اخبار
تو زیبا بودی؛ تمام عمر دستت صرف شادی شد
تو زیبا بودی؛ تمام عمر دستت صرف شادی شد
گیرم که هیچکس نفهمید
از درخت زردآلو در امان نخواهی ماند
رودی که در مسیر جنگ جریان دارد،
انسان نیست
آری، فراق با من کاری کرد
که نمک با زخم نمیکند
غم را هرکجا که رها میکنم
سر از خانه درمیآورد
فکر میکنم
تنها یک بنای قدیمی مرا درک میکند
به زندگی دست میکشم
به دکمهها، به لباسها
و تو را در تاریکی جستجو میکنم
یکی یکی رویاهایم را به خاطر میآورم
احساس میکنم با زندگی کنار آمدهام
به خاطر تو میخواهم در سرماهای
زیادی بایستم
سرم را از هرکجای مرگ که باشد
بیرون میآورم
و به تو خیره میشوم
به تو فکر میکنم
سرم را میان جمعیت میبینم
پیرمردی مدام در فکرهایم چاقو تیز میکند
به تو فکر میکنم
به شکل الفبا
به خالکوبی مرغی در ذهن
به سنگ
و خاک
و تاریخم که دست خورده است
تو را گرفتهاند
تو را مصادره کردهاند
تو دیواری هستی که پشتت پنهان میشوند
خوکها و زالوها
اما تو واقعیت داشتی
آنقدر که در صدایت لباس پهن میکردیم
تو زیبا بودی
تمام عمر دستت صرف شادی شد
هنوز همۀ ما زندهایم
و این چیزی را عوض نمیکند
دیگر دستی برایت لیوان آبی کنار نخواهد گذاشت
تو رفتهای
و برگ درخت انجیر کاملاً بیتفاوت است
بعد از تو زنان روستا
به مزرعه چنان مینگرند
که گویی به سنگی از پشت سیم خاردار
بعد از تو ما مثل بنفشهها زندگی کردیم
ناچار بودیم
به درختها فکر کنیم
و زندگی کنار پنجره بود
کنار آستین کتم
زندگی در یک قدمی بود
به خاطر تو خشمم را در بهار پنهان کردم
دستم را به نردهها گرفتم
و از هیاهو دست کشیدم
زانو زدم
و سرم را چون دهان عطری باز کردم
آزادی آنقدر نبود که دستم را از دهانم بردارم
برایت چه بگویم
بگویم این کاملاً طبیعی است که آب
خون را بشوید
بگویم زخمم آنقدر بزرگ شده
که میشود در آن درختی کاشت
غمگینم
و مرگ کاری نمیکند
به سر و صورتم دست میکشم
و چیزی نمیبینم
میترسم
چون ظرفی که ناگهان در آب فرو میرود
هیچگاه اینقدر نیازمند رؤیا نبودهام
داغ تو میتواند یک اسب را خاکستر کند
من سالها پیش
از کوچۀ باریکی مرگ را دور زدم
من بودم که ماه را ترساندم
من بودم که باد را ملامت کردم به خاطر تو
یاد تو در من چاله و چاهی به جا میگذارد
میخواهم همۀ چهارشنبهها را به آتش بکشم
در خود فرو رفتهام
آنقدر که دستم به دهانم نمیرسد
احساس میکنم بیمارم
احساس میکنم گربهای در لبهها راه میرود
گاهی به لامپ فکر میکنم
که رنگ نارنجیاش را در هوا پخش میکند
و تاریکی اتاق مرا میترساند
در بیمارستان
دیوارها مصرانه تا سقف آبیاند
تأکید بر بیماری من
میخواهم بخندم
چراکه دوستانم آمدهاند
چراکه قرصها را سر وقت خوردهام
میخواهم بخندم
اما لبهایم درست کار نمیکنند
دستم مثل برگی در پاییز درد میکشد
نه درختان بادام با سایههای کوچکشان
نه عطری که از بالای سرم بگذرد
سکوت مثل آب ریخته روی میز پهن
میشود
و تمام اتاق را میگیرد
به خواب میروم
برگی بر شاخهاش میلرزد
و بهار قد بلندی دارد
این خواب میتواند هر ببری را از پا درآورد
انگار در سرم سوزن نخ میکنند
در سر من زندگی به کوچۀ باریکی رسیده است
میخواهم نامم را
چون پیراهنی از تنم بیرون بیاورم
این روزها کیسهها را به دوش میگیرم
الوارها را جابه جا میکنم
و از کار در هوای سرد لذت میبرم
بعد از تو پدر
زندگی را سخت گرفتهام
5
بلبلی با صدای زعفرانی خویشم
شفاف چون عسل
برشی کوتاه از درختی به درختی
در صدای آواز من قرقرۀ زرد را پیدا کنید
دوک نارنجی روز را
طلق نقرهای آب را
در صدای آواز من
بیشتر از آنچه فکر میکنید شادی هست
منبع
در آبها دری باز شد
غلامرضا بروسان
نشر مروارید
تو زیبا بودی؛ تمام عمر دستت صرف شادی شد
شاید دوست داشته باشید
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند