نوستالژی داستانی کوتاه تعریف میکند. داستانی درباره دختری نوجوان و عاشق پیشه که با دوست پسر اولش بهم می زند و هنگامی که دوست پسر جدیدی اختیار کرده، در لحظاتی که با اوست مدام به یاد رابطه اولش میوفتد و دچار حس نوستالژی میشود.
راوی در این جا داستانی میکارد که در ادامه از آن استفاده خواهد کرد؛ برداشت اطلاعات.
در بند 23 یوزف بخشی از دفترچه خاطرات نوجوانیاش را میخواند، خاطرات زمان دبیرستان را! او بیشتر بخشهای دفترچه را به یاد نمیآورد و فقط تصاویری گنگ در ذهنش جرقه می زند. یوزف فاصله بسیار میان خودِ اکنونش با خودِ گذشتهاش مییابد.
در بند 24 یوزف ادامه دفترچه خاطراتش را میخواند؛ گویا او در گذشته دوست دخترش را به دروغ تهدید به جدایی کرده تا آزارش دهد. این خاطره یوزف را از گذشتهاش بیشتر بیزار میکند. او دفترچه خاطرات را پاره میکند.
بند 25 با زنگِ تلفنِ اتاقِ یوزف شروع میشود. پشتِ خطِ تلفن دخترِ زنِ سابق اوست. او و زن سابقش فقط چند ماه با هم زندگی کردند و بعد جدا شدهاند. دختر میخواهد یوزف ببیند. یوزف از ترس هیاهوی دختر میپذیرد. تلفن دوباره زنگ میخورد. این بار ایرِنـا پشت خط است. آنها تلفنی قرار میگذارند. این خوشحال کننده ترین اتفاقی است که بعد از بازگشتن به وطن برای یوزف افتاده است.
گویی راوی میخواهد با تلفنی که ایرِنـا به یوزف می زند ما را دوباره به یاد اولین کاراکتر اصلی داستان بیندازد.
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
در بند 26 راوی دوباره به سراغ ایرِنـا میرود. در پراگ ایرِنـا و گوستاف از هم دور شدهاند چرا که گوستاف عاشق پراگ است و این شهر را مکانی برای پیشرفتش میداند ولی ایرِنـا از این شهر و تاریخش بیزار است. از طرفی گوستاف با مادر ایرِنـا بسیار صمیمی شده است. مادر ایرِنـا بخشی از خانهاش در حومه شهر پراگ را در اختیار معشوق دخترش (گوستاف) گذاشته است.
در بند 27 که ادامه بند قبلی است ایرِنـا برای گوستاف تیشِرتی میخرد (روی تیشِرت نوشته شده؛ “کافکا در پراگ متولد شده است”) ولی خواننده میداند که او با یوزف قرار گذاشته است. گویی ایرِنـا با این کار میخواهد وجدانش را آسوده کند. ایرِنـا حس میکند این تقدیر است که او و یوزف را بعد از سالها (وقتی که دوباره آزادند) به هم رسانده است و از این اتفاق هیجان زده است و احساس تازگی میکند.
در بند 28 راوی دوباره به سراغِ دخترِ عاشق پیشهی داستانی میرود که در بند 22 از او صحبت کرده بود؛ شخص سومی که نمیدانیم کیست!
دختر به یاد اولین عشق در ایام نوجوانی میافتد که بدون هیچ سختیای به جدایی انجامید. دومین عشق او زمانی گسست که قرار بود مدرسه آنها را به اردوی کوهستان ببرد. دوست پسرش با او شرط کرد که اگر برود از او جدا خواهد شد. دختر این شرطِ بدون منطق را نپذیرفت و از پسر جدا شد. اما کمی بعد از این جدایی پشیمان شد.
بند 29 ادامه خاطره دخترِ عاشق پیشه است. او به یاد میآورد که بخاطر این شکستِ عشقی دست به خودکشی زد، به طوری که در اردوی کوهستانی قرص خواب خورد و خود را در جنگلِ سردِ آن منطقهی کوهستانی رها کرد. سرما وجودش را گرفت و همه چیز مقابل چشمانش سیاه شد.
