با فلسفه
یک انتقاد اساسی از کارل مارکس
یک انتقاد اساسی از کارل مارکس
سینگر:
مارکس فیلسوف آزادی بود. آزادی را گرامی میداشت و از انقیاد متنفر بود. روزی دخترش از او خواست بنویسد که منفورترین صفت رذیلانه نزد او چیست. مارکس در جواب نوشت: «چاکرمآبی»_ یعنی درست همان صفتی که اگر میخواستید در توتالیتاریسم استالینی زنده بمانید، میبایست داشته باشید. حقیقت این است که این افکار مورد سوءاستفاده قرار گرفت و تحریف شد.
مگی:
چرا؟ چه چیزی در این اندیشهها بود که اینگونه سوءاستفادههای دربست را ممکن میکرد؟
سینگر:
تصور میکنم نهایتاً نظریۀ نادرستی که دربارۀ طبیعت انسان وجود داشته است. سعی شده است اتحاد و یگانگی بین انسانها بیش از آنچه هست، جلوه داده شود. ریشه این امر را میتوانیم در مفهوم هگل از «ذهن» [به معنای مطلق] یا Geist پیدا کنیم، یعنی چیزی بالاتر و فراتر از تفاوتهای بین اذهان فردی. در مارکس هم همین دیده میشود:
در این تصور او که اگر اوضاع اقتصادی را عوض کنید، طبیعت انسان را هم تغییر میدهید و از آن به بعد همه بر اختلافهای بین خودشان فائق میآیند. مارکس میگوید همینکه آن ساخت اقتصادی را از میان برداریم که من و شما را به رقابت در بازار سوق میدهد، اختلاف منافع من و شما و منافع فردی ما با منافع جامعه هم از بین میرود. اما بدبختانه بنظر میرسد که این گفته درست نیست.
میتوانید اساس اقتصاد را تغییر بدهید، اما شکاف بین عقل و خواهش نفسانی و اختلاف بین منافع من و شما یا بین فرد و جامعه از میان نمیرود. در واقع، همینکه مردم ببینند رقابت برای کسب ثروت محال یا بسیار مشکل شده است، برای کسب مقام یا قدرت شروع به رقابت میکنند و این به هیچ وجه بهتر از وضع قبلی نیست، چنانکه در جامعۀ تحت حکومت استالین ثابت شد که به مراتب حتی بدتر است. بنابراین، من فکر میکنم این اعتقاد مارکس غلط بوده که سرشت انسان تغییر میکند.
یک انتقاد اساسی از کارل مارکس
شاید حق با رقیب بزرگ قرن نوزدهمی مارکس، یعنی آنارشیست روسی میخائیل باکونین بود، که درست از همین جنبۀ اندیشۀ مارکس انتقاد میکرد. مارکس میگفت باید بگذاریم کارگران حکومت کنند، چون کارگران از طرف تودۀ مردم جامعه یعنی طبقۀ کارگر حکومت خواهند کرد. باکونین میگفت نه؛ هیچکس نباید حکومت کند چون اگر کارگران حکومت را بدست گیرند، از آن به بعد حاکم خواهند بود نه کارگر و از منافع حاکمان پیروی خواهند کرد، نه از منافع طبقۀ کارگر. مارکس این حرف را مزخرف میدانست و معتقد بود که مردم در جامعهای متفاوت، مردم متفاوتی خواهند بود و منافع متفاوت و کمتر خودخواهانهای خواهند داشت و دست در دست هم برای مصلحت و سود همه کار خواهند کرد. اگر نگاه کنیم به آنچه در جوامع (باصطلاح) «مارکسیستی» پیش آمده، شاید بپذیریم که نظر باکونین در خصوص طبیعت انسان درست بوده است.
منبع
فلاسفۀ بزرگ
آشنایی با فلسفۀ غرب
براین مگی
نشر خوارزمی
چاپ پنجم
صص 338-336
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 ماه پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
کارگردانان جهان1 ماه پیش
باید خشم را بشناسی بیآنکه اسیرش شوی
-
نامههای خواندنی1 ماه پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
پیرامونِ ادبیات کلاسیک3 هفته پیش
از «حکیم عمر خیام» چه میدانیم؟
-
تحلیل نقاشی4 هفته پیش
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»