اخبار
عکسنوشتههایی از اشعار رضا صفریان

عکسنوشتههایی از اشعار رضا صفریان
حالا اینجا شاید سخنانی به میان آید
که بوی مرگ بدهند
ولی از این بابت از من روی نگردانید
و اگر شما، مرگ را تکیهگاه خوبی
برای زندگی نمیدانید
من آن را تکیهگاه خوبی
برای زندگی میدانم
معنی این حرفها چیست؟
تو نمیدانی
تو هیچ نمیدانی
و دوست داشتن تو ممکن نیست
هرگز هیچ انسان و
هیچ حیوانی تو را دوست نخواهد داشت
زیرا مثل یک کرگدن جدی هستی
من نمیدانم
من در بیست و پنج سالگی
بیست و پنج ساله بودم
در بیست و شش سالگی
ده ساله
و اینک دوان دوان
در کوچههای پنج سالگی
به دنبال ماه میگردم
ماهی که بتابد بر بدبختی خرابههای این آگاهی تاریک
بعضیها گریه میکنند
خوشا به حالشان که میتوانند
بعضیها به کار و بار خود سرگرمند
خوشا به حالشان که سرگرمند
ولی من میپرسم:
«بدون تعلق به قلب خود
چیست انسان به جز بوتۀ خشکی؟
و بدون تعلق به ابدیت زمان
چیست جز گردبادی کور؟»
و تو گفتی:
«عشق! یقین بدون استدلال»
و من گفتم:
«عشق! کلاه بر سر اولین حرف آب
در کلاس آفتابروی دبستان»
و سایهات گفت:
«آنکس که عشق را میشناسد
بیمار بداقبالی است
که چونان سگی تشنه
در سواحل دریاهای شور
له له خواهد زد»
عکسنوشتههایی از اشعار رضا صفریان
تو نه به محبت گربهای پاسخ گفتی
و نه هرگز دلت از حقیقت باران متحول شد
تو فقط وضوح بیابان را دوست میداشتی
و اگر گاهی پا به جنگل وسوسه مینهادی
همۀ اضطراب جهان به قلبت میریخت
و تو آنگاه از خرگوشی سفید به رنگ رؤیا میپرسیدی:
تو چه فرقی با خرگوش ابتدای خلقت داری
رسولِ ماه؟
سپر در سپر
روبروی استدلال ایستادی
از پرستو معذرت خواستی
برای خاطر تأخیر در فهمیدن
دستانت را در آب سادۀ بیتعریف فرو بردی
و آنگاه با خود گفتی: «دوستش میدارم»
و آنگاه از خود پرسیدی:
چرا؟
و آنگاه ترسیدی.
دوست میدارم تو را
مثل مادری که کودک متروکش را
مثل خود من که تو را
مرا ببخشای ای گل بیتقصیر
به خاطر ولگردی این دل حقیر
مرا ببخشای ای گل بیتقصیر
به فراموشی پناه آوردهام
و به آرامگاه ریاضت در سرما
آه پروانۀ رؤیا
به خاطر ترس از دست دادن تو
من تو را از دست دادم
اینبار به نزد فرزانگان برمیگشتم
فرزانگان خاموش اما شاعر
آنان مرا به آموختن زبان مهتاب و آب نصیحت میکردند
و به همراه داشتن کودکیِ خود
و خریدن یک توپ آبی برای او
به جای دایره المعارفی مرده برای خود
و عزیز و دوست داشتن او
و به جای پرستیدن خود
و با او به دیدار دیگران رفتن
و سخن به میل او گفتن
و خود را طلبکار حقیقت ندانستن
و مثل نسیمی با جهان در آشتی بودن
و به غم همسایه اندیشیدن
و اینسان کوچک ولی لایزال ماندن
و وقتی میگویم شعر
یعنی شوخیهای کوچک یک انسان دل زنده
و نه خطابۀ ثقیلِ بخت النصری از خود راضی
مثلا به او بگو:
«اگر بمانی به تو دستنبویی هدیه خواهم داد
تا بدانی دستنبو چیست»
منبع
رضا صفریان
نشر آناپنا
مطالب بیشتر
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی2 هفته پیش
پس به نام زندگی / هرگز مگو هرگز
-
لذتِ کتاببازی6 روز پیش
جشن بیمعنایی میلان کوندرا: ادای احترامی به رابله و پانورژ!
-
لذتِ کتاببازی5 روز پیش
درنگی در رمان «تربیت احساسات» نوشتۀ گوستاو فلوبر
-
تحلیل نقاشی6 روز پیش
نگاهی به «بوسه» اثر گوستاو کلیمت
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی1 ماه پیش
رمان «دشمن عزیز» نوشتۀ جین وبستر: دعوت به مذهبی مبارزتر!
-
تحسین برانگیزها3 هفته پیش
«رازهای سطح» مستندی دربارۀ مریم میرزاخانی
-
لذتِ کتاببازی1 هفته پیش
بریدههایی از کتاب «زیبا مثل ماگنولیا» دربارۀ زندگی و آثار فریدا کالو
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی2 هفته پیش
گزیدهای از بهترین سخنرانیهای «اپرا وینفری»