راوی، این داستان را همین جا در اوج رها میکند و با این کار تعلیقی عذاب آور برای خواننده بوجود میآورد. خواننده از خودش میپرسد؛ چه بر سر آن دختر آمد؟ مُرد یا نجات یافت؟
راوی در بند سیام دوباره به سراغ یوزف میرود تا تعادلِ روایت حفظ شود. در این بند میفهمیم که زنِ او در دانمارک مُرده است. ولی یوزف به برادرش و زن برادرش نمیگوید زنش مُرده چرا که فکر میکند با حرف زدن درباره مُردن زنش به او خیانت میکند و او را واقعاً در دلش میکشد!
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
در بند 31 یوزف به یاد داستانی میوفتد که زنش برایش تعریف کرده بود؛ داستان شاعر ایسلندی که در دانمارک مدفون بود. این شاعر در خواب از مردی ایسلندی که ساکن دانمارک بوده خواهش میکند بقایای جسد او را به کشورش بازگرداند. مردی ایسلندی این کار را انجام میدهد و استخوانهای او را دفن میکند سپس برای آن شاعر مقبره ای زیبا میسازد. ولی کمی بعد معلوم میشود آن مرد ایسلندی استخوانهای یک قصاب را به اشتباه از دانمارک به ایسلند آورده و دفنش کرده و برایش مقبره ساخته!
یوزف همیشه از شنیدن این داستان خندهاش میگرفته! او اعتقاد داشته هیچ اهمیتی ندارد استخوانهای کسی که مُرده کجا دفن باشد. اما وقتی همسرش میمیرد تازه درمی یابد که داستان آن شاعر بیچاره چقدر هولناک است.
در بند 32 یوزف به یاد میآورد که پس از مرگ همسرش، برای تصاحب جسد او با خانوادهی همسرش جنگید و بالاخره موفق شد مالکِ مطلقِ جسدِ زنش شود. او که تازه معنای داستانِ “شاعرِ فقیدِ ایسلندی” را درک میکرد گوری خرید و زنش را در آن گذاشت تا زنش همیشه پیشش باشد و برای او باشد. او در آن هنگام فهمید چرا همسرش داستان آن شاعر مُردهی ایسلندی را برایش تعریف کرده بود؛ همسرش یوزف پیش از مرگ به طور تلویحی از یوزف خواسته بود که بعد از مُردنش همچنان او را دوست بدارد و جسدش را برای خودش حفظ کند.
در بند 33 راوی دوباره به سراغ داستان آن دختر عاشق پیشه میرود که بخاطر شکستِ عشقی دست به خودکشی زده بود. راوی هنوز آن دختر، آن شخصِ سوم را معرفی نمیکند ولی توضیح میدهد که دختر نجات مییابد. دختر که دچار سرمازدگی شدید شده چند روزی در بیمارستان بستری میشود و دست آخر گوشش سیاه شدهاش را میبرند. دختر افسرده میشود چون قرار بود با مرگی باشکوه به ابدیت بپیوندد ولی اکنون آینده ای محتوم و سیاه (بدون زیبایی) پیش روی دارد.
راوی در بند 34 درباره مفهوم زندگی و مرگ فلسفه بافی میکند. (صفحه 104 کتاب)
راوی دانای کُل با این فلسفه بافیِ مستقیم و غیر داستانی سعی میکند نقطه نظرش درباره مرگ و زندگی را به خواننده القا کند. این نقطه نظرها که در واقع نظر کاراکترهای اصلی رُمانِ “بی خبـری” نیز هست همذات پنداری خواننده با کاراکترها را بیشتر میکند تا جایی که خواننده نقاط مشترک متعددی بین خودش و کاراکترها مییابد. و به راستی که همذات پنداریِ بیشتر باعث میشود ارتباط میان رُمان و خواننده شود و یا به عبارت دیگر “منطق مکالمه” (به بیان باختین) بوجود آید.
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
در بند 35 یوزف به یاد دیدارش با ایرِنـا در فرودگاه پاریس میوفتد. یوزف به هیچ وجه به خاطر نمیآورد ایرِنـا را پیش از آن کجا دیده است و راوی این را به گردنِ توانِ نگهداشتنِ خاطرات در حافظه آدمی میاندازد!
یوزف به یاد اولین معشوقهاش در نوجوانی (دوران دبیرستان) میوفتد که به راحتی از هم جدا شدند و بعد به یاد دومین معشوقهاش! یوزف به یاد میآورد که دومین معشوقهاش را به بهانه اردوی کوهستانی او ترک کرد!
در اینجا مخاطب میفهمد میان یوزف و آن شخص سوم (دختر عاشق پیشه که گوشش بریده شده) ارتباطی وجود دارد. اما راوی باز هم هویت آن دختر پنهان میکند تا همچنان با افشای تدریجی اطلاعاتِ داستانش خواننده را در لذت حاصل از تعلیق و سردرگمی نگه دارد!
در بند 36 راوی بالاخره ایرِنـا و یوزف را به هم پیوند می زند، البته نه درون داستان که درون معنا! راوی زندگی یوزف و ایرِنـا بسیار شبیه به هم میداند. هر دوی آنها بیست سال از وطنشان دور بودهاند، هر دو همسرانشان را از دست دادهاند و با احترام از مُرده هاشان یاد میکنند. تلاش هر دو بر این بوده که خاطره همسران مردهشان را همچنان کنار خود نگهدارند! یوزف در این امر موفقتر بوده چرا که ایرِنـا مدتی پس از مرگ شوهر (مارتین) با دوست مارتین (گوستاف) آشنا میشود و پس از این آشنایی خاطره مارتین به سرعت از حافظهی ایرِنـا دور شد.
اما یوزف سعی میکند نه به خاطرهی همسرش که به خودِ همسرش فکر کند، یعنی مدام او را کنار خودش تجسم کرده و همچنان با وی زندگی کند. این نکته بسیار مهمی است که نویسنده در پایان داستان از آن استفاده خواهد کرد.
بند 37؛ شنبه است و ایرِنـا تا ظهر در خانه مادرش (در حومه شهر) میخوابد. او بعد از ظهر حوالی غروب از خانه بیرون می زند. خیابانهای خلوت و آرام حومه شهر پراگ دست نخورده تر از مرکز شهر باقی مانده است، همان مناظری که ایرِنـا سالها در غربت (در پاریس) در ذهنش تصور میکرد. این مناظر او را به یاد کودکیاش میاندازد، به یاد نوجوانیاش، به یاد شاعران و نویسندگان محبوب نوجوانیاش. ایرِنـا برای لحظه ای از پاریس متنفر میشود و حس میکند هیچ دلبستگی یی به پاریس ندارد! او یاد رنجهای قبل از مهاجرت میوفتد و یاد تمام کابوسهای بعد از مهاجرت!
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
در بند 38 میفهمیم زنِ یوزف بارها او را تشویق کرده بوده که سری به چک بزند و یوزف نپذیرفته چون حس میکرده از چک بیزار است، چون عشقش و زندگیاش در دانمارک بوده. یوزف بعد از مرگ زنش به چک سری می زند تا شاید اتفاق خوشایندی برایش پیش آید! در مرکز شهر هیچ چیز آشنایی نمیبیند! شکل همه چیز عوض شده است! یوزف حالش از شهر بهم میخورد! او به مزارع آرام اطراف شهر میرود، به جایی که هنوز شبیه قدیم است و در آنجا احساس آرامش میکند. با خودش فکر میکند شاید بهتر است در این شهر بماند. اما این سوال ذهنش را مشغول میکند؛ آیا این کار خیانت به همسرم نیست؟
یوزف ناگهان دلش برای خانهاش در کپنهاگ تنگ میشود و تصویری به صورت تک فریم در ذهنش جرقه می زند؛ تصویری از دیوار آجری خانهاش و نردهی چوبی ایوان خانهاش با دو صندلی راحتی جلوی آن.
در بند 39 راوی دانای کُل موضوع فرعی دیگری را بازگو میکند. راوی درباره “اسکاتسل” شاعر اهل چک اطلاعاتی میدهد، همچنین از آهنگساز مشهور آلمانی “آرنولد شونبرگ” میگوید. آهنگسازی که ادعا میکرده با حال کاری ندارد و میخواهد آینده را برای خود کند. او معتقد بوده آیندگان ارزش کار او را بیشتر از مردم امروز درک میکنند. راوی میگوید اما شونبرگ از این غافل بوده که آینده غیر قابل پیش بینی است! آینده همچون سیلاب همه چیز را میشوید و میبرد، همه بافتههای ذهنی را!
شونبرگ معتقد بوده “رادیو” همانند باکتری یا میکروبی که اپیدمی شده باشد گسترش مییابد و همه جا را تسخیر میکند. رادیو موسیقی را بدون شناسنامه و بی هویت میکند، رادیو ارزش موسیقی را پایین میآورد و سلیقه مردم را سخیف میکند!
حال ببینیم کارکرد این دو موضوع در داستان چیست و نویسنده کاشتههایش را کِی برداشت میکند.
نویسنده به قضیه شونبرگ و میکروب رادیو به همین زودی میپردازد. در اینجا یعنی بند چهلم راوی محض یادآوری به گذشته ایرِنـا در پاریس باز میگردد، به زمان مرگ شوهرش. هنگامی که مارتین در بستر مرگ افتاده بود و صدای بلند رادیوی همسایه که موسیقی یی بی هویت پخش میکرد آنها را آزار میداد و عصبی میکرد!
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
به اکنون بیاییم؛ شب است، در خانه مادر ایرِنـا در حومه شهر پراک، ایرِنـا کنار گوستاف دراز کشیده ولی خوابش نمیبرد چرا که به قرار ملاقاتش با یوزف فکر میکند. ایرِنـا قرص خواب میخورد اما با صدای خُر و پُف گوستاف از خواب میپرد! رادیوی بالای تختشان را روشن میکند و موسیقی یی بی هویت در فضا پُر میشود. این موسیقی ایرِنـا را عصبی کرده و این عصبیت او را خواب میکند!
در بند 41 یوزف به خانه دوست قدیمش “ن” میرود. “ن” درباره خانوادهاش، خانهاش و باغش حرف می زند. یوزف چند سوال میپرسد و بحث آنها به وطن و وطن پرستی میکشد. “ن” به یوزف میگوید که دیگر دوره این حرفها گذشته، دیگر آرمان ملی و قهرمانی ملی وجود ندارد و همه به فکر زندگی شخصی و رسیدن آرامشاند!
در بند 42 یوزف و دوستش در باغ خانه “ن” زیر درخت سیب نشستهاند. یوزف با شنیدن این حرف “ن” که دیگر دوره وطن پرسی و جان دادن در راه وطن گذشته، از ادامه بحث منصرف میشود. آنها شروع میکنند به لطیفه گفتن و خندیدن. در اینجاست که یوزف برای اولین بار پس از بازگشت احساس طراوت و سرخوشی میکند. “ن” او را به ناهار دعوت میکند ولی یوزف باید برود، او با ایرِنـا قرار دارد. “ن” او را برای شام دعوت میکند. یوزف میگوید باید زودتر به وطنش، به کشورش بازگردد، به دانمارک. دوستان یوزف از این حرف او به شدت ناراحت و غافلگیر میشوند!
ناگهان تصویری به صورت تک فریم در ذهن یوزف جرقه می زند؛ تصویری از دیوار آجری خانهاش و نردهی چوبی ایوان خانهاش با دو صندلی راحتی جلوی آن.
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
بند 43؛ “میلادا” که یادتان است؟ همان دوست ایرِنـا که در بند یازدهم گفتیم به یادش داشته باشید! گفتیم ایرِنـا و میلادا با هم قرار ملاقات گذشتهاند. آن شاعر اهل چک “اسکاتسل” را هم حتماً به یاد دارید! اینک ببینم نویسنده چگونه با استادی تمام از اطلاعاتی که سابق بر این کاشته استفاده میکند:
ایرِنـا و میلادا همدیگر را ملاقات میکنند. میلادا که موهایش را مُدلی خاص آرایش کرده است برای ایرِنـا کتاب شعری از یک شاعر اهل چک میآورد به نام “اسکاتسل”. گویا میلادا با اسکاتسل دوست است. میلادا شعری تلخ از این شاعر میخواند که گویی وصف الحال آنهاست و ایرِنـا را به فکر فرو میبرد! ایرِنـا فکر میکند فقط میلادا در این شهر دوست واقعی اوست چرا که فقط میلادا از او پرسید در این بیست سال چه بر سرش آمده و چه بر او گذشته!
