معرفی کتاب
با دکتر محمد دهقانی دربارۀ کتاب سفرنامۀ نیکوس کازانتزاکیس
با دکتر محمد دهقانی دربارۀ کتاب سفرنامۀ نیکوس کازانتزاکیس
نیکوس کازانتزاکیس، ۱۸ فوریه ۱۸۸۳ میلادی در شهر هراکلیون در کرت در یونان زاده شد، او را یونانی می دانیم اما این نویسنده شهروند امپراتوری عثمانی به شمار می رود، شاید این مساله مهمی نباشد اما وقتی مساله نگاه یک نویسنده به شرق دور باشد، اروپا یا عثمانی مساله قابل توجهی است. اروپاییان تا سال ها وقتی از فرهنگ شرقی سخن می گفتند، منظورشان قلب آسیا نبوده و اروپای شرقی را در نظر داشته اند که یونان هم جزیی از آن به شمار می رفته است.
کازانتزاکیس در آتن مدرک دکترای علوم قضایی گرفت و در پاریس به تحصیل در رشته علوم سیاسی پرداخت، در جنگ بالکان برای ارتش یونان جنگید و مدتی هم به عنوان نماینده یونسکو در پاریس اقامت داشت و پس از آن تصمیم گرفت به نوشتن بپردازد و از کار اجرایی فاصله گرفت، شاید به همین دلیل باشد که او را مترجم، نویسنده، شاعر و خبرنگار میشناسیم.
جهانگرد، عبارتی است که شاید به او نخورد، او بیشتر مسافر است تا جهانگرد، حالا قصه این مسافر این است که به چین و ژاپن سفر کرده و درباره آن کتاب نوشته است.
چین و ژاپن، در سال ۱۹۳۸ برای نخستین بار منتشر شد؛ سفرنامهای به شرق دور که نویسنده آن طرفدار اندیشه مارکس و لنین است. این کتاب نگاه کازانتزاکیس به مسائل سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در این دو کشور است و در روزهای اوج اختلاف میان چین و ژاپن نوشته شده، در روزهایی که چین در سرازیری سقوط قرار دارد و روزگار خوبی را نمیگذراند.
چاپ چهارم چین و ژاپن در ۱۹۵۸، یک سال بعد از مرگ کازانتزاکیس منتشر شد و بخشی الحاقی داشت که آخرین نوشتههای کازانتزاکیس را شامل میشد. یادداشتهایی درباره کتابی که میخواست به نام بیست سال بعد، درباره چین منتشر کند. همسرش هلن، در سفر آخر او به چین که آخرین سفر کازانتزاکیس پیش از مرگ به شمار میآید، همراه او بود، این یادداشت های پراکنده را حاشیهنویسی کرده است.
دکتر محمد دهقانی، نویسنده، مترجم، منتقد ادبی و استاد سابق دانشگاههای سمنان و تهران است، او در سال ۲۰۰۶ برنده جایزه دیپلم افتخار انجمن ادبی پارناسوس یونان برای ترجمه آثار کازانتزاکیس شده است، به مناسبت انتشار دوباره چین و ژاپن پس از سالها با این مترجم به گفت وگو نشستهایم.
با دکتر محمد دهقانی دربارۀ کتاب سفرنامۀ نیکوس کازانتزاکیس
او را نمیتوان به معنای متعارف کلمه «جهانگرد» دانست. بهتر است بگوییم «جهانبین» یا «جهاننگر» بود، درست به همان معنایی که در این توصیه قرآنی می بینیم: «سیروا فی الارض فانظروا کیف کان عاقبه المکذبین». خودش در جایی گفته که برای افکار و نوشتههایش دو منبع الهام مهم داشته است: خوابها و سفرهایش. چشمهای او تشنه دیدن بود و ذهن و ضمیرش تشنه اینکه به ذهن و ضمیر آدمهای دیگر راه یابد و از هر چشمه و برکه و رود و دریایی که در ضمیر و اندیشه آنها مییابد تا میتواند بیاشامد و آنهمه را در کارخانه پرجوش و خروش ضمیر خود به قالب کلمات درآورد و به شعر و داستان و سفرنامه بدل کند؛ گویی قائل بود به اینکه جهان را با کلمات یا بهتر بگوییم، با مکالمه میشود نجات داد. سفر را دوست داشت، نه برای آنکه جهانگردی کند، بلکه آن را راهی برای یافتن فضاها و آدمهای تازه و فهم هرچه بیشتر آنها میدید و میخواست دایما با انسانهای دیگر از فرهنگها و فضاهای دیگر در گفت وگو و مکالمه باشد. از اینکه یک جا بماند و از دریچهای خاص به عالم بنگرد گریزان بود. میخواست برکه وجودش را از راه مکالمه با عالم و آدم به اقیانوس بیکران هستی وصل کند و از خطر گندیدگی و خشکیدگی برهاند. به علاوه، آرمان او آزادی بود؛ آزادی در معنای وسیع کلمه، آزادی از قید هر چیز و هر کس، حتی آزادی از بند هر ایدئولوژی و عقیده و ایمانی. بر سنگ مزارش هم، لابد بنا بر وصیت خودش، این سه جمله را به زبان یونانی حک کردهاند: «دن الپیزو تیپوتا. د فوومه تیپوتا. ا مه لفتروژ.» یعنی: «ایمانی ندارم. امیدی ندارم. آزادم.» من کازانتزاکیس را مصداق همان رندی میبینم که در این رباعی منسوب به خیام تصویر شده است:
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان که را بود زهره این
با دکتر محمد دهقانی دربارۀ کتاب سفرنامۀ نیکوس کازانتزاکیس
نتیجهگیری شما به نظرم درست نیست. من چنین نگرشی در این کتاب ندیدهام. برعکس، از فساد و ویرانگری اروپاییها در چین و ژاپن یاد میکند. در همان آغاز کتاب این جملهها را میخوانیم: «اما، همراه با مسیحیتشان، اروپاییان تفنگ و سفلیس و توتون و تجارت بردهشان را نیز بدین سرزمین بکر (ژاپن) بردند. تمدن غربی ریشههای خود- بازرگانان بیانصاف، دزدان دریایی فرنگ، ربایندگان زنان، دایم الخمرها- را همه جا گسترد و هزاران ژاپنی درون کشتیها بار شدند و به عنوان برده در بازارهای دوردست جهان به فروش رسیدند و از این هم بدتر: مسیحیان ژاپنی هرچه افزونتر میشدند گشادهدلی و بزرگمنشی نژاد خود را بیشتر از یاد میبردند و دست به شکنجه و آزار میزدند. معابد بودایی در آتش سوختند و با خاک یکسان شدند؛ آنان که نمیخواستند غسل تعمید داده شوند در دیگ های بزرگ جوشیدند… تا آنکه ژاپنیها دیگر تاب نیاوردند و روزی از روزهای سال ۱۶۸۳- که گرامی باد آن روز- کشتاری دهشتناک خاک ژاپن را از مسیحیان و اروپاییان پاک کرد.» (ص ۲۵) در صحنهای دیگر کازانتزاکیس را میبینیم که با آجیلفروشی چینی گفت وگو میکند و چون به او میگوید که یونانی است، «مرد چینی خروس چشم به خنده میافتد. ناراحت میپرسم: «چرا میخندی؟» میگوید: «چون (شما یونانیها) در آن پایین گلوی همدیگر را می برید.» هرگز در زندگیام از نژاد خود چنین شرمسار نشدم. برای لحظهای به این خیال افتادم که گیس مرد چینی خندان را چنگ بزنم. اما خود را نگه داشتم. احساس کردم راست میگوید». اتفاقا کتاب، پر است از انتقاد از اروپا و امریکا و ستایش فرهنگ سنتی چین و ژاپن. البته این هست که کازانتزاکیس بعضی از جنبه های تفکر و زندگی سنتی آنها را نمیپسندد، چنان که بسیاری از جوانب فرهنگ مدرن اروپایی و امریکایی را هم نمیپسندد. ولی اصلا «نگاه فرادستانه»ای به چینیها و ژاپنیها ندارد.
او نه فقط شرق را دست کم نمیگیرد بلکه به چشم اعجاب و تحسین به آن مینگرد. شرق، به ویژه شرق دور، یعنی چین و ژاپن، برای او سرزمین حکمت و عرفان و فلسفه است.
کازانتزاکیس را نمیشود در اروپا «مسافر» دانست. اروپا موطن کازانتزاکیس بود. به آسانی به چندین زبان اروپایی (یونانی و انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و ایتالیایی) سخن میگفت و مینوشت. سال ها در کشورهای مختلف اروپا زیسته بود. اروپا خانه او بود و هیچکس در خانه خودش مسافر نیست. حتی با روسیه هم چندان غریبه نبود. اما چین و ژاپن برای او در حکم جهانهای تازهای بودند که تقریبا هیچ چیز آشنایی در آنها نمیدید. به آنجا رفت تا جهانی جز جهان اروپایی و انسانی جز انسان اروپایی را ببیند و بشناسد.
او چین پیش از انقلاب را چنان که هست میبیند، با همه بدیها و خوبیهایش. ببینید چه توصیف شگرف و تحسینآمیزی از فرهنگ سنتی چین به دست داده است: «اعجوبهترین کرم روی زمین، کرم ابریشم، مظهر راستین چین است: هیچ نیست مگر شکم و دهان. بر برگهای توت میخزد، میخورد، تخلیه میکند و دوباره میخورد- یک لوله پست و کثیف با دو سوراخ. و ناگهان این همه علیق ابریشم میشود، کرم بیچاره در حاصل نبوغ خویش میپیچد و با گذشت زمان، دو بال کرکی سپید میرویاند. هیچ فرهنگ دیگری به اندازه فرهنگ چین این همه شهر و احساس ندارد. آدمی هرگز روحش را به اندازه روح چینی اینقدر کامل از گل نرهانده است. با کدام روش؟ با غروب، با پیروی از آهنگ اشیا، چنان که یک پیرمرد خردمند چینی گفته است؛ یا آنچنان که کرم ابریشم میگوید: با خوردن فراوان برگهای توت و پر کردن شکمش تا آنجا که میتواند و بدینگونه همه چیز در اینجا مقدس است زیرا همهچیز از روح بیرون میآید، از لغزندهترین و توصیفناپذیرترین ماده میگذرد و دوباره به روح بازمیگردد.» (ص ۱۹۲) در سفرش بعد از انقلاب چین هم اتفاقا از «امریکازدگی» چین شکایت دارد: «چقدر پکن تغییر کرده و بدتر شده است. دیگر نه ارگهای دستی در خیابانها نه جمعیتهای زرد. چراغهای الکتریکی به فراوانی، امریکازدگی، همه شهرها تنزل کرده اند.» (ص ۲۸۶)
آنچه هلن کازانتزاکیس به یادداشتهای سردستی و مختصر کازانتزاکیس افزوده، توضیحات مفصلی است که در واقع این یادداشتهای اشارهوار را برای ما تفسیر کرده است. میشود گفت که بخش آخر کتاب را همسر کازانتزاکیس با استفاده از یادداشتهای او و خاطرات خودش نوشته است. بدون توضیحات مفصل هلن کازانتزاکیس بخش آخر کتاب که عنوان «بیست سال بعد» را دارد اصلا پدید نمیآمد و یادداشتهای کازانتزاکیس هم تا حد زیادی مبهم و نامفهوم باقی میماند.
به گمانم هم این کتاب و هم کتاب سیر آفاق او که وزارت ارشاد متاسفانه اجازه تجدید انتشارش را نمیدهد از شاهکارهای فن سفرنامهنویسی است. در دنیای امروز دیگر از سفرنامهنویس انتظار نمیرود که فقط مناظر و مرایای جایی را که به آن سفر کرده است برای ما توصیف کند. این کار را امروزه با یک دستگاه تلفن همراه به آسانی میتوان انجام داد. میشود از هر منظرهای یا از هر ماجرایی عکس یا فیلم گرفت و در اختیار دیگران گذاشت. مهم تفسیر و گزارشی است که سفرنامهنویس از منظر ویژه خود درباره مناظر و مرایا و آدمها به دست میدهد. کازانتزاکیس منظری ویژه دارد. با اندیشه و زبان مخصوص خود پنجرهای به روی ما میگشاید که تصویری تازه از جهان در برابر چشم ما میگذارد.
به جز سیر آفاق و چین و ژاپن، کازانتزاکیس سفرنامههای دیگری هم دارد. سفرنامههایی که درباره اسپانیا و انگلستان و روسیه نوشته است هنوز به فارسی ترجمه نشده.
دلیلش علاقهام به کازانتزاکیس و اندیشههای اوست. از او چهار کتاب ترجمه کردهام: یک رمان و یک نمایشنامه و دو سفرنامه. دلم میخواهد سفرنامههای دیگرش را هم ترجمه کنم. افسوس که مشغول کارهای دیگری هستم و فرصتش را ندارم. مطالعه و ترجمه آثار کازانتزاکیس به من کمک کرده است که درک بهتری از خودم و از جهان و انسانهای دیگر به دست آورم.
بخشهایی از این کتاب:
شاه همچون باد است؛ مردم همچون علف. علف باید خم شود چون باد بگذرد.
باد گذشت، علف پژمرد، تنها سخن باقی ماند.
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند