تحلیل داستان و نمایشنامه
تأملاتی در رمان«هرگز رهایم مکن»
در انگلستان و حوالی دهه 90، کتی اچ. یک پرستار 31 ساله است که 11 سال و اندی است که به این حرفه مشغول است؛ پرستاری از افراد اهدا کننده عضو! پرستاری که کار خود را درست انجام می دهد و دارای اعتبار ویژه ای است، بدان حد که حق انتخاب کسانی را که باید از آنها مراقبت کند را دارد. البته او تاکنون فقط 4 بیمار را خودش انتخاب کرده است و روت سومین آنها بود.
روت دوست دوران کودکی کتی است که در مدرسه شبانه روزی هلشیم با هم همکلاس و هم اتاق و رفیق گرمابه و گلستان همدیگر بودند. در همین ابتدا متوجه می شویم که رابطه آنها زمانی به دلیل مشکلاتی قطع شده است و از اینجا رجوع کتی به خاطرات گذشته آغاز می شود. رجوعی که ما را با دنیایی شگفت انگیز که ساخته و پرداخته ذهن خلاق نویسنده است آشنا می کند. مراکزی مانند هلشیم که دانش آموزانی را تربیت می کند که در آینده قرار است اهدا کننده عضو به مردم عادی باشند! سرنوشتی محتوم و گریز ناپذیر …
با دوستان کتی از جمله روت و تومی آشنا می شویم و همچنین روابط دانش آموزان و سرپرستان یا همان معلمان مدرسه و از همه مهمتر سبک آموزش آنها؛ آموزشی که می بایست به گونه ای باشد که همه این سرنوشت محتوم را بدون چون و چرا و از ته دل بپذیرند…
تومی فکر می کرد که احتمالاً سرپرست ها در سرتاسر سال هایی که در هلشیم گذراندیم، با دقت و حزم اندیشی هر چیزی را که به ما می گفتند، زمانمندی می کردند، طوری که ما همیشه کم سن و سال تر از آن بودیم که حرف هایشان را در یک مرحله و دوره خاص به درستی درک کنیم اما البته تا حدودی معنای حرف هایشان را درک می کردیم، طوری که تا چند وقت بعدش کل آن حرف ها بی آنکه به درستی در آن غور کرده باشیم در ذهنمان بود.
نحوه بیان خاطرات هم تکنیک ویژه ای دارد، معمولاً موضوع مورد نظر را یاد آوری می کند و پس از بیان آن ذکر می کند که این ماجرا قبل یا بعد از فلان ماجرا پیش آمده و اهمیت آن نیز به همین دلیل است و همین طور زنجیره ای از خاطرات مرتبط و با اهمیت نقل می شود تا پازل داستان تکمیل شود.
…یک گوشه پرت افتاده. او این طور گفت و همین ماجرا را شروع کرد. چون ما در هلشیم، در طبقه سوم، برای خودمان گوشه پرت افتاده ای داشتیم که اموال گمشده را در آن جا می گذاشتیم؛ اگر چیزی گم یا پیدا می کردید به آنجا می رفتید. کسی که یادم نیست که بود بعد از کلاس ادعا کرده بود که دوشیزه امیلی (سرپرست هلشیم) گفته بود که نورفوک گوشه پرت افتاده انگلستان است، جایی که تمام اموال گمشده کشور از آنجا سر در می آورد. این تصور به زودی فراگیر شد و در سرتاسر مدرسه، بچه های همکلاسی ما آن را به عنوان واقعیتی بی چند و چون پذیرفتند…. شاید مسئله به نظر شما ابلهانه باشد اما باید به خاطر داشته باشید که برای ما در آن مرحله از زندگی مان، هرجایی فراسوی هلشیم سرزمینی خیالی بود؛ ما در مورد جهان خارج از هلشیم و پیرامونمان و بود و نبودهای آن تصوراتی بسیار مه آلود و مبهم داشتیم.
***
هیچ کدام از ما نمی توانیم بچه دار شویم… کل ماجرا را به وضوح برایمان گفته بودند. هیچ یک از ما چندان رنجشی از این قضیه نداشتیم؛ در واقع یادم هست که بعضی ها از این که می توانستند بدون نگرانی رابطه جنسی داشته باشند خوشحال هم بودند اما رابطه جنسی صحیح مسئله ای بود که در آن زمان از آن درک صحیحی نداشتیم…
***
حال چیزی که به ذهنم می رسد این است که وقتی سرپرست ها نخستین بار شروع کردند برایمان از روابط جنسی گفتن، این حرف ها را با مطالب مربوط به اهدا ها در هم آمیختند. در آن سن و سال – باز هم منظورم حول و حوش سیزده سالگی است- همه ما در مورد مسائل جنسی نگران و هیجان زده بودیم و طبیعتاً همین امر باعث شده بود که دیگر مسائل به پس ذهنمان رانده شود. به عبارت دیگر احتمال دارد که سرپرست ها توانسته باشند بسیاری از واقعیات اساسی مربوط به آینده ما را به شکلی زیر جلی در سر ما فرو کرده باشند.
منبع میله بدون پرچم
تأملاتی در رمان«هرگز رهایم مکن»
شخصیت های رمان هرگز رهایم نکن، وضعیتی فرهنگی و اجتماعی بر اساس هم نوایی (یا هنجارطلبی) را ارائه می دهند، برای نمونه کتی بارها روی این مساله تاکید می کند که چقدر او فردی عادی و معمولی است، و روث هم بسیار واضح و مشخص به تقلید دانش آموزان بزرگتر حاضر در کلبه ها می پردازد. سازمان اهدای عضو نسبتا به آرامی پیش می رود، چون همه می خواهند به شکلی رام شده و تحت آموزش، سرنوشتشان را به عنوان یک اهداگر عضو بپذیرند.
هم نوایی مساله ای معمول در رمان های علمی تخیلی پاد آرمان شهری همچون هرگز رهایم نکن است، اما تفاوت ایشیگورو در این است که او جایگزین بهتری برای این هم نوایی پیشنهاد نمی دهد. به جز عصبانیت و خشونت مختصر تامی، هیچ یک از دیگر شخصیت ها مقاومت و شورشی از خود نشان نمی دهند. دنیای این رمان جهانی است که در آن همنوایی، یک ویژگی تغییر ناپذیر از طبیعت انسان است.
ایشی گورو اشکال مختلفی از ناآگاهی تعمدی را برجسته می کند، از مسائل اجتماعی (همچون اهدای عضو) گرفته تا مسائل شخصی (همچون ارتباط جنسی و باکرگی). اغلب شخصیت های او از دریافت اطلاعات هراس دارند و فاقد اعتماد به نفس کافی برای رسیدن به آگاهی بیشتر هستند. وقتی نمی خواهند پاسخ پرسش هایشان را بدانند، نویسنده این را نشان می دهد که ناآگاهی تعمدی سازوکاری است که بر اساس آن ناعدالتی های اجتماعی تداوم می یابد.
افراد شبیه سازی شده به عنوان اهداکنندگان عضو، توانایی تغییر سرنوشت خود را ندارند، اما فقدان داشتن سرنوشتی آزاد، عناصر دیگری در زندگی شان را هم تحت تاثیر قرار می دهد. برای نمونه، روث هیچگاه به آرزویش که کار کردن در یک دفتر است نمی رسد، و کتی هم زمان بسیار کمی برای بودن با تام دارد. ایشیگورو در ابهام است که منشاء این کمبود آزادی سرنوشت از کجاست. روث هیچ گاه برای کار در دفتری تلاش نمی کند، به همین خاطر هیچ وقت نمی فهمیم زندگی غمگین او به خاطر سیستم موجود است یا کمبود ابتکار خودش.
بخشی از پایان غم انگیز و دلخراش رمان را هم می تواند به خاطر ضعف و نقص شخصیت ها در برقراری ارتباط باشد. ناکامی شخصیت ها در ایجاد ارتباط، عاملی موثر در بخش های اساسی داستان است، همچون وقتی که روث نقاشی های تامی را به سخره می گیرد. بازهم موانعی برای ارتباط شخصیت ها هست که فراتر از توان و کنترل آن ها است، برای نمونه روث هیچ وقت نمی فهمد آیا نقشه اش برای به هم رساندن دوباره کتی و تامی عملی شده است یا نه.
چشم انداز ایشیگورو درمورد امید، بسیار پیچیده است. امید ممکن است حال مردم را بهتر کند و باعث شود زندگی بهتری را زندگی کنند. شبیه سازی شدگان، در کلبه ها خوش حال تر هستند، چون این باور را دارند که اگر بخواهند می توانند درخواست تعویق بدهند (شایعه ای که خانم امیلی ایجاد می کند چون این باور به مردم امید می دهد). در جهان رمان، منشاء امید تنها دروغ و سراب است، از امید کتی برای قطع رابطه روث با تامی گرفته تا امید واهی که از برنامه تعویق اهدای عضو در آن ها ایجاد شده است.
برنامه اهدای عضو بر اساس این فرضیه بنا شده است که شبیه سازی شدگان زندگی شان را به جامعه بدهکارند و باید برای قربانی شدن آماده شوند. این قاعده (نه خود برنامه اهدای عضو) است که مساله مورد بررسی و پرسش واقعی رمان را تشکیل می دهد. مادام به کاوش در این تفکر می پردازد وقتی که می خواهد برای تامی و کتی توضیح دهد آن ها باید خوشحال باشند از این که توانسته اند زندگی خوشحال و شادی داشته باشند، چیزی که خیلی از شبیه سازی شدگان از آن محروم اند.
معمول ترین مخالفتی که در برابر شبیه سازی و مهندسی ژنتیک اوج می گیرد چه در هرگز رهایم نکن و در کل هر وقت این مبحث ارائه شود، این است که این موضوع بازی کردن نقش خدا را به همراه دارد. در رمان ،ایشیگورو راه های دیگری که ممکن است افراد نقش خدا را بازی کنند را می کاود: شبیه سازی شدگانی که می خواهند سرنوشتشان را تغییر دهند به اندازه دانشمندانی که آنها را ساخته اند نقش خدا را بازی می کنند.
پرسشی هست که در زندگی هر کسی مطرح می شود: من که هستم؟ همه ما این پرسش را از خود پرسیده ایم. اما کتی و دوستانش پرسش دیگری هم دارند که باید به پاسخش برسند:
من چه هستم؟ درک اینکه شبیه ساز بودن چه معنی می دهد بخش بزرگی از درک و فهم کتی را از چیستی به خود تخصیص می دهد. او باید تصمیم بگیرد که آیا هویتش مرتبط با کسی است که از روی او مدل سازی شده است یا نه. کتی بخش زیادی از رمان را به تعمق در این می پردازد که او کیست و چه ارتباطی با انسان های طبیعی دارد. در پایان هم این شمایید که باید تصمیم بگیرید آیا کتی هویتش را یافته است یا نه.
رویاها می توانند خطرناک باشند. در هرگز رهایم نکن، کتی و دوستانش به نسبت انسان های عادی، زمان کمتری برای زندگی کردن دارند. پس فرصت کمتری هم برای تکمیل اهدافشان در اختیار دارند. به علاوه آینده ی آن ها از قبل تعیین شده است: همه ی آنها به محافظ و سپس اهداکننده تبدیل می شوند و تمام. این دیگر فرصتی نمی گذارد تا به دنبال کردن رویاها بپردازند یا رفتن به سفر و ماجراجویی بروند. با این همه کسی نمی تواند کتی و دوستانش را از داشتن هدف باز دارد. آن ها می توانند به رویاپردازی در مورد تمام چیزهایی که می خواهند بپردازند و اگر درست برنامه ریزی کنند، با وجود سرنوشت مهیبشان هم ممکن است بتوانند به برخی از رویاهایشان دست یابند.
منبع: Grade Saver / Shmoop / سایت نقد روز
-
اختصاصی کافه کاتارسیس1 ماه پیش
«گوشماهی» با صدای آیلا کریمیان
-
معرفی کتاب3 هفته پیش
«خداحافظ آنا گاوالدا»: از جادۀ ادبیات به سوی تابناکترین گلها…
-
کارگردانان ایران1 ماه پیش
«شمس پرنده» شاهکار پری صابری
-
مصاحبههای مؤثر1 ماه پیش
محمدعلی بهمنی و روح نیماییاش…
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
رمانی دربارۀ «دختری با گوشوارۀ مروارید»
-
موسیقی کلاسیک1 ماه پیش
Canon in D شاهکار یوهان پاخلبل
-
مهدی اخوان ثالث3 هفته پیش
پادشاه فصلها، پاییز…
-
رادیو ادبیات3 هفته پیش
«یکروز میآیی که من دیگر دچارت نیستم» شعر و صدا: افشین یداللهی