در اینجا باز بخشی دیگر از از اطلاعات زندگی ایرِنـا افشا میشود؛ ایرِنـا تعریف میکند مهاجرت آنها به این دلیل بود که پلیس مخفی حکومت کمونیستی به دنبال شوهرش (مارتین) بود. مارتین قصد فرار میکند، مادر ایرِنـا موافق است چون به اعتقاد ایرِنـا، مادر از او خوشش نمیآمد و در ضمن همه چیز را از املاک و دارایی هاشان برای خودش میخواست!
در انتهای این بند می فهیم میلادا یوزف را میشناسد ولی چیزی به ایرِنـا نمیگوید. راوی هم توضیح بیشتری نمیدهد! توضیح بیشتر میماند برای زمانی مناسب تر یعنی اوج داستان.
بند 44؛ در اینجا به اوج داستان میرسیم، هر آنچه تا این لحظه بر کاراکترها گذشته کامل میشود و نویسنده هر آنچه کاشته همچون گیاهی رسیده و بالغ برداشت میکند. بهتر است کاراکترها را بار دیگر مرور کنیم؛ ایرِنـا، یوزف، گوستاف، مادر ایرِنـا، اودیسه و پنه لوپه، میلادا، آن دختر عاشق پیشهی گوش بُریده، سیلوی و آن زیر سیگاری دزدی ایرِنـا.
ایرِنـا و یوزف در رستوران هتلی با هم ناهار میخورند. ایرِنـا از آن جهت که فکر میکند مرد او را کامل به یاد میآورد با او احساس صمیمیت و نزدیکی میکند. اما در بند سیزدهم گفتیم یوزف مطلقاً ایرِنـا را به یاد نیاورده و فقط به این دلیل جذب او شده که ایرِنـا زن زیبایی است.
در حین ناهار خوردن صحبت ایرِنـا و یوزف گرم میشود. ایرِنـا عنوان میکند که آنها شبیه هماند؛ هر دو هیچ دلبستگی یی به چک ندارند. ایرِنـا از پاریس میگوید و دوست فرانسویاش سیلوی. سیلوی انتظار داشته ایرِنـا بعد از فروپاشی جماهیر اتحاد شوروی و آزاد شدن چک با اشتیاق به کشورش بازگردد و وقتی میفهمد ایرِنـا کوچکترین علاقه ای به چک ندارد با او قهر میکند. گویی سیلوی فهمیده که تا بحال بی جهت برای ایرِنـای مهاجر دلسوزانده است چرا که ایرِنـا دیگر خود را مهاجر نمیداند، ایرِنـا خود را فرانسوی میداند. گویی سیلوی تمام این مدت گول خورده است!
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
در این هنگام ایرِنـا بی اختیار به یوزف میگوید؛ تو تنها همدم من هستی!
بند 45؛ ایرِنـا با این حرف “تو” گویی آینده را به یوزف پیش کش میکند. یوزف حس میکند به گذشته برگشته، به گذشته دور، به بیست سال پیش، به زمان دبیرستان، زمانی که دخترهای جوان را اغوا میکرده! یوزف قرارش را با دخترِ زنِ سابقش لغو میکند تا بیشتر با ایرِنـا باشد.
در بند 46 راوی دانای کُل به سراغ میلادا میرود، همان دوست ایرِنـا. میفهمیم میلادا بسیار تنها و غمگین است! او تنها زندگی میکند و همیشه در تنهایی ناهار میخورد. میلادا موهایش مدل خاصی آرایش میکند، مدلی که روی گوشهایش را بپوشاند. چرا که گوش چپ میلادا در اثر سرمازدگی بریده شده است. بله او همان معشوقه سالهای دور یوزف است و از این جهت در بند 43 گفتیم که یوزف را میشناسد. میلادا همان دختری است که وقتی دوست پسرش اردوی کوهستانی مدرسه را بهانه کرد و رابطهشان بهم خورد از کارش پشیمان شد و دست به خودکشی زد! اکنون او سالهاست به دلیل خراب شدن زیباییاش تنها و دور از اجتماع زندگی میکند و هیچ کس این را نمیداند!
دیدیم که کوندرا چگونه استادانه اطلاعات داستانش را مهندسی میکند و چه به موقع این اطلاعات را خرج میکند!
در بند 47 شاهد آنیم که نویسنده با مهارتِ تمام داستان امروزیاش را به اسطوره پیوند می زند و نوعی اینهمانی میان دو داستان بر قرار میکند!
ایرِنـا و یوزف در اتاقی در یک هتل خلوت میکنند. ایرِنـا روی میز آن اتاق کتاب اودیسه را پیدا میکند. یوزف داستان اودیسه را برای ایرِنـا تعریف میکند و ایرِنـا زندگی خودش را بسیار شبیه به ادویسه میبیند. ایرِنـا همچون اودیسه بیست سال تمام از وطنش و عشقش دور بوده و حالا همانند اودیسه که به پنه لوپه رسید به یوزف رسیده است. این عشاق اسطیری اکنون آماده باشکوهترین عشق بازی تاریخاند. پس ایرِنـا و یوزف در آن اتاق با هم نرد عشق میبازند، دیوانه وار و از خود بی خود شده!
بند 48 در خانه مادر ایرِنـا میگذرد. مادر ایرِنـا و گوستاف با هم میرقصند. مادر سعی میکند دوست پسر دخترش را اغوا کند. گوستاف حیرت زده است ولی واکنشی نشان نمیدهد!
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
در بند 49 باز به اتاق ایرِنـا و یوزف برمی گردیم. عشق بازی آنها تمام شده و هر دو سرمستاند. صحبتی میان آنها پیش میآید و ناگهان ایرِنـا چیزی تکان دهنده میفهمد؛ یوزف اصلاً او را به یاد نمیآورد! نه او را و نه اولین ملاقاتشان را که در کافه ای در پراگ (بیست سال پیش) اتفاق افتاده بود! ایرِنـا آن زیرسیگاری را که بیست سال پیش از همان کافه برای یوزف دزدید به او نشان میدهد و در کمال ناباوری میبیند که یوزف مطلقاً آن زیرسیگاری را به یاد نمیآورد! یوزف حتا اسم ایرِنـا را نمیداند!
ایرِنـا که حس میکند از او سواستفاده شده میشکند، خُرد میشود، نابود میشود. ایرِنـا روی تخت میوفتد و آنقدر گریه میکند تا بخواب میرود!
وقتی به بند 50 میرسیم میبینم که عشق بازی مادر ایرِنـا و گوستاف تمام شده است. مادر ایرِنـا که همیشه خود را زیباتر و قوی تر از دخترش میدانست موفق شده بود دوست پسرِ خوش قیافه و جذاب دخترش را اغوا کند و این بابت خوشحال است!
گوستاف هم خوشحال است چرا که عشق به ایرِنـا برای مسئولیت میآورد ولی عشق به مادر ایرِنـا عشقی پنهانی و بدون مسئولیت خواهد بود! و مسئولیت در قبال زنان همان چیزی است که گوستاف از آن فرار میکند.
در پایان این بند از اوج داستان فرود میآییم و به پایانبَندی داستان میرسیم. بندهای 51، 51 و 53 پایانبندی و به نوعی نتیجه گیری داستان است.
در بند 51 دوباره به اتاق ایرِنـا و یوزف میرویم. ایرِنـا به خواب رفته است و یوزف ایستاده به او نگاه میکند. یوزف دلش برای بی پناهی ایرِنـا میسوزد و حس میکند باید به او کمک کند. حس میکند نیاز دارد “خواهری” داشته باشد.
در بند 52 راوی به سراغ میلادا میرود که در سوییتش تنها و غمگین است. او در آینه به خودش مینگرد که زیبایی و جوانیاش قربانی یک عشق و یک اشتباه شده است.
و سرانجام به بند پایانی میرسیم، بند 53؛ ایرِنـا همچنان در آن اتاق خواب است. گویی او هم خودش را قربانی یک عشق اشتباه کرده است. یوزف نامه ای برایش مینویسد و بالای سرش میگذارد و در نامهاش او را “خواهرم” خطاب میکند. سپس یوزف پول اتاق را حساب کرده و آنجا را ترک میکند. مستقیم به فرودگاه میرود، سوار هواپیمای کپنهاگ میشود تا به سوی عشقش، خانهاش و همسرش مردهاش برود. یوزف دوست دارد همچنان با همسرش زندگی کند، البته نه با خاطرات همسرش که با یاد او. یوزف دوست دارد همانند گذشته همسرش را همیشه کنار خودش تجسم کرده و همچنان با وی زندگی کند. در هواپیما تصویری به صورت تک فریم در ذهن یوزف جرقه می زند؛ تصویری از دیوار آجری خانهاش و نردهی چوبی ایوان خانهاش با دو صندلی راحتی جلوی آن.
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
رُمان “بی خبـری” که ماراتُنی است از اطلاعات به دقت چیده شده یا به عبارتی اطلاعات مهندسی شده در اینجا به پایان میرسد. در مسیر این داستان که از 53 بند تشکیل شده بود به نکات قابل توجه زیادی برمی خوریم. نکاتی که از نویسنده ای نابغه همچون میلان کوندرا هیچ بعید نیست. در طی داستان، نویسنده بجای آنکه از کلمات توصیفی برای خلق موقعیتها استفاده کند، کاراکترها را در موقعیتها توصیف میکند. رُمان پُر است از نشان گذاری دراماتیک که این بر غنای داستانیِ اثر میافزاید. همان طور که در آغاز گفتیم کشف تدریجی و نه به یک باره اطلاعات از ویژگیهای سبکی میلان کوندراست.
در بررسی رُمان “بی خبـری” این سوال مطرح است که آیا این رُمان در گونهی ادبیات داستانیِ مُدرن جای میگیرد یا خیر؟ برای جواب دادن به این سوال لازم است ویژگیهای رُمان مُدرن به اختصار بیان شود؛
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
در رُمان مُدرن زمان شخصی به زمان عام یا جمعی برتری دارد. در رُمان مُدرن زاویه دید و نقطه نظر تغییر میکند، یعنی راوی عوض میشود. در این گونه رُمان فرد به جمع ارجحیت دارد (فردگرایی در مقابل جمع گرایی). جهان رُمان مُدرن گسسته و بدون روابط علت و معلولی است. جریان سیال ذهن و ناتوانی در تمرکز فکر از ویژگیهای مهم رُمان مُدرن است. و دیگر عدم قطعیت، اعتراض به جهان صنعتی، تنهایی و افسردگی آدمی در جهان هستی، حرکت داستان در عمق بجای حرکت سطح، نقب زدن به اساطیر، پایان باز و بالاخره ضد قهرمان (قهرمانی نه آرمانی و برتر بلکه از مردم عادی، معمولی و حتا ضعیف) از خصوصیات رُمان مدرناند.
اکنون بیایید رُمان “بی خبـری” را با توجه به این ویژگیها بررسی کنیم. در بی خبـری کاراکترها همگی تنهایند و افراد در تنهاییشان بیشتر احساس خوسبختی میکنند تا در اجتماع. داستان این رُمان بیشتر از آنکه در سطح حرکت کند در عمق حرکت میکند. چگونه میتوانیم ماجرای خطیِ رُمان “بی خبـری” را به اختصار تعریف کنیم؟ دو نفر پس از بیست سال به وطنشان باز میگردند، آشنایانشان را میبینند و میفهمند دنیایی که میشناختند به کلی تغییر کرده است، پس احساس غربت و بی خبـری وجودشان را فرا میگیرد! یکی به جایی که از آن آمده بود برمی گردد و دیگری میماند.
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
میبینم که داستان سطحی و روییِ این رُمان به همین سادگی است و چیزی که “بی خبـری” را پیچیده میکند داستان درونی شخصیتهای آن است. هر کدام از شخصیتها، چه اصلی و چه فرعی با انبوهی از ماجراهای ذهنی (خاطرات) زندگی میکنند و بجای اینکه داستان را در سطح به پیش برانند در عمق می رانند.
