پیرامون نقد ادبی
نقد تاریخی
نقد تاریخی
تنها چیزی که باید از تاریخ آموخت این است که انسانها هیچ چیز از تاریخ
نمی آموزند.
(هگل)
نقد با تاریخ چه نسبتی دارد؟ سادهترین پاسخ این است که متنها در بستر زمان و مکان شکل میگیرند؛ پس ناچاریم که از متن به فرامتن نیز توجهی داشته باشیم. میشل فوکو جامعتر و عمیقتر به این سؤال پاسخ میدهد: او میگوید: «هیچ چیز در انسان، حتی بدن وی، قادر به گریز از تأثیر تاریخ نیست.» (اتکینسون و دیگران،507:1379) اگر دانستن تاریخ این همه مهم است، پس چرا در نقد ادبی مدرن به نقد تاریخی کمتر توجه میشود.
پست مدرنها، اصلاً نگاه دیگری به تاریخ دارند. کیث جنکینز مینویسد: «تفکر پست مدرن، زنگ پایان تاریخ را به صدا درآورده است.» (بیین مکالا،19:1387) میشل فوکو و لیوتار حملات وسیعی به تاریخنگری خطی کردهاند، فوکو اساساً به نظریۀ «پیوست» اعتقادی نداشت؛ برعکس، از نظریۀ «گسست» دفاع میکرد و برای اثبات نظریۀ خود دو نوع گسست را نیز نشان میداد: گسست در قرن هفدهم و گسست در قرن هجدهم.
لیوتار ابرروایت را نقد میکند. از نظر وی مسیحیت و مارکسیسم هر دو مدافع ابرروایت بودند: یکی ابرروایت مذهبی و مشیّتی را تبلیغ میکرد و دیگری ابرروایت مادی و دیالکتیکی را.
یکبار دیگر سؤال خود را تکرار میکنیم: چرا در نقد ادبی مدرن به نقد تاریخی کمتر توجه میشود؟ برای پاسخ دادن به این سؤال باید مقدمات و کلیاتی را مطرح کنیم که به فلسفۀ تاریخ مربوط میشوند.
دو نوع تاریخ
مایکل استندفورد میگوید: «واژۀ تاریخ را میتوان برای توصیف دو نوع توالی به کار برد: توالی رویدادها یا توالی گزارشها (استندفورد، 11:1382) تاریخ به معنای رویداد، به خود حادثه میپردازد؛ اما تاریخ به معنای روایت به خود حادثه نمیپردازد، بلکه به گزارشها و روایتها و تبیینها و تفسیرها میپردازد. فیلسوفان تاریخ میگویند: بین تاریخ به مثابۀ گزارش و تاریخ به مثابۀ رویداد، تفاوت هست:
نوع اول، متعلق است به آنچه فلسفۀ تحلیلی تاریخ یا فلسفۀ نقدی تاریخ خوانده میشود و نوع دوم به فلسفۀ نظری تاریخ یا فلسفۀ محتوایی تاریخ تعلق دارد (همان،359:1386)
فلسفۀ تحلیلی یا نقدی تاریخ، فلسفهای جدید است؛ ولی فلسفۀ نظری تاریخ، تاریخ کهنتری دارد. «بوسوئه و ویکتور در قرن هفدهم، ولتر در قرن هجدهم، هگل و مارکس در قرن نوزدهم، اشپنگلر و توینبی در قرن بیستم و اگوستین در قرن پنجم و ابن خلدون در قرن چهاردهم به فلسفۀ نظری تاریخ توجه داشتند»(همان:36) امروزه، فیلسوفان علاقهای ندارند به اینکه برای کل تاریخ، جامه بدوزند. و از محرک و مراحل و غایت تاریخ سخن بگویند. همۀ این بحثها، آدمی را به نوعی «ابرروایت» میکشاند. اگوستین قدیس به ما میگفت:
گذشته یعنی خاطره، حال یعنی حضور و آینده یعنی انتظار. پس روح سه کار میکند: انتظار میکشد، درک میکند و به یاد میآورد. او در کتاب شهر خدا، از دو شهر سخن به میان آورده است: شهر زمینی و شهر خدایی. در یکی بیایمانی هست و در دیگری ایمان. در یکی عشق مجازی هست و در دیگری عشق حقیقی. در یکی دولت سیطره دارد و در دیگری کلیسا. قابیل نماد شهر زمینی است و هابیل نماد شهر خدایی.
گناه نخستین آدم باعث شد که ما به شهر زمینی سقوط و هبوط کنیم. با رجعت مسیح شهرخدایی بنیاد نهاده میشود و در آن صورت صلح کل پدیدار میگردد.
ویکو از سه دوره در تاریخ سخن میگفت: دورۀ خدایان، دورۀ پهلوانان و دورۀ انسانها. همین تقسیمبندی بعدها به اگوست کُنت رسید. او نیز از سه دورۀ تئولوژیک، متافیزیک و تحصّلی سخن گفت در دورۀ اول ارباب انواع و خدایان حضور دارند. در دورۀ دوم فلسفه و متافیزیک هست و به دورۀ سوم که میرسیم علوم تجربی به ویژه فیزیک حاکمیت پیدا میکند. اشپلنگر و توینبی نیز در باب فلسفۀ نظری تاریخ حرفهایی زدهاند که شنیدنی است. اشپلنگر در کتاب سقوط غرب، فرهنگ باستان و فرهنگ جدید را باهم مقایسه میکند و دومی را منحط و رو به زوال جلوه میدهد. او یکی را آپولونی و دیگری را فاوستی لقب میدهد، اشپلنگر میگوید: فرهنگها چهار دوره دارند: بهار، تابستان، خزان و زمستان.
بهار فرهنگها، همان دورۀ قهرمانی آنهاست. کشاورزی در این دوره رونق مییابد و حماسهها و ادیان نیز نیرومندند. با ظهور تابستان، شهرها پدید میآیند و متفکران و هنرمندان آشکار میشوند. نمونهاش شکسپیر، میکلآنژ و گالیله است. در دورۀ خزان فرسودگی آغاز میشود و حکومتهای سلطنتی پدید میآیند.سرانجام زمستان از راه میرسد. با هنر رازآمیز، شکاکیت، مادهگرایی، امپریالیسم، استبداد و جنگهای خانمان برانداز هم ظهور میکنند.
حال ببینیم توینبی چه میگوید. او کتابی دارد به نام مطالعۀ تاریخ. این اثر در شش هزار صفحه است که بعدها سامِرول آن را تلخیص کرده است. او در آغاز جنگ جهانی اول، متوجه شد که تمدنهای قدیم و جدید باهم قرابتهایی دارند. از اینرو تصمیم گرفت قرابتهای تمدنها را کشف کند. به تمدنهای هلنی، مسیحیت غربی، ایرانی، عربی، هندوی و نیز تمدنهایی در خاور دور، مصر، مکزیک و غیره توجه وافر داشت. از نظر او تمدنهای زنده روحیۀ تهاجمی دارند ولی کم کم روحیۀ تدافعی به خود میگیرند و در همین مرحله است که مرگ تمدن فرا میرسد. او میگوید: وقتی تمدنها به سؤالات جدید پاسخهای کهنه بدهند، نشانۀ آن است که مرگ فرارسیده است.
امروزه هیچ فیلسوفی دیگر به اشپلنگر و توینبی وقعی نمینهد. آرای هردو نسبتاً بدبینانه و ارتجاعی است. امیر حسین آریانپور در کتاب کم حجم در آستانۀ رستاخیز آرای هر دو مورخ را شدیداً و عمیقاً نقد کرده است: هگل، فیلسوف ایدهآلیست، فلسفۀ تاریخ خود را با ایده آغاز میکند: ایده در مکان گسترش مییابد و طبیعت را میسازد و در زمان گسترش مییابد و تاریخ را میسازد. زرینکوب معتقد است «تمام دستگاه فلسفی هگل بر این سه پایه استوار است: ایده، طبیعت، روح»(1387: 222-218)
ایده وقتی در طبیعت گسترش یابد، به الیناسیون دچار میشود. حرکت تاریخ دیالکتیکی است. روح سرانجام خود را بازمییابد و به خودآگاهی و آزادی میرسد. او میگوید: تاریخ سه دوره را طی کرده است:
1. دورهای که یک تن آزاد بود و بقیه برده؛
2. دورهای که یک گروه آزاد بودند؛
3. دورهای که همه به آزادی رسیدند.
هگل حکومت پروس و ناپلئون را کمال مطلوب فلسفۀ خود میدانست. مارکس بعدها این مخروط را وارونه کرد و مخروطی را که روی سر ایستاده، بر قاعده نشاند: به جای ایدهآلیسم، ماتریالیسم را نهاد و به جای ایده، ماده را قرار داد. فلسفۀ تاریخ مارکس با کمون اولیه شروع میشد و به کمونیسم ختم میگشت. در کمون اولیه اصلاً مالکیت و دولت وجود ندارد؛ با ظهور بردهداری مالکیت و دولت پدیدار میشود و در پایان تاریخ دوباره مالکیت و دولت محو میشود. شعار مارکس این است: از هرکس به اندازۀ توانش و به هرکس به اندازۀ نیازش.
به فلسفۀ تاریخ هگل و مارکس نیز انتقادات فراوان وارد شده است. پوپر در فقر تاریخیگری و جامعۀ باز و دشمنانش شدیداً به هردو تاخته است. آیزایا برلین هم در کتاب در کتاب متفکران روس و کارل مارکس، فلسفۀ تاریخ او را ذهنی، خیالی و خشن دانسته است. پوپر در فقر تاریخیگری میخواهد اثبات کند که «پیشبینی در تاریخ» امکانپذیر نیست. بسیاری از فرضیات مارکس قانون نیستند، بلکه میلاند.
مارکس پیش خود فکر میکرد که قانونمندیهای تاریخ را کشف کرده است. به همین علت مدام به پیشبینی و پیشگویی دست میزد. پوپر میگوید: همۀ آنها که میخواستند در زندگی بهشتی بسازند سرانجام جهنمی را ساختهاند.
یاسپرس نیز در کتاب آغاز و انجام تاریخ به فلسفۀ تاریخ تا حدودی توجه کرده است او غالباً تاریخ را به سه دورۀ اسطورهای، محوری، و پس از محوری، تقسیم میکرد. دورۀ محوری برای او اهمیت بیشتری داشت این دوره شامل هشتصد تا دویست پیش از میلاد میگردد.
در این دوره بزرگانی مانند کنفسیوس، لائوتسه، چوانگتسه، بودا، زرتشت، الیاس، هومر، هراکلیت، افلاطون، پارمنیدس، توسیدید، و ارشمیدس ظهور کردهاند.
یاسپرس در کتاب آغاز و انجام تاریخ از تحول زیستی و تحول تاریخی بحث کرده و اولی را به توارث و دومی را به سنت مربوط دانسته است. او سپس کوشیده است تاریخ خاور و باختر را تحلیل کند. از نظر وی، تکنولوژی و آزادی در باختر به وجود آمد، ولی در خاور به وجد نیامد او به فرهنگ باختر خرده میگیرد و میگوید: همین فرهنگ است که باعث میشود مدام در سینما زندگی کنیم یا روزنامه بخوانیم و یا در حال شنیدن خبر باشیم (یاسپرس1373: 354-367)
حال برگردیم به فلسفۀ تحلیلی تاریخ. فلسفۀ تحلیلی یا فلسفۀ نقدی معرفت درجه دوم است: نه به خود تاریخ بلکه به معرفت تاریخی میپردازد. سؤالاتی که فلسفۀ نقدی تاریخ مطرح میکند عبارتاند از:
- معرفت تاریخی چه ویژگیهایی دارد؟
- معرفت تاریخی با جامعهشناسی و فلسفه چه نسبتی دارد؟
- آیا میتوان با نگاه پوزیتیویستی تاریخ را نوشت؟
- گزینش در تاریخ به چه معناست؟
- نظریههای تاریخی چه ویژگیهایی دارند؟
- تبیینهای تاریخی چه گونهاند؟
- آیا در تاریخ میتوان به دنبال علیت گشت؟
- تصادف در تاریخ چه نقشی دارد؟
- گسست یا پیوست؟ بر روند تاریخ اتصال حاکم است یا انفصال؟
- آیا در تاریخ میتوان پیشبینی کرد؟
- میل یا قانون؟ بر رویدادهای تاریخ قانون حاکم است یا خیر؟
- قهرمانان در تاریخ چه نقشی را ایفا میکنند؟
فلسفۀ تحلیلی یا نقدی کاری به خود تاریخ ندارد به معرفت تاریخی میپردازد؛ از محرک و منازل و پایان تاریخی بحث نمیکند، بلکه به بحث دربارۀ روایتها و گزارشهای تاریخی میپردازد. تاریخ و روایت، تاریخ و داستان، حقیقت و صدق، و معنای گزارهها، بحثهای جدیدی است که فیلسوفان تاریخ به آنها میپردازند.
فیلسوفانی مانند ویکو، ولتر، اشپنگلر، توینبی، هگل و مارکس و یاسپرس کمتر به این بحثها پرداختند. آنان مایل بودند به خود تاریخ بپردازند و از بحثهای انتراعی نیز حذر میکردند. فیلسوفان جدید به تاریخ از منظر دیگری مینگرند. پل ریکور میگوید: « اگر تاریخ با توانایی اساسی ما در دنبال کردن یک داستان ارتباط نداشت…از تاریخی بودن بازمیایستاد.» (استندفور، 155:1386)
روزگاری ویکو میگفت: « ما به این دلیل تاریخ را درک میکنیم که خود آن را ساختهایم؛ ولی گادامر بعدها نوشت: ما تاریخ را درک میکنیم زیرا تاریخ ما را ساخته است.»( استندفورد327:1382)
منبع
موج و مرجان
رویکردهای نقد ادبی در جهان جدید
و سرگذشت نقد ادبی در ایران
دکتر مجتبی بشردوست
نشر سروش
ص 58-53
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند