تحلیل داستان و نمایشنامه
نگاهی به رمان تیمبوکتو نوشتۀ پل استر
نگاهی به رمان تیمبوکتو نوشتۀ پل استر
1)
داستان روایتی است از زندگی یک سگ پیر به نام مستر بونز و البته صاحبش ویلی و…:
«اگر مستر بونز از نژاد مشخصی بود شاید در مسابقه روزانه سگهای خوشگل، صاحب پولداری تور میکرد، اما رفیق ویلی ملغمهای از نژادها بود… و برای فضاحت قضیه از پوست پشمالویش خارخسکهایی هم بیرون زده بود، دهانش بوی بدی میداد و چشمانش هم همیشه خون گرفته بود. هیچ کس رغبت نمیکرد نجاتش دهد، به قول دارودسته بیخانمانها عاقبت کار ردخور نداشت…»
او به همراه صاحبش ویلی سالها دورهگردی کرده است. ویلی هنگامی که دانشجویی جوان و معتاد بود با توجه به تاثیر مواد و زمینههای دیگر، متعاقب یک شوک، به نوعی بیمار شیزوفرنیک دچار میشود. پس از آن، یک روز پای تلویزیون از طریق بابانوئل به او الهام میشود تا شیوه زندگی خود را تغییر دهد و او تصمیم میگیرد که به کل کشور مسافرت و زندگی خود را وقف انتقال پیام کریسمس کند.
«مستر بونز همه آرزویم این بود که دنیا را بهتر کنم…هر کاری توانستم کردم، اما خب، گاهی هر کاری از دست آدم برمیآید، کافی نیست.»
او دورهگردی فقیر و شیرینعقل است و البته به نویسندگی هم میپردازد و گاهی هم با فروش شعرهایش امرار معاش میکند اما فلسفه خاص خود را دارد.
« گاهی آدم از تعجب شاخ در میآورد یک کسی پیدا میشود و فکری دارد که تا به حال به فکر هیچ کس دیگر خطور نکرده … مثلاً چمدان چرخدار . چقدر طول کشید تا اختراعش کنیم؟ سی هزار سال چمدانهایمان را به زحمت حمل کردیم ، عرق ریختیم و به خودمان فشار آوردیم و تنها چیزی که از آن نصیبمان شد درد عضلانی، کمر درد و خستگی مفرط بود. منظورم این است که چرخ داشتیم، مگر نه؟ این مرا گیج میکند چرا باید تا آخر قرن بیستم برای این یارو صبر کنیم تا بتوانیم چیزی به این کم اهمیتی را ببینیم؟… مسئله آن طور که به نظر میآید ساده نیست. فکر آدم تنبل است و اغلب برای مراقبت از خودمان آنقدرها هم بهتر از کرمهای بی ارزش باغچه نیستیم.»
ویلی به همراه مستر بونز با پای پیاده مسافرتها کردهاند و حالا ویلی سخت مریض است و به نظر میرسد که روزهای آخر عمر خود را میگذراند. او دو آرزو بیشتر ندارد یکی اینکه خانم سوانسون معلم ادبیات دوران دبیرستان خود را که همیشه او را در امر نوشتن تشویق میکرد (به قول ویلی: “هیچ کس در زندگی بدون وجود فردی که به او ایمان داشته باشد به جایی نمیرسد.“) پیدا کند تا کلید صندوق اماناتی که دستنوشتههایش را در آن گذاشته است به او بدهد.
«نوشتههای آن صندوق همه چیزی بود که او به آن افتخار میکرد. اگر آن نوشتهها گم میشد مثل این بود که او هرگز وجود نداشته است».
و دوم اینکه جای مناسبی برای مستر بونز بیابد. آنها پیاده به شهر بالتیمور رفته و در آنجا به دنبال آدرس خانم سوانسون میگردند اما در کنار خانه ادگار آلنپو حال ویلی رو به وخامت میگذارد:
«نمیشه روی زندگی قیمت گذاشت و وقتی دم مرگ باشی هیچ قدرتی در جهان نمیتواند جلو آن را بگیرد»
***
مستر بونز در کنار ویلی است و خاطرات و پندها و اندرزهای ویلی را در ذهنش مرور میکند. او به ویلی ایمان دارد و مطابق گفتههای او میداند که ویلی به زودی به تیمبوکتو میرود:
«آدمها بعد از مرگشان به آنجا میرفتند. وقتی روح آدم از بدنش جدا میشود، جسمش را خاک میکنند و روحش به آن دنیا میرود. هفتههای گذشته ویلی مدام از این موضوع حرف میزد و حالا دیگر شک نداشت که سرای باقی وجود دارد. اسمش تیمبوکتو بود …جایی که دنیا تمام میشود تیمبوکتو شروع میشود.»
مستر بونز به زندگی بدون صاحبش فکر میکند و احساس میکند که با توجه به صحبتهای ویلی وضعیت خوبی در انتظارش نیست:
«سر هر خیابان یک رستوران چینی هست و اگر فکر میکنی وقتی از کنارشان رد میشوی دهنشان آب نمیافتد باید بهت بگم که از خوراک خاور دوریها هیچ چیز سرت نمیشود.»
اتفاقاتی که در نیمه دوم برای مستر بونز به وقوع میپیوندد بعضاً موجب بروز شک نسبت به افکار و رفتار ویلی در ذهن مستر بونز میگردد. او مطابق تز ویلی که یک سگ تنها با یک سگ مرده فرقی ندارد به دنبال آن است که به گونهای از تنهایی درآید و به حیاتش ادامه دهد. در این راستا به نظرش میآید زندگی در رفاه که ویلی همیشه با تمسخر از آن یاد میکرد زیاد هم چیز بدی نیست. اما متعاقب آن از اینکه در خواب ویلی را میبیند که عصبانی است و به او طعنه میزند که پی زندگی بورژوایی رفته و… دچار عذاب وجدان میشود. ولی در نهایت تصمیم میگیرد به تیمبوکتو برود و به ویلی بپیوندد:
«بیتردید جانوران هم تیمبوکتوی خود را دارند، جنگلهای پهناوری که بدون ترس از شکارچی و تله میتوانند در آن بگردند، اما سگ با شیر و پلنگ فرق دارد و مخلوط کردن اهلی و غیر اهلی در آن دنیا کار عاقلانهای نیست. قویها ضعیفترها را میبلعند و بعد از مدت کوتاهی همه سگها میمیرند و آنها را به دنیای بعدی میفرستند، بعد بعد بعد، معنی چنین کاری چیست؟ اگر عدالتی در کار دنیا هست، اگر خدای سگها هم قدرت تصمیمگیری راجع به مخلوقاتش را دارد، پس سگ که بهترین دوست آدم است بعد از اینکه هر دو ریق رحمت را سر کشیدند کنار آدم میماند… اما مگر میشود مطمئن بود که عدالت یا منطق در آن دنیا تاثیری بیش از این دنیا دارد؟»
قسمتهای پایانی داستان زیباست. به نظر میرسد که بیشتر از حد معمول داستان را توضیح دادم ولی نگران نباشید این کتاب از آن تیپ داستانهایی نیست که دانستن انتهای آن لطمهای به لذت مطالعه آن وارد کند.
این جمله را هم از کتاب و بدون ارتباط به عنوان حسن ختام ذکر میکنم:
«داداش میخوای بدونی فلسفه زندگی یه سگ چیه؟ بهت میگم. فقط یک جمله است: اگه نمیتونی بخوریش یا ترتیبش رو بدی، بشاش روش.»
اگر ضمیر “ش” را به مملکتمان ارجاع دهیم می بینیم که این جمله خیلی غلطه چون بعضیها هم میخورند، هم ترتیب میدهند و هم کار سوم را انجام میدهند!
(منبع میلۀ بدون پرچم)
2)
رمانی است از پل استر که تلگراف از او با عنوان استاد داستان مدرن آمریکایی نام میبرد. پل استر در فوریهی ۱۹۴۷ در نیویورک به دنیا آمد.
برای تحصیلات در رشته ادبیات تطبیقی وارد دانشگاه کلمبیا شد، در سال ۱۹۶۷ به سبب سرخوردگی از دانشگاه به پاریس سفر کرد و مدتی طولانی در این شهر اقامت گزید.
در بازگشت به نیویورک تحصیلاتش را از سر گرفت و در همین دوران نوشتن رمانهای کشور آخرینها و مون پالاس را آغاز کرد. او تا سال ۱۹۸۰ چند کتاب شعر منتشر کرد که بعدها سرآغاز انتقال وی از مرز ظریف شعر به نثر شد. پل اُستر در آثارش از ساموئل بکت و کنوت هامسون تاثیر گرفته و کتاب مورد علاقهاش دون کیشوت است.
در تیمبوکتو، استر رمانش را به اختصار، با موشکافی و غمی نامتعارف روایت میکند. داستان او حکایت پراحساس سگی است در دنیای انسانها و در زندگی انسانی خاص. اما سرنوشت این سگ چه خواهد شد؟
قسمتی از کتاب تیمبوکتو:
بی تردید جانوران هم تیمبوکتوی خود را دارند؛ جنگلهای پهناوری که بدون ترس از شکارچی و تله میتوانند در آن بگردند، اما سگ با شیر و پلنگ فرق دارد و مخلوط کردن اهلی و غیر اهلی در آن دنیا کار عاقلانهای نیست.
قویها ضعیفترها را میبلعند و بعد از مدت کوتاهی همهی سگها میمیرند و آنها را به دنیای بعدی میفرستند. بعدِ بعدِ بعد، معنی چنین کاری چیست؟ اگر عدالتی در کار دنیا هست، اگر خدای سگها هم قدرت تصمیمگیری راجع به مخلوقاتش را دارد، پس سگ که بهترین دوست آدم است بعد از اینکه هردو ریق رحمت را سر کشیدند کنار آدم میماند.
تازه در تیمبوکتو سگها هم میتوانند حرف بزنند و با صاحبشان هم صحبت شوند. شکل منطقی موضوع این طور بود، اما مگر میشود مطمئن بود که عدالت یا منطق در آن دنیا تاثیری بیش از این دنیا دارد؟ ویلی که فراموش کرده بود به این موضوع اشاره کند و چون حتی یک بار در گفتوگوهایشان و آن همه صحبت دربارهی تیمبوکتو، اسم مستر بونز را نبرد، سگه هنوز نمیدانست که بعد از مرگ به کجا خواهد رفت.
اگر تیمبوکتو از آن جاهایی باشد که فرشهای گران قیمت و وسایل عتیقه دارند چه؟ اگر ورود حیوانات خانگی به آن ممنوع باشد چه؟ چنین چیزی ممکن نبود و با این حال مستر بونز آن قدر دنیا دیده بود که بداند هر چیزی امکان پذیر است و غیر ممکنها مرتب اتفاق میافتند. شاید این هم یکی از آنها بود و در این شاید هزاران غصه و ترس کمین کرده بود، وحشتی وصف ناپذیر که هربار به آن فکر میکرد به سراغش میآمد.
بعد، از همه جا بی خبر، همان طور که فکر بد دیگری داشت به سرش میزد، آسمان صاف شد. نه تنها باران بند آمده بود، بلکه تودهی به هم پیوستهی ابرها هم در آسمان داشت از هم جدا میشد و با اینکه همین یک ساعت پیش همه چیز تیره و تار شده بود، حالا آسمان داشت روشن میشد و مخلوطی از رنگ صورتی با رگههای زرد داشت از غرب همهی آسمان شهر را فرامیگرفت.
مستر بونز سرش را بلند کرد . یک دقیقه بعد انگار که این دو عمل اسرارآمیز به هم مربوط باشند، بارقههای نوری ابرها را شکافت. اشعهای کمی آن طرفتر از پای چپ سگه به پیاده رو برخورد کرد و بعد، تقریبا بلافاصله اشعهی دیگری درست به طرف راست او خورد.
شبکهای از نور و سیاهی کنار او در پیاده رو شکل گرفت، منظرهی زیبایی بود. در پس آن همه غم و ناراحتی نعمتی غیر منتظره را حس کرد. بعد دوباره به ویلی نگاه کرد و درست همان وقت که داشت سربرمیگرداند، نور از همه طرف به صورت شاعر تابید. نور چنان شدید بود که وقتی به پلک او خورد، ناخودآگاه چشمانش را باز کرد و همان ویلی که یک دقیقه پیش جان نداشت حالا زنده بود و تار عنکبوتها را از روی لباسش میتکاند و سعی میکرد بیدار شود.
سرفه کرد، دوباره سرفه کرد، برای سومین بار سرفه کرد و بعد دچار حملهای طولانی شد. مستر بونز همان طور که خلط از دهان صاحبش بیرون میریخت بی حرکت کنارش ایستاده بود.
کمی از خلط روی ویلی ریخت و بقیهاش روی زمین. آنهایی که رقیقتر و لیزتر بودند از چانهاش آویزان ماندند، مثل رشته از ریشش آویزان شدند و در طول حمله و تکانها و خم راست شدنهای ویلی با آهنگ خندهدار و بریده بریدهای به جلو و عقب تاب خوردند. مستر بونز از شدت حمله متعجب شد . حتما این آخر ماجرا بود.
با خود گفت یک آدم بیش از این طاقت ندارد. اما ویلی هنوز مقاومت میکرد و یک بار که صورتش را با آستینش پاک کرد و توانست نفس تازه کند، با خندهی گشاده و سعادت آمیزش مستر بونز را حیران کرد.
به سختی جا به جا شد، به دیوار خانه تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. وقتی صاحبش دوباره بی حرکت شد، مستر بونز سرش را روی ران راست او گذاشت. وقتی ویلی خم شد و به سرش دست کشید، قلب شکستهی سگ آرام گرفت. البته اینکه موقتی بود و توهمی بیش نبود، اما در اینکه چاره ساز بود شکی نبود.
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»