رُمان “بی خبـری” از روابط علت و معلولی بسیار محکمی برخوردار است. هیچ عنصری بی منطق و یا بی هدف در داستان رها نشده است و هیچ سوالی بی پاسخ نمیماند. و این از معیارهای ساختار کلاسیک داستان است.
گفتیم جریان سیال ذهن یکی از ویژگیهای مهم رُمان مُدرن است، ویژگی یی که در رُمان “بی خبـری” دیده نمیشود. “بی خبـری” پُر است از خاطرات تلخ و شیرین کاراکترهایش. خاطراتی که یا راوی به آنها رجوع میکند و یا به صورت “فلاش بک” برای خود کاراکتر تداعی میشود. اما لازم است بدانیم هر یادآوری خاطره را نمیتوان جریان سیال ذهن دانست. در جریان سیال ذهن زمانِ گذشته به صورت زمان گاهنامه ای جلوه میکند و در مسیر زمان حال قرار میگیرد. در واقع در جریان سیال ذهن زمان گذشته همواره در سطحی از زمان حال در جریان است.
نکته دیگر تغییر زاویه دید است. در رمانهای مُدرن شاهد تغییر راوی از شخصی به شخص دیگر هستیم اما در رُمان “بی خبـری” از آغاز تا پایان راوی سوم شخص است. زاویه دید و نقطه نظرها عوض میشود ولی نه به واسطه تغییر راوی. در این رُمان راوی در جایگاه یک خدا، یک دانای کُل به ذهن مخلوقاتش نفوذ میکند و این چنین دید آنها را نسبت به دنیای پیرامونشان برای خواننده بازگو میکند.
قهرمانهای رُمان “بی خبـری” مردم عادی، افسرده، رنج کشیده و تنهای روزگارند که قطعاً نام “ضد قهرمان” برازنده آنهاست. نقب ماهرانه نویسنده به اسطوره اودیسه بر غنای معنایی اثر افزوده است و بالاخره اینکه رُمان “بی خبـری” پایانی بسته در فرم و پایانی باز در معنا دارد.
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
با این بررسی کوتاه در مییابیم که رُمان”بی خبـری” برخی ویژگیهای ادبیات مُدرن را دارد و بعضی از خصوصیتهای ادبیات کلاسیک را. و این مهمترین خصیصه این رُمان و سبک نوشتاری میلان کوندراست. نویسنده ای که بر سنت نویسندگان کلاسیک پیش از خودش سوار است و در این گذار از نویسندگان خوش ذوق مدرنیسم نیز سودِ بسیار میجوید.
رُمان “بی خبـری” داستان انسانهای بی خبر از وطن است، بی خبر از خود، از خویشتن. انسانهایی همزاد اودیسه. انسانهایی که در سرعت سرسام آور این جهان تنها و بی خبر رها شدهاند. در “بی خبـری” راوی دانای کل با نفوذ در شخصیترین خاطرات و خصوصیترین موقیعتهای کاراکترهای داستان، سعی در موشکافی و کشف دنیای درونی آنها دارد و به این ترتیب خواننده نیز در مکاشفات او (راوی) شریک میشود. مکاشفاتی که برای خواننده غریب نیست و مخاطبِ این رُمان لحظه به لحظه از خودش میپرسد؛ عجبا! آیا من هم همینها را تجربه نکردهام؟
نویسنده: نیما حسنبیگی
منبع chouk.ir
تأملی در رمان «بیخبری» نوشتۀ میلان کوندرا
مطالب بیشتر
- زندگی در پیشرو نوشتۀ رومن گاری
- نگاهی به رمانِ جزیرۀ سرگردانی سیمین دانشور
- رمان جشن بی معنایی اثر میلان کوندرا
- بخشهایی از رمانِ جاودانگی میلان کوندرا
- بخشهایی از رمانِ مهمانی خداحافظی میلان کوندرا
- تأملی در رمان بار هستی نوشتۀ میلان کوندرا
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو