نوبلخوانی
نگاهی به رمان طبل حلبی نوشتۀ گونتر گراس
نگاهی به رمان طبل حلبی نوشتۀ گونتر گراس
«طبل حلبی» شناختهشدهترین رمان «گونتر گراس» شاعر و نویسندۀ مشهور آلمانی_لهستانی و برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات سال 1999 است.
«طبل حلبی» اولین اثر گونتر گراس و اولین کتاب سهگانۀ «دانتزینگ» در کنار کتابهای «موش و گربه» و «سالهای سگ» در مورد اُسکار نوجوان آلمانی است که در سالهای جنگ جهانی دوم، اتفاقات خاصی برایش میافتد و حضور چنین وقایعی در رمان، سبب شده است که عدّهای از منتقدین، این کتاب را در ردۀ ادبیات رئالیسم جادویی قرار دهند.
گراس در «طبل حلبی» با زبانی طنز و گزنده به نقد وقایع پیرامونی در دنیای معاصر میپردازد و مقولهای که بیشترین نصیب را تیغ تیز طنز گراس میبرد، «جنگ» است. او به بهانۀ روایت زندگی اسکار به روایتگری دقیق و ریزبینانۀ جامعۀ جنگزدۀ آلمان میپردازد و صحنههای بسیار بدیعی را از این وقایع تلخ در «طبل حلبی» به تصویر میکشد و آنها را جاودانه میکند و شاید به همین خاطر است که آکادمی نوبل در پیام اهدای این جایزه به گراس، چنین عبارتی را میآورد:
«بهخاطر به تصویر کشیدن افسانههای شاد و سیاه که در گذر تاریخ به دست فراموشی سپرده شده بودند».
اقبال به آثار گراس در ایران همزمان با دریافت جایزۀ نوبل این نویسندۀ شناخته شدۀ آلمانی و با ترجمۀ «طبل حلبی» توسط آقای سروش حبیبی در سال 1381 شروع شد. از آن زمان به بعد کتابهای دیگر او نیز با استقبال قابل توجه خوانندگان فارسیزبان، مواجه شد که از این میان میتوان به کتابهای: «موش و گربه»، «سالهای سگ»، «بیحسی موضعی»، «قرنِ من»، «پوست کندن پیاز» و گزیدههای متعدد اشعارِ گراس، اشاره کرد.
در ادامه، بخشی از این رمان شاخص که به شرح و توصیف آلمان جنگزدۀ نازی میپردازد، با ترجمه بسیار خوب آقای «سروش حبیبی» آمده است:
«روزی روزگاری، اسباببازی فروشی بود که اسمش زیگیزموند مارکوس بود و از جمله طبلهای حلبی میفروخت که دیوارهشان، لعاب سرخ و سفید داشت. اسکاری که چند سطر پیش صحبتش بود مشتری عمدۀ این طبلها بود؛ زیرا حرفهاش، نواختن طبل حلبی بود و بیطبل حلبی نمیتوانست زندگی کند و علاقهای هم به زندگی، بی این آلت موسیقی نداشت. به همین علت از کنیسۀ شعلهور به پاساژ تسوگهاوس شتابید زیرا خانه و دکان پاسدار طبلهایش آنجا بود. ولی وقتی رسید، مارکوس را در وضعی دید که دیگر در این دنیا نمیتوانست طبل حلبی بفروشد.
آنها، یعنی همان آتشنشانان آتشافروز، که من، که اسکار باشم، خیال میکردم از پیششان رفته، فرار کردهام، پیش از من سروقت مارکوس آمده بودند. قلممو در سطل رنگ، فرو کرده و روی شیشۀ دکانش با خط زوترلین نوشته بودند: «خوک جهود». بعد لابد از خط زشت خودشان دلشان به هم خورده بود؛ زیرا شیشۀ ویترین را با لگد شکسته و زیر پاشنهشان خرد کرده بودند، بهطوریکه از خردهشیشهها فقط میشد حدس زد که چه لقبی به مارکوس داده بودند. بعد بیاعتنا به اینکه دکان، دری دارد از ویترین بیشیشه وارد شده و به شیوۀ خاص خود با اسباببازیها سرگرم بودند.
من دلواپس طبلهایم بودم ولی آنها اعتنایی به طبلهای من نداشتند. طبل من تاب تیر کهنۀ آنها را نداشت و ناچار، ساکت ماند و زانو خم کرد. ولی مارکوس، پیش توفان غضب آنها میدان را خالی کرده بود. وقتی به فکر افتادند که سری به او بزنند در نزدند، بلکه درش را با لگد شکستند هرچند او در اتاقش را قفل نکرده بود.
مرد بازیچهفروش، پشت میز تحریرش نشسته بود. مثل همیشه به منظور اینکه آستینهای لباس دودی رنگش دیرتر چرک شوند و از فرسایش آنها جلوگیری کند، آستینپوش به دست کرده بود. شانههایش از شوره، سفید شده بود و حکایت از بیماری پوستی سرش میکرد. یکی از آن پهلوانها که یک عروسک خیمهشببازی را بر سر انگشتانش کرده بود (عروسک مادربزرگ کاسپرله) با چوب مادربزرگ، سیخی به او زد. ولی مارکوس دیگر به کسی جواب نمیداد و دیگر هیچکس نمیتوانست اذیتش کند. جلوش روی میز یک لیوان آب بود که برای رفع عطش خالیش کرده بود. لابد صدای شکستن شیونآسای شیشۀ ویترین دکانش، گلویش را مثل کبریت خشک کرده بود.
روزی روزگاری، طبلنوازی بود که اسمش اسکار بود. وقتی بازیچهفروشش را از او گرفتند و دکان بازیچهفروش را غارت کردند، دانست که طبلنوازان کوتاهقامت، مثل او روزگار سختی در پیش دارند. این بود که وقتی دکان مارکوس را ترک میکرد، یک طبل سالم و دو طبل دیگر که کمتر آسیبدیده بود از میان آن تودۀ بازیچههای ضایعشده، پیدا کرد و آنها را به خود آویخته، پاساژ تسویگهاوس را ترک گفت تا پدرش را که لابد او را میجست در بازار زغال پیدا کند».
انتخاب و مقدمه از: محمدامین اکبری
منبع shahrestanadab
نگاهی به رمان طبل حلبی نوشتۀ گونتر گراس
2)
در این دنیا چیزهایی هست که هر قدر مقدس باشند انسان حق ندارد به آنها نپردازد.
وای که وقتی سرنوشت روی صحنه است و برنامه اجرا می کند چه کارها از انسان سر می زند!
من متعلق به نسلی بودم که در زیر سلطه ناسیونال سوسیالیسم رشد کرد و کور بود. این نسل نه تنها گمراه شده بود بلکه به خودش اجازه داده بود که گمراه شود.(گونتر گراس)
***
داستان کتاب طبل حلبی:
اسکار کوتوله گوژپشت سی ساله ایست که بر روی تخت آسایشگاهی تحت نظر است. او تصمیم می گیرد داستان زندگی خود را بنویسد:
آدم می تواند داستانش را از وسط شروع کند و با جسارت پیش بتازد یا عقب بزند و خلاصه خواننده اش را گیج کند. آدم می تواند ادای نوآوران را درآورد و زمانها و فاصله ها را به هم بریزد یا از میان بردارد و دست آخر جار بزند، یا بگوید برایش جار بزنند که عاقبت و در آخرین لحظه مسئله زمان-مکان را حل کرده است. ممکن است از همان اول بگوید که امروزه روز دیگر نوشتن داستان ممکن نیست اما بعد, یواشکی, و حتی می شود گفت پنهان از خودش، زرت یک داستان کت و کلفت و پر سر و صدا سر قدم برود و خود را خاتم داستان نویسان بشمارد و بازار داستان نویسی را برچیند.
و اینگونه می شود که رمان هشتصد صفحه ای زاده می شود: رمانی با حجم بالا که در مقاطعی با کشش نامناسب، در برخی موارد با غنای ادبی یا با طنز اجتماعی و سیاسی قوی و یا در پاره ای اوقات با صحنه های اروتیک و …
داستان اسکار از دوران جوانی مادربزرگش آنا برونسکی آغاز می شود، جایی که این زن جوان کاشوبی (از اقوام لهستانی) کنار مزرعه در حال خوردن سیب زمینی آتیشی ست و مردی که در حال فرار از دست پلیس است به او پناه می آورد و او آن مرد را زیر دامن خود مخفی می کند. این مرد پدربزرگ اسکار می شود و آگنس مادر اسکار نتیجه این وصلت است… آگنس بزرگ می شود و رابطه ای خاص با پسردایی خود یان دارد که البته منجر به ازدواج نمی شود. این زمان ایام جنگ جهانی اول است و مکان شهری به نام دانتزیگ (زادگاه نویسنده که الان شهر گدانسک در لهستان است) است، جایی که آلمانی ها و لهستانیها در کنار هم زندگی می کنند و پس از جنگ به منطقه ای آزاد زیر نظر جامعه ملل تبدیل می شود.
جنگ دیگر نفسهای آخرش را می کشید. پیمانهای صلحی با عجله و سرهم بندی امضا شد، طوری که بهانه برای جنگ های آتی باقی باشد.
آگنس در ایام جنگ پرستار جوانی است و از این طریق با سرباز آلمانی مجروح به نام ماتزرات آشنا می شود و این آشنایی منجر به ازدواج می شود. آنها مغازه خواربارفروشی دایر می کنند هرچند شرایط اقتصادی پس از جنگ وخیم است و اسکار در چنین شرایطی به دنیا می آید: یعنی زمانی که آدم با قیمت یک قوطی کبریت می توانست دیوارهای یک اتاق خواب را با اسکناس بپوشاند و به عبارت دیگر با نقش صفر بیاراید…
غرور ملی مردم در اثر نتیجه جنگ و تقسیم کشور جریحه دار شده است و وضع اقتصادی نیز بحرانی است که این هر دو مورد زمینه ساز ظهور و گسترش نازیسم (ناسیونالیسم + سوسیالیسم) است که دقیقاً این دو مقوله را نشانه گرفته بود. اسکار موجود عجیبی است و البته غیر طبیعی؛ چرا که ابتدای خلقتش را نیز به یاد دارد و البته توانایی های خاصی را نیز داراست. مادر اسکار از همان ابتدا وعده می دهد که در جشن تولد سه سالگی به او یک طبل حلبی هدیه بدهد و ماتزرات آینده او را در مغازه داری می بیند. اسکار چشم انتظار سه سالگیست و البته بزرگ شدن و مغازه داری برایش جذابیتی ندارد لذا در روز تولد و پس از به دست آوردن طبل تصمیم می گیرد که بزرگ نشود! به همین جهت وقتی ماتزرات درب زیرزمین را سهواً باز گذاشت، اسکار خود را از بالای پله ها به پایین پرت می کند و چند هفته ای را در بیمارستان سپری می کند و بهانه ای برای بزرگ نشدن پیدا می کند! همگان به تصور اینکه در اثر این اتفاق او به صورت عقب مانده ذهنی و جسمی درآمده است با او برخورد می کنند. اسکار بدین ترتیب سالیان سال یک کوتوله 93 سانتی متری باقی می ماند. اسکار حرف نمی زند (البته این توانایی را دارد) و احساسات و حرفهایش را از طریق طبل زدن بروز می دهد و لذا زود به زود باید طبل جدیدی به جای طبل پاره شده قبلی دریافت کند. علاوه بر این هنر خاصی دارد که بسیار دیرپا هم هست و آن توانایی شکستن و برش دادن شیشه ها به وسیله جیغ خود! هنری قابل توجه که البته:
… بعد کار را بازی گرفت و با ادا و اطوارهای هنری دوران اخیر اغوا شد و به راه هنر برای هنر افتاد و آوازش را در شیشه کرد و با این کار پیر شد. اسکار به سن مدرسه می رسد اما فقط یک روز به مدرسه می رود، چرا که از طبلش نمی تواند جدا شود، او دنیای درونی خاص خود را دارد. او بر خلاف تصور دیگران به دنبال یاد گرفتن الفباست: می توانید تصور کنید که سواد آموختن و در عین حال نقش نادان بازی کردن کار آسانی نیست. این کار برای من از فریبکاری دیگرم، که سالها نقش طفل شاشو (را) بازی می کردم، مشکل تر بود.
و این مهم را به کمک یکی از همسایگان و از روی دو کتاب خاص می آموزد، یک کتاب در خصوص زندگی راسپوتین و هوسبازی ها و فریبکاری های اوست و دیگری در مورد گوته (شعر و هنر) است و اینگونه شخصیت اسکار بین این دو حالت در نوسان است:
میان شیادی که مدعی بود با دعا شفا می بخشد و صاحبدل داننده، میان تاریکدلی که زنها را افسون می کرد و شاعر روشن بینی که سید الشعرا شناخته شده بود و با میل می گذاشت زنها افسونش کنند در نوسان است.
این تقابل در صحنه دیگری که در خانه عکس هیتلر و بتهوون روبروی هم نصب می شوند دیده می شود. ماتزرات به حزب نازی می پیوندد و اسکار علت این پیوستن را در فرازی، هنگامیکه جمع خانوادگی در کنار بندر قدم می زنند و ماتزرات برای چند فنلاندی دست تکان می دهد، اینگونه بیان می کند:
ولی من هیچ سر در نیاوردم که ماتزرات چرا دست تکان داد و داد کشید. آخر او راینلاندی بود و از دریا و کشتی و این جور چیزها هیچ نمی دانست و یک نفر فنلاندی هم نمی شناخت و زبانشان را هم اصلاٌ نمی فهمید. ولی خوب، عادت کرده بود که وقتی دیگران دست تکان می دهند او هم بدهد و وقتی دیگران فریاد می کشند یا می خندند یا کف می زنند او هم همین کارها را بکند و همین جور بود که به آن زودی به حزب وارد شد. آن وقت هنوز اجباری در کار نبود و فایده ای هم نداشت، با این کار فقط روزهای یکشنبه اش را ضایع می کرد.
رابطه یان (که اسکار او را پدر احتمالی خود می داند) و مادر جان به صورت هفتگی در جریان است و اسکار شاهد این جریانات است: یان برونسکی، که با شم خاص فرصت جویش جو تازه خانه ما را در روزهای یکشنبه که رنگ سیاسی داشت تشخیص داده بود، همین که ماتزرات به خدمت می رفت دفاع غیر نظامی زن تنها مانده اش را وظیفه خود می شمرد و به دیدن ما می آمد.
با ورود یان به خانه معمولاً اسکار از خانه بیرون می رود و به چرخیدن در خیابانها می پردازد و از محل میتینگ حزب سر در میاورد. در یکی از این گشت و گذارها با یکی از اساتید بزرگ زندگی خود که او هم کوتوله ای به نام ببرا است روبرو می شود و این توصیه ویژه را دریافت می کند:
ما جماعت کوچکان، حتی وقتی پشت تریبون صندلی خالی نمانده باشد گوشه ای برای ما پیدا می شود. اینشت که اگر پشت تریبون واقعاً جایی پیدا نکردید دست کم زیر آن بروید ولی هرگز پای آن نایستید… و اینگونه داستان زندگی اسکار ادامه پیدا می کند.
اما اشاره ای به زبان طنز نویسنده داشتم که نمونه ای از آن را که در مورد حزب نازی و یکی از خطیبانش که از قضا او هم دارای قوز است ذکر می کنم:
لوبزاک طنز تندی داشت و سرچشمه طنزش همان قوزش بود…می گفت:
این قوز من صاف می شود اما کمونیست ها پیش نمی برند. مسلم بود که قوزش صاف شدنی نبود. ماندنی بود و استواریش نشان حقانیتش و در نتیجه حقانیت حزب می شد و از اینجا می شود نتیجه گرفت که قوز استوارترین پایه ایده ئولوژیست.
البته کنایه ها به مذهب و اسطوره های مذهبی نیز جای خود را دارد به طور مثال وقتی اسکار به همراه مادرش هفتگی به کلیسا می رود تا مادر به گناهان تکراری خود اعتراف کند و او در کلیسا به پیکره های مسیح خیره می شود:
چه عضلات ورزیده ای داشت. این مسیح ورزشکار، این قهرمان دو و میدانی … باور کنید جلوش دعا می خواندم. او را قهرمان مهربان خودم می نامیدم. قهرمان قهرمانان، برنده جام مصلوب شدن آن هم به کمک میخ های استاندارد. باور کنید حتی خم بر ابرو نیاورده بود… از فرط انضباط پلک هم بر هم نمی زد تا هرچه ممکن است امتیاز به دست آورد…
البته مارکسیست ها و پیروان انقلاب دائمی نیز بی نصیب نمی مانند:
چریک های اصیل در تمام عمر چریک می مانند. حکومت های ساقط شده را بر کار سوار می کنند و باز به کمک چریک های دیگر در راه واژگون کردن حکومتهای بر کار سوار شده مبارزه می کنند. این چریکهای شفاناپذیر که پیروزی و ثبات را فساد آفرین می شمارند و علیه همرزمان خود سرکشی می کنند… میان دست اندرکاران سیاست از همه هنرمند ترند زیرا دستاورد خود را مردود می دانند…
من البته فصل های نزدیک به جنگ جهانی دوم و حول و حوش آن را بیشتر پسندیدم و نکاتی که اینچنین به پیشواز وقوع جنگ می رود:
آن روزها از این جور نشانه ها که از نزدیکی مصیبت خبر می داد کم نبود. مصیبت چکمه هایی می پوشید که پیوسته زمخت تر می شد و قدم هایی پیوسته بلند تر و پر صداتر بر می داشت تا همه جا گیر شود.
هنگامی که تاریخ اطلاعیه های ویژه اش را عربده می کشید و همچون موتوری روغن خورده و روان در جاده ها و آب ها و آسمان اروپا تاخت و تاز کنان آنها را تصرف می کرد…
یا مواردی که چنین دلنشین از جنگ و تبعات و مصائب آن می گوید:
نوشتن مسلسل و برجک های کشتی آسان است. انگاری بنویسی رگبار یا بارش تگرگ… من هنوز خوب بیدار نبودم که از عهده این جور بحث ها بر آیم. اینست که از روی صداهایی که در گوش داشتم مثل همه خواب آلودگان که در بند ظرافت های گفتار نیستند با خود گفتم این هم تیراندازی!
یا:
پوکه را در مشت فشرد…این یک انگشت فلزی توخالی در گذشته تکه سربی بر سر داشته بود تا زمانی که انگشت سبابه خمیده سرباز تیراندازی نقطه مقاومتی را جسته و به نرمی عذر گلوله سربی را خواسته و آن را از خانه اش بیرون رانده و به سفری مرگبار فرستاده بود.
یا:
مرا به لهستان چه کار؟ اصلاً لهستان چه بود؟ لهستان برای خود سواره نظام داشت. بگذار بتازند. این سواران دست بانوان را می بوسیدند و هر بار وقتی کار از کار گذشته بود تازه در می یافتند که نه نوک انگشتان ظریف و خسته بانویی را، که دهن کریه و خشکیده توپ هاوبیتسه ای را بوسیده اند و این دوشیزه کروپ تبار کار خود را کرده و آنچه را در شکم داشته در دهان آنها خالی کرده بود. این دوشیزه صداهای ناهنجاری از لب های خود بیرون می داد، که مثلاً بوسه ای آبدار، ولی این صداها هیچ شباهتی با بوسه نداشت و صدای راستین کشتار بود…
یا:
او به دیدن شهر که سالم مانده بود به یاد پیشینیان همه رنگ خود افتاد که از کشورهای مختلف اروپا آمده و چشم طمع به این کشور انداخته بودند. اول همه جا را به آتش کشید تا کسانی که بعد از او می آمدند بتوانند در نوسازی ویرانه های او همت و حمیت خود را نشان بدهند.
یا تشبیهات اینچنینی:
جانوران افسانه ای سنگی بالای کلیسای جامع معروف این شهر، بیزار از سیاهکاریهای انسانها پیوسته بر سنگفرش جلوخان کلیسا به شیوه خود تف می انداختند. منظورم این است که در مدت توقف ما در این شهر شب و روز باران می بارید و از دهان این جانوران که کار ناودان را می کرد شرشر فرو می ریخت.
اما در یکی از فصل ها، اسکار که به همراه دوستانش یک گروه موسیقی تشکیل داده و در یک رستوران خاص برنامه اجرا می کند نیز نکته قابل توجهی است، مکانی که مشتریان برای خوردن غذا نمی آیند بلکه می آیند با هزینه گزاف و طی مناسکی یک پیاز پوست بکنند و خرد کنند تا اشکشان در بیاید! مکانی به نام پیاز انبار:
…دست کم عده ای از آنها چیزی نمی دیدند زیرا اشک جلو چشمانشان را گرفته بود. البته نه از دردمندی دلهاشان، زیرا هیچ معلوم نیست که چون دل دردمند شدچشم هم اشکبار می شود. بعضی هرگز موفق نمی شوند حتی قطره اشکی بیفشانند، خاصه طی این دهه و چند دهه اخیر. به این دلیل است که قرن ما بعد ها قرن خشک چشمان نام خواهد گرفت. گر چه همه جا درد بسیار است و درست به دلیل همین قحط اشک بود که کسانی که دستشان به دهانشان می رسید به پیاز انبار می رفتند…
نکته آخر در مورد این کتاب صحنه های مکرر مربوط به گورستان است:
گورستان ها همیشه بر من جاذبه اعمال کرده اند. شسته رفته و صادقند… آدم در گورستان جسور می شود و جرات گرفتن تصمیم پیدا می کند. در گورستان است که خط پیرامون زندگی – منظورم البته حاشیه قبرها نیست- آشکار می شود و به بیان دیگر زندگی معنا می یابد.
***
فولکر شلندورف کارگردان آلمانی از روی این کتاب فیلمی ساخته است که نخل طلای 1979 (به همراه فیلم اینک آخرالزمان کوپولا) و اسکار بهترین فیلم خارجی 1980 را به دست آورده است.
منبع میلۀ بدون پرچم
نگاهی به رمان طبل حلبی نوشتۀ گونتر گراس
آشنایی بیشتر با گونتر گراس
گونتر ویلهلم گراس رماننویس، شاعر، نمایشنامهنویس، تصویرگر، مجسمهساز و نقاش آلمانی متولد 16 اکتبر 1927 در شهر «دانتسیگ» بود که در سال 1999 به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات معرفی شد. این نویسنده سرشناس در سال 1959 با نگارش رمان «طبل حلبی» که به 24 زبان ترجمه شده است به شهرت رسید.
او رمان کوتاه «موش و گربه» را در سال 1961 به چاپ رساند و در سال 1963 «سالهای سگی» را روانه بازار کتاب کرد. این آثار که هر سه به ظهور نازیسم پرداختهاند، به عنوان «سهگانه دانتسیگ» معروفاند.
یکی از جنجالیترین رخدادهای زندگی گونتر گراس، مصاحبه او درباره کتاب «پوست کندن پیاز» در سال 2006 بود که طی آن این برنده نوبل ادبیات اعتراف کرد زمانی عضو ارتش نازی بوده، در حالیکه پیش از آن تصور میشد او به علت آنکه خیلی جوان بوده، در ارتش نازی عضویت نداشته است.
جایزه «کارل گئورگ بوشنر» سال ۱۹۶۵، جایزه «توماس مان» ۱۹۹۶، جایزه «پرنس آستوریاس» ۱۹۹۹ و دکترای افتخاری دانشگاه آزاد برلین از جمله افتخارهای این نویسنده بزرگ آلمانی هستند.
گونتر گراس در سال 2012 با انتشار شعری علیه رژیم اشغالگر قدس به تیتر اول روزنامههای جهان تبدیل شد. او در آوریل آن سال شعری را به نام «آنچه باید گفت» منتشر کرد که در آن اسراییل را تهدیدی علیه صلح جهانی خواند. چاپ این سروده در سه روزنامه نیویورک تایمز، ریپابلیکا و دویچه سایتونگ خشم مقامهای اسراییلی را برانگیخت تا جاییکه ورود این شاعر آلمانی را به سرزمینهای اشغالی ممنوع اعلام کردند.
او در طول دوران نویسندگیاش در گونههای مختلف نمایشنامه، شعر و ادبیات داستانی قلم میزد. «موش و گربه»، «سالهای سگی»، «ماده موش»، «قرن من»، «آخرین رقص» و «از دفترچه خاطرات یک حلزون» از جمله مشهورترین کتابهای او هستند. شرایط و رخدادهای سیاسی و اجتماعی مهمترین دغدغههای گراس بودند که انعکاس آنها در آثارش هوایداست.
نگاهی به رمان طبل حلبی نوشتۀ گونتر گراس
جملاتی از سایر کتابهای گونتر گراس
- ما هماکنون آمار آینده را در دست داریم: درصد افزایش آلودگی، رشد جمعیت و بیابانزایی.
آینده همین حالا هم آمده است…
- هنر به طرز فوقالعادهای نامعقول و شدیدا بیمعنا، در عین حال ضروری است. بیهوده اما ضروری، فهمیدن این برای یک پیوریتن سخت است.
- باور، یعنی باور کردن دروغهای خودمان. میتوانم بگویم خیلی خوشحالم که این درس را زود یاد گرفتم.
- سر انسان از کره زمین هم بزرگتر است. باور دارد که چیزهای بیشتری را در خود جای میدهد. میتواند خودش و ما را در نقطه مطلوبی خارج از دسترس کشش جاذبه زمین تصور کند. چیزی نوشته میشود و بعد چیز دیگری خوانده میشود. مغز انسان یک هیولاست.
- هر چیز بزرگتر از زندگی، جمعیت را دور خود جمع میکند.
- در آمارها، آنچه پشت ردیف ارقام گم میشود، مرگ است.
- انسانها همیشه قصه گفتهاند. مدتها پیش از اینکه بشریت نوشتن را بیاموزد و به تدریج باسواد شود، همه برای یکدیگر داستانسرایی میکردند و همه به قصههای دیگران گوش میدادند، پیش از این که مشخص شود برخی از قصهگویان بیسواد داستانهای بهتر و بیشتری بلد بودند. این یعنی آنها میتوانستند افراد بیشتری را پای دروغهایشان بنشانند.
- مالیخولیا و آرمانشهر، دو روی یک سکهاند.
- انتظار من از ادبیات بیشتر از زندگی واقعی و عریان بود.
- گورستانها همیشه توجهم را جلب میکردند. خوب نگهداری میشوند، از ایهام خالی، عقلانی، مردانه و زنده هستند. در قبرستانها میتوانی شجاعت را فرا بخوانی و به تصمیم برسی. اینجاست که حد و مرزهای زندگی خود را نشان میدهند. منظورم فواصل بین قبرها نیست. اگر این برداشت را هم داشته باشید، همچنان معنیدار است.
- حتی کتابهای بد هم کتابند و در نتیجه مقدس.
- اگر به من میگفتند نام جدیدی برای «وسوسه» انتخاب کن، کلمه «دستگیره در» را پیشنهاد میدادم. چون اگر قرار نباشد ما را وسوسه کنند، پس چرا این برآمدگیها روی درها قرار داده شدهاند؟
- امروز میدانم که همه چیز توانایی دیدن دارد، که هیچ چیز نادیده نمیماند و حتی حافظه کاغذدیواری از ما بهتر است.
منبع ایسنا
نگاهی به رمان طبل حلبی نوشتۀ گونتر گراس
مطالب بیشتر
- رمان دمیان اثر هرمان هسه
- صدسال تنهایی کتاب شعر است
- رمان خانوادۀ تیبو
- بخش هایی از رمان تهوع اثر سارتر
- گوریل پشمالو اثر یوجین اونیل
نگاهی به رمان طبل حلبی نوشتۀ گونتر گراس
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…