تحلیل شعر
بررسی شعر آنگاه پس از تندر نوشتۀ محمد حقوقی
بررسی شعر آنگاه پس از تندر نوشتۀ محمد حقوقی
آنگاه پس از تندر
اما نمی دانی چه شبهایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید بسویم هاله ای یا نیمتاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیان ست
این کیست ؟ گرگی محتضر ، زخمیش بر گردن
با زخمه های دم به دم کاه نفسهایش
افسانه های نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمناک می نالد
وین کیست ؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشه ی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک می مالد
آنگه دو دست مرده ی پی کرده از آرنج
از روبرو می آید و رگباری از سیلی
من می گریزم سوی درهایی که می بینم
بازست ، اما پنجه ای خونین که پیدا نیست
از کیست
تا می رسم در را برویم کیپ می بندد
آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
قهقاه می خندد
وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجه ی خونین
سبابه اش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم می پرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیش
یا روشنایی روز ، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانه ی همسایه می دیدم
شاید چراغان بود ، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشت بام خانه مان، روی گلیم تر وتاری
با پیردرختی زرد گون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم می برد، غرق عرصه ی شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود
اندیشه ام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حمله های گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش می لرزید
گویی خیانت می کند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بیش می لرزید
در لحظه های آخر بازی
ناگه زنم ، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
گویا مراهم پاره ای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب می دیدم
او گفت : این برجها را مات کن
خندید
یعنی چه ؟
من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهی کرد، می دانم
پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خنده ی اینان
آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی
کانسو ترک تکرار می کرد آنچه او می گفت
با لهجه ی بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، می دانم
زنم نالید
آنگاه اسب مرده ای را از میان کشته ها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه می بینم
ترکید تندر، ترق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهره های شکرین ، شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقی بود روشن مرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار ؟
آن گسترش ها وان صف آرایی
آن پیل ها و اسب ها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجه ی ناودانها بود
و سقف هایی که فرو می ریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان می شد صلیب ما
افسوس
انگار در من گریه می کرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ
انگار بر من گریه می کرد ابر
مهدی اخوان ثالث
یکی از مهمترین ویژگیهای کار مهدی اخوان ثالث، سوای کیفیات زبانی و بیانی آن که خود جای بحث بسیار دارد، «سندیت» اشعار اوست: شعرهایی چون «مرد و مرکب» و همین شعر «آنگاه پس از تندر» حدیثی است شاعرانه از آن سالها، شعری است با تشکلی بر محور وجود شاعر، بازگویی عوامل سازندۀ ذهنیات و جهانبینی بسیاری از روشنفکران مجرب و ناظر به معنای اعم.
این شعر مثل اکثر شعرهای اخوان روایتگونه است_بیآنکه بخواهیم بگوییم که روایت شعر نیست_ و با تشکلی داستانی و با تصویری مؤثر و نافذ. ذهنیتی به عینیت درآمده و محسوس. بیآنکه شعر کاملاً روشن باشد (یعنی نثرگونه گردد) و از ابهام شعری به دور افتد.
اما نمیدانی چه شبهایی سحر کردم
این آغاز شعر است و در سطور بعدی منطقی این است که فیالفور کیفیت به سحر رسیدن این شبها روشن شود و بدینگونه روشن میشود: شبهایی که حتی یکدم پلکهای شاعر با هم مهربان نبودهاند (به خواب نرفتهاند) و اگر هم گهگاه به خواب رفتهاند هرگز با رؤیای خوش و شیرین همراه نبودهاند. خوابهایی خوش در هیئت هالهای یا نیمتاجی گل.
شاعر بر آن است تا از شبهای بیخوابی و یا از خوابهای وحشتناک خود سخن بگوید. از خوابهای اهلی. و اگر صفت «اهلی» را به کار میبرد در حقیقت به اعتبار تدوام این خوابهاست. خوابهای اهلی شدۀ دیرین، خوابهایی که تا چشم میبیند همراه با کاروان هول و هذیان است.
اما این خواب چیست؟ خواب گرگ محتضری است که با زخمی بر گردن، در حالی که دم به دم نفسهایش خفیف میشود، در جسم میرندۀ خود مینالد. و این ناله از وحشت نوبت مرگ اوست. نالهای در قالب تن میرندۀ شاعر، و این همان «عینیت» خاص اخوان است. همان تجسم.
در قسمت دوم شعر ما به علت این راز پی میبریم، علت اینکه چرا شاعر به دیدن چنین خوابهای وحشتناکی محکوم شده است. برای این منظور او ما را به سالهای پیش باز میگرداند. به شبی یا روزی که روشناییهای فراوانی در خانۀ همسایه دیده است (به خانۀ همسایه توجه کنید تا به زمانی که این واقعه اتفاق افتاده پی ببریم). و توجه کنید به واژۀ «شاید» که چندین بار تکرار میشود، رسانندۀ شکی که طبعاً میبایست باشد و هست. شبی که شاعر بر پشت بام خانهاش بر روی گلیم تیره و تار با پیردختری زردگیسو که شبیه زن اوست غرق عرصۀ شطرنج شده، غرق جنگی جانانه، در زمانی که اندیشهاش کاملاً کار میکند و گویی بخت آورده است، زیرا در همان لحظههای آغاز بازی چندین سوار حریف را از پا درآورده است. اما اندک اندک از هولی مجهول دلش میلرزد، چندان که فکر میکند که یکی از چشمها یا دستهایش به او خیانت میکنند. هولی نه بیجا، زیرا در آخر بازی (بازی بیپایان) ناگهان حریف زیر قهقاهی میزند که پشت او را میلرزاند. قهقاهی که او را نیز به خنده میاندازد. خاصه وقتی که میبیند حتی شاهی در بساط زن نیست. اما اکنون که شاه نیست در این عرصۀ تحیر و تعجب چه باید کرد؟ چه باید گفت؟ و زن میگوید: «این برجها را مات کن» و میخندد. سطری با تمسخری، و نه تنها تمسخر که تحمیلی و تعجبی نیز، و همین تعجب است که مرد را وامیدارد تا بگوید: «یعنی چه؟» و زن خندخند ادامه میدهد: «ماتم نخواهی کرد میدانم.» و آنگاه معلوم میشود که بازی جز مسخره بازی نبوده است. فرزینان (وزیران) میخندند، خندهای همراه با سیلهای اشک و خون، مرد همچنان حیرت زده و مبهوت نشسته است. و زن ناگهان افشاأ راز میکند: اشارهای به سوی طوطی زردی (طوطی زرد، همسایۀ دورترین و دوست همسایۀ نزدیک) که با لهجۀ بیگانه حرف زن را تقلید میکند: «ماتم نخواهی کرد میدانم.» و دیگر مسخره بازی تمام شده است. زن مینالد و اسب مردهای را از میان کشتگان برمیدارد و در آن سوی آسمان اشاره میکند به لکۀ ابری، مرد میپرسد که آنجا چیست. و زن با نفرت میگوید: «خواهی دید» و مرد گویی میبیند که: «ترکید، تندر، ترق…» و آغاز بارش باران.
منطق موجود در این شعر از آنجا که در ذهن شاعر شکل گرفته و نه بر روی کاغذ، هربار که شعر را بخوانی، گویی باز هم باید خواند، همچون شعر «ایمان بیاوریم…» (و نیز تا حدودی آنگاه پس از تندر) که بیش یا کم که هیچگاه به آخر نمیرسد و تمام نمیشود. و در حقیقت مصداق این اشارۀ «الیوت» است: «میدانم پارهای از اشعار که اینک بیش از هر شعر دیگر مرا دلبستۀ خود ساختهاند آنهایی هستند که در نخستین قرائت، به مفهوم آنها راه نبردم.»
منبع
شعر زمان ما
اخوان ثالث
محمد حقوقی
نشر نگاه
خلاصهای از صص 393-400
بررسی شعر آنگاه پس از تندر نوشتۀ محمد حقوقی
مطالب بیشتر
- شعر چاووشی اخوان ثالث با صدا و تصویر او
- چهار شعر از مهدی اخوان ثالث
- مصاحبۀ مجلۀ آدینه با مهدی اخوان ثالث
- اخوان ثالث جانشین ملک الشعرای بهار
- نقد آخر شاهنامۀ اخوان نوشتۀ فروغ فرخزاد
- اخوان و آفرینش شعر نوشتۀ محمد حقوقی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…