با ما همراه باشید

تحلیل داستان و نمایش‌نامه

روزه‌ات را با گیلاس باز کن

روزه‌ات را با گیلاس باز کن

روزه‌ات را با گیلاس باز کن

روزه‌ات را با گیلاس باز کن

«روزه‌ات را با گیلاس باز کن» اولین داستان کوتاه کتاب «مردی که گورش گم شد» از حافظ خیاوی داستان پسری است نوجوان که عاشق دختر دایی خود سومان است و سعی می‌کند کارهایی انجام دهد که نظر او را به خود جلب کند. سومان از او سیزده ماه بزرگتر است و به همین دلیل خیلی ادعای بزرگی و فهمیدگی‌اش می‌آید و غالبا پسرک را دست می‌اندازد و او را بچه می‌بیند. پسر هم برای اینکه نشان دهد مرد شده مثل بزرگترها روزه می‌گیرد _آن هم با چه مشقتی_ زیرا اگر مادرش بفهمد با کمک خواهرهایش او را می‌گیرند و در حلقش غذا می‌ریزند تا روزۀ او را بشکنند.

از جمله ویژگی‌های برجستۀ کتاب روانیِ داستان، زبان تمیز و صد البته طنز و صمیمیت داستان است. نویسنده به خوبی می‌تواند ما را به ذهن یک پسر نوجوان ببرد و صادقانه او را روایت کند نه اینکه حرف‌های خود را دهن این شخصیت بزند تا حاصل کارش یک بچۀ تحریف شده و مصنوعی باشد. بنابراین او در آفرینش یک شخصیت مستقل از نویسنده موفق است و توانسته اثری طبیعی، صادقانه و داستانی در عین خنده‌دار بودن تأمل‌برانگیز خلق کند.

پسر وقتی که برای جلب توجه سومان روزه می‌گیرد و می‌رود که این را به او خبر دهد، سومان روی درخت است و نشانش می‌دهد چگونه درخت خشک دو گیلاس سرخ داده است. بعد به پسرک می‌گوید روزه‌یمان را با این دو گیلاس باز کنیم و همین حرف انگیزۀ پسرک را از نگهداشتن روزه‌اش از دست مادر و خواهران صد چندان می‌کند.

در پایان پسر  غش کرده را می‌بینیم که خانواده دورش جمع شده‌اند و سومان که در گوشش می‌گوید: «خلِ خدا گیلاس‌ها پلاستیکی بود!»

پایان داستان من را بسیار یاد «گردن‌بند» نوشتۀ «گی دو مو پاسان» می‌اندازد. زنی (ماتیلده) که برای شرکت در یک مهمانی، گردن‌بندی از دوست ثروتمندش قرض می‌گیرد و آن را گم می‌کند. پس از تحمل مشقت و استرس بسیار و گرفتن وام با بهره‌های بالا شبیه آن را می‌خرد اما پس از همۀ این‌ها متوجه می‌شود گردن‌بند دوستش بدلی بوده است نه الماس اصل!

دکتر «قیصر امین‌پور» در نقد این داستان گفتند: خیلی وقت‌ها ما در زندگی برای یک عشق یا هدف بدلی هزینۀ روحی ده‌ها گردن‌بند الماس حقیقی را میپردازیم و عمرمان را که طلای اصل است صرف به دست آوردن خنزرپنزرهای بی‌ارزش می‌کنیم!

داستانِ «روزه‌ات را با گیلاس باز کن» نیز در پایانی نمادین خود، واهی بودن بسیاری از تقلاها و کوشش‌های انسان را به وی گوشزد می‌کند. پسرک، صادقانه در راه محبوبش سومان روزه می‌گیرد و به کاری خارج از توانش دست می‌زند ولی در آخر متوجه می‌شویم سومان او را باز هم دست انداخته است. ناگفته پیداست که سومان نماد دنیا نیز می‌تواند بود. دنیایی که ما دیوانه‌وار در آن برای جلب رضایت دیگران خودمان را بسیار به سختی می‌اندازیم و چه نصیبمان می‌شود:

«گیلاس‌های پلاستیکی»

فاعتبروا یا اولی الالباب…

 

قسمت‌هایی از داستان

روزه‌ات را با گیلاس باز کن

آمد پایین. موهایش باز بود، تا روی شانه‌هایش بود. هیچ‌وقت روسری سرش نمی‌کرد. دایی هرچه می‌گفت، هرچه می‌زد، عین خیالش نبود. ننه هم می‌گفت. می‌گفت در جهنم زن‌های بی‌حجاب را از موهای‌شان می‌آویزند. او می‌گفت: «ووه!…» بعد می‌خندید.

تکیه داده بود به درخت، پیراهن قرمز دگمه‌دار تنش بود. پیراهنش تنگ بود. یقه‌اش باز بود. لب‌هایش مثل آن دو گیلاس بود، مثل زبانش بود. آدم دلش می‌خواست ببوسد. کسی در حیاط نبود. صبح صبح بود. ننه هم نبود، صبح رفته بود جایی. خواستم همان‌جا ببوسم، گفتم چیزی نمی‌گوید که. به کسی هم نمی‌گوید، نه به پدرش می‌گوید، و نه به مادر من. داد هم نمی‌زند، یا می‌خندد یا می‌زند توی گوشم. گفتم اگر خواست بزند توی گوشم، خوب بزند. آن‌همه کتک خوردم چی شد، یک سیلی هم روش، نمی‌میرم که. گفتم اگر هم زد، می‌ارزد. یک بوسه به یک سیلی می‌ارزد. به یک سیلی، یک لگد، چهارتا مشت و هزارتا مرگ می‌ارزد.

چشم‌هایم را بستم و شروع کردم به شمردن. گفتم به ده که رسیدم، می‌بوسم. گفت: «چته دیوانه، چشم‌هایت را چرا بستی، خل‌خدا؟» باز کردم. ترسیدم. گفتم اگر ببوسم روزه‌ام باطل می‌شود، گناه دارد. کاش دیروز از ملاحسن پرسیده بودم. ملاحسن آن‌قدر ملای خوبی بود که می‌گفت: «ببوس»

صص 12-11

 

الهام یک خال تو پایش بود. توی پای پایش هم نبود، یه جای دیگرش بود، ولی همه می‌گفتند توی پایش است. خال سیاه و درشتی بود. همه هم می‌دانستند که الهام کجای پایش خال دارد. اگر الهام زنم می‌شد، همۀ بچه‌های محل وقتی بزرگ می‌شدند، مرد می‌شدند، می‌دانستند که کجای زنم خال دارد. برای همین نمی‌خواستم الهام را بگیرم. من باید سومان را بگیرم. سومان خال نداشت، اگر هم داشت کسی خالش را ندیده بود. به خاطر یک گل محمدی هم جیغ نمی‌کشید.

ص17

 

هی تو دلم می‌گفتم اگر این کار را بکنم، سومان را می‌گیرم. اگر این سنگ را با پایم بزنم، از روی پل رد شود و برود جلو در شهربانو بایستد، سومان را می‌گیرم. اگر قبل از رسیدن این ماشین که خیلی تند هم می‌آمد، از خیابان رد شوم، سومان را می‌گیرم و دویدم. ماشین ترمز کرد. جیغ ترمزش درآمد. راننده پیاده شد؛ مرد چاق و سبیلویی بود. دنبالم کرد، دویدم. فحش داد، هم به مادرم و هم به خواهرم. نگفت کدام خواهرم. ناراحت شدم. دلم به حال خواهرهام سوخت. آن بیچاره‌ها که حتما، الان خوابیده بودند، چه کاری به کار این نرّه خر داشتند. گفتم «قمر بنی‌هاشم ماشینت را بزند به دیوار.» یواش گفتم.

ص 18

مشخصات کتاب

مردی که گورش گم شد

حافظ خیاوی

نشر چشمه

چاپ هشتم

 

مطالب بیشتر

  1. نقد سه شنبۀ خیس بیژن نجدی
  2. نقدِ رمان خاله‌بازی بلقیس سلیمانی
  3. نقد تنگسیر نوشتۀ صادق چوبک
  4. نقد داستان «ندارد» نوشتۀ علی اشرف درویشیان
  5. نقد داستان کوتاه «در بازار وکیل» نوشتۀ سیمین دانشور

 

برترین‌ها