جهان نمایش
چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟
چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟
ادوارد فرانکلین آلبی از درام نویسان موفق تئاتر ابزورد در امریکاست که با نمایشنامه ی درخشان داستان باغ وحش شناخته و با اثر برجسته ی نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد؟ خود را تثبیت می کند و به شهرت جهانی می رسد. آلبی که همچون ژان ژنه یک کودک سر راهی بود؛ توسط خانواده ی متمول آلبی به سرپرستی گرفته می شود و در رفاه به زندگی ادامه می دهد. در ادامه با تحلیل نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد؟ با ما همراه باشید.
در بیست و دو سالگی قید زندگی مرفه و بی دغدغه ی خود را می زند و وارد اجتماعی می شود که زندگی با تمام رذالت ها، پلیدی ها و نقاط مثبت و منفی اش در جریان است. شغل های زیادی را تجربه می کند و در کنارش شعر، رمان و نمایشنامه هم می نویسد. تصویر دلهره آور، کابوس ها و اضطراب هائی که نشأت گرفته از تئاتر ابزورد است در کارهای آلبی با لحنی انتقادی از جوامع و طبیعت وحشی خانواده های امریکائی نمود پیدا می کند تا او را صاحب سبکی منحصر به فرد کند.
آلبی را در کنار دیگر نویسندگان ابزورد مثل بکت، یونسکو، آدامف و بیشتر پینتر (به لحاظ برتافت شرایط بومی سرزمین خود؛ در قالب فرمی شخصی) قرار می دهند. در چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد، با یک پسیکودرام (درام روانشناختی) مواجهیم که در فرم کمدی سیاه ساخته و پرداخته می شود و به روابط هجو مارتا و جورج زن و شوهری میان سال می پردازد که علیرغم ازدواج عاشقانه ای که داشته اند اکنون به آخر خط رسیده اند و به بدترین شکل ممکن در پی تخریب شخصیتی هم هستند و در این میان از هیچ توهین و تحقیری فروگذار نمی کنند. جورج که استاد دانشگاه تاریخ در دانشگاهی است که پدر مارتا مؤسس آن است؛ با مارتایی که شش سال از او بزرگتر است ازدواج می کند تا بتواند پله های ترقی را طی کند.
نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد از جایی آغاز می شود که آن دو از یک مهمانی شبانه ی آشنائی با اعضا و اساتید دانشگاهی به دعوت پدر مارتا که اغلب این مهمانی ها را ترتیب می دهد، به خانه برگشته اند و مارتا بدون اطلاع جورج، یکی از اساتید جوان (نیک) را به همراه همسرش (هانی) به آن جا دعوت کرده است تا بیشتر با هم آشنا شوند و در بازی های تحقیرآمیز آنها شرکت کنند.
چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟
نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد ؟ که در سه پرده روایت می شود به شکل گیری شخصیت ها، گذشته و ضعف هاشان، سرخوردگی ها و حفره های وجودیشان می پردازد که همگی در فضائی پرتنش از جنگ روانی رخ می دهد. در پرده ی اول با عنوان (بازی و تفریح) نیک و هانی مهمان جورج و مارتا می شوند و مارتا بعنوان محور بازی توهین و تحقیر، سکان ماجرا را به دست می گیرد و طی دو داستان اصلی که از گذشته ی جورج نقل می کند، به ترور شخصیتی وی می پردازد که باعث فروپاشی روانیش می شود.
مارتا که دوره های کالج را در جوانی و بی هدفی محض تمام کرده با جوانی چمن زن در کالج آشنا می شود و رسوائی به بار می آورد. بعد از آن نزد پدرش بر می گردد و همچنان بیکار و بی هدف است تا اینکه جورج استاد تاریخ پیدا می شود و او عاشقش می شود؛ اما جورج علیرغم استعداد و جنمی که در اوایل ورود به دانشگاه از خود نشان می دهد، در ادامه نمی تواند مورد قبول اعضای هیئت مدیره و پدر مارتا واقع شود. در تمام طول این صحنه، جورج از افشا شدن یک راز مخوف دیگر از جانب مارتا خوف دارد: آنها یک پسر دارند که همان شب، تولدش است و قرار است بعد از مدت ها به خانه بازگردد و جورج به دلایل نامعلومی تمایلی به صحبت کردن از آن ندارد؛ که عاقبت مارتا آن را برای هانی فاش می کند.
در پرده ی دوم از نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد: (والپرگیشناخت)؛ مشخص می شود جورج در کودکی خیلی تصادفی مادرش را با تفنگ شکاری کشته است و در شانزده سالگی در حالیکه به همراه پدرش در جاده ای ییلاقی در حال رانندگی است برای اینکه به یک جوجه تیغی برخورد نکند از مسیر منحرف می شود و به یک درخت برخورد می کند. در این سانحه پدرش هم کشته می شود و او به یک آسایشگاه روانی منتقل می شود. در ادامه نیک که استاد زیست شناسی و دانشمند است قصد دارد با آزمایشات کروموزوم، نسل بعدی بچه هائی را که متولد می شوند به شکل ظاهر فیزیکی خودش درآورد و دلایل ازدواجش با هانی که زنی خنگ و ضعیف است و حاملگی هائی هیستریک دارد که تماماً توهمند را برای جورج بازگو می کند.
چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟
پدر هانی که یک کشیش بوده است در شش سالگی مورد الطاف الهی واقع می شود و وحی دریافت می کند و برای هدایت مردم به اطراف سفر می کند و شهرت و پول خوبی به دست می آورد. بعد از مرگش پول ها به هانی می رسد. هانی و نیک قبل از ازدواج با حاملگی ساختگی هانی مواجه می شوند و نیک مجبور به ازدواج می شود در حالیکه می داند هانی زنی ثروتمند است. بعد از ازدواج متوجه می شوند بچه ای در کار نیست و حاملگی تنها یک توهم بوده است. در مابین این پرده، نیک و مارتا به ترغیب مارتا (برای برانگیختن حسادت جورج) و نیک که بدش نمی آید برای تصاحب پست مدیریت بخش زیست شناسی زمینه سازی کند، با هم وارد رابطه ای می شوند که از دید جورج پنهان نمی ماند.
در پایان پرده، جورج تصمیم می گیرد خبر مرگ پسرشان را رسماً به مارتا اعلام کند. پرده ی سوم با عنوان (جن گیری) در حالی آغاز می شود که مارتا به تحقیر نیک بعد از ایجاد رابطه مشغول است و او را با الفاظی مثل نوکر و شکست خورده خطاب می کند و از عشقش به جورج می گوید. در این میان جورج با دسته گلی که برای تولد پسرشان چیده است وارد می شود و شروع می کند به مقدمه چینی کردن برای بازی اصلی و حسن ختام نمایش فاجعه ی تحقیر مارتا. در پایان شب، جورج پسر خیالیشان را که طی سال ها با مارتا با هم آفریده اند می کشد و نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد با آواز:
کی می ترسه از ویرجینیا وولف
ویرجینیا وولف
ویرجینیا وولف
به پایان می رسد…
عنوان نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد ؟ از یک آگهی روی دیوار گرفته شده و ملهم از ترانه ی «کی از گرگ بد گنده می ترسه» از والت دیزنی است که در رمان سه بچه خوک نوشته شده است. تشابه میان wolf به معنای گرگ و woolf که گاهی بین افراد نمایشنامه غلیظ تلفظ می شود، یادآور ویرجینیا وولف نویسنده است. تاکتیک دراماتیک آلبی در فرم نگارش نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد از درگیری های مداوم؛ توقف ها و قطعات حملات، تله گذاری ها و غافلگیری ها؛ اوج گیری و فرود آمدن ها، سخت گیری ها و کوتاه آمدن ها و جابه جا شدن مداوم حاکم و محکوم می آید.
طبق الگوی روائی ابزوردیسم، با علت و عوامل این برخوردها در روابط میان فردی افراد مواجه نیستیم و داستان نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد قرار نیست موضوع خاصی را روشن کند و سرانجامی داشته باشد؛ اما ساختار روانی شخصیت های نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد در قالب کلی تحلیل رفتار متقابل از دیدگاه روانشناسی تامس هریس قابل بررسی و تحلیل است.
در این نوع دیدگاه روان انسان در طول دوره ی پنج ساله ی زندگیش تحت سه عنوان کلیدی والد، کودک و بالغ شکل می گیرد. والد، انبوه اطلاعات بیرونی است که در ۵ سال اول زندگی کودک بدون سؤال و با زور دریافت می شود و اغلب از طرف پدر و مادر و یا افراد جایگزین آن ها به کودک منتقل می شود. این اطلاعات جبری، امر و نهی کننده و اغلب محدود کننده، گذشته از درست یا غلط بودنشان در این دوره واقعیت محض هستند و تا آخر عمر از مغز پاک نمی شوند.
در بزرگسالی این جنبه ی انسان با سؤال چطور بروز پیدا می کند: چطور باید سوپ خورد؟ کودک که جنبه ی دیگری از روان آدمی است، رویدادهای درونی را ضبط می کند. مجموعه ای از اطلاعات دیدن، شنیدن، احساس کردن و فهمیدن که خودش تجربه می کند و به آنها پاسخ می دهد. در این دوران کودک همواره به وضعیت من خوب نیستم، تو خوب هستی می رسد. دورانی که اغلب کودک مجبور است برای رفع نیازهایش به دیگران وابسته باشد، پس احساس ضعف می کند.
جنبه ی دیگری از روان انسان که پدیده ای شگفت انگیز است بالغ است که از اوایل ده ماهگی ظهور می کند و تجربه ی از جا حرکت کردن را آغاز می کند و در جهان پیش رویش دست به کشف می زند. او اکنون می تواند فرق چیزهای زندگی را در ارتباط با آنچه که به او یاد داده بودند (مفهوم یاد داده شده ی زندگی توسط والد) و آنچه خودش احساس کرده (مفهوم احساس شده ی زندگی کودک) تشخیص دهد. سؤالات مشخص بالغ درباره ی اطلاعات والد قالباً این هاست: آیا این درست است؟ آیا حقیقت دارد؟ اصلاً من این فکر را از کجا آورده ام؟ چه مدرکی هست؟
در طول نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد بین دو شخصیت اصلی درام، جورج و مارتا این جنبه های سه گانه ی والد، کودک، بالغ مکرراً در حال جابه جائی، اوج گیری و سکون است که در آن وضعیت حاکم تقریباً همیشه من خوب هستم، تو خوب نیستی به نفع مارتا است. طبق تحقیقات روانپزشکی این وضعیت تثبیت شده ی بیشتر قاتلین و بیماران روانی در طول تاریخ است که البته قابل درمان است. در پرده ی اول با دو ماجرای کلیدی که این جنبه های سه گانه را به درستی بازنمائی می کنند، روبه رو می شویم.
چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟
ماجرای اول: مارتا داستان مسابقه ی بوکسش را با جورج که به اصرار پدرش ترتیب داده شده برای مهمانان بازگو می کند.
مارتا: همین طور که این چیزها ادامه داشت… نمی دونم چرا اینکارو کردم… یه جفت دستکش بوکس دستم کردم… می دونین بدون اینکه نخشو ببندم… یواشکی رفتم پشت سر جورج، البته فقط می خواستم شوخی کنم و داد زدم: «آهای جورج» و درست همون لحظه مشت راست مو ول کردم طرفش … فقط می خواستم شوخی کنم، می فهمین که؟
نیک: خوب، خوب.
مارتا: … و جورج درست تو همون لحظه، رو پاشنه ش چرخید طرف من و مشت راست من خورد تو چونه ش … گرومب! (نیک می خندد) نمی خواستم این طور بشه… واقعاً نمی خواستم. ولی… گرومب! درست خورد تو چونه ش… و اون تعادلش رو از دست داد… باید این طور می شد… چند قدم تلو تلو خورد و رفت عقب و بعد بومب، خورد زمین… دراز به دراز… رو بوته های قره قاط! (نیک می خندد. هانی صدای وای، وای وای از خودش در می آورد و سرش را تکان می دهد.)
واقعا وحشتناک بود. خنده دار هم بود، ولی واقعاً وحشتناک بود. (فکر می کند با خنده ای خفه حاکی از یادآوری تأسف بار رویداد گذشته.) فکر می کنم اون اتفاق رو تموم زندگیمون اثر گذاشت. واقعا این طور فکر می کنم. به هر حال یه مستمسکی شد. (حالا جورج وارد می شود. دست هایش را پشت سرش گرفته. هیچ کس او را نمی بیند.) به هر حال اون این کارو علت گره خوردن کارش می دونه و اینکه… چرا به جائی نرسیده. (جورج نزدیک می شود. هانی می بیندش.)
مارتا: اتفاق بود… واقعاً اتفاق بدی بود! ( جورج تفنگی را که لوله ی کوچکی دارد از پشتش در می آورد و آرام پشت کله ی مارتا هدف می گیرد. هانی جیغ می کشد… می پرد بالا. نیک می پرد بالا و درست در همین لحظه مارتا بر می گردد و چشمش به جورج می افتد و جورج شلیک می کند.)
جورج: بنگ!
(بنگ! چتر آفتابی چینی بزرگ زرد و سرخی از لوله ی تفنگ بیرون می آید باز می شود. هانی باز جیغ می کشد، اما این بار با شدتی کمتر و بیشتر به خاطر آسودگی خیال و از سر گیجی است.) تو مُردی! بنگ! مُردی.
نیک (می خندد): خدای بزرگ.
مارتا (خوشحال): اینو از کجا آوردی، حرومزاده؟
مارتا که در تمام مدت از ابتدا تا انتهای نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد تقریباً بیشتر با جنبه ی کودکش ظاهر می شود به شکل مداوم بواسطه ی احساسات آنی و غریزی رفتار می کند. نیمه شب وارد خانه می شود در حالیکه مست است و فریاد می کشد. راه می رود و دستور می دهد و بدون اینکه متوجه باشد نیمه شب مهمان دعوت می کند و از بقیه می خواهد برای خوش آمد و سرگرمیش دست به بازی های مفتضح بزنند.
در دیالوگ های بالا هم ترکیبی از والد و کودک بر شخصیت مارتا حاکم است. آنها مجبورند در بازی بوکس شرکت کنند چون از طرف پدر مارتا امر شده است. (والد) مارتا بر اساس والد تثبیت شده اش می پذیرد و جورج بر اساس بالغش تصمیم می گیرد و سر باز می زند. مارتا بدون در نظر گرفتن عواقب کار با تصمیمی احساسی (کودک) وارد عمل می شود و جورج را منهدم می کند.
همان طور که همین حالا هم با تبعیت کردن از (کودکش) خاطره را برای مهمانان تعریف می کند تا جورج را دست و پا چلفتی و احمق جلوه دهد. اما واکنش جورج چگونه است؟ به جای آنکه او هم تسلیم جنبه ی کودکش شود و در بازی بی سر و ته مارتا شرکت کند و به فحاشی و تحقیر بپردازد؛ از ترفند هوشمندانه ی دیگری استفاده می کند که از بالغش می آید. از یک تفنگ اسباب بازی مسخره کمک می گیرد تا هم بار کمیک ماجرا را اضافه کند و هم یک تعلیق کشنده ی واقعی به مارتا تزریق کند تا دست از کارهایش بردارد. در ماجرای بعدی اما جورج تن به جنبه ی کودکش می دهد و فروپاشی روانیش توسط مارتا مسجل می شود.
چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟
ماجرای دوم:
جورج (خیلی آرام): بهت هشدار می دم.
مارتا: من حواسم جمعه! (مکث… بعد به هانی و نیک) خلاصه، به هر حال من با این آشغال ازدواج کردم و نقشه ی همه چیزو کشیده بودم… این آقا تازه داماد بود… یعنی قرار بود داماد بشه. یه روزی مهار کارهارو به دست بگیره… اول مهار بخش تاریخو به دست بگیره و بعد که پاپا بازنشست شد، مهار کالجو به دست بگیره… می فهمین که؟ اینها نقشه هائی بود که کشیده بودیم. (به جورج که کنار بار، پشت به او ایستاده) داره اون روی سگیت بالا می آد، هان؟ آره عزیزم؟ (باز می گردد) اینها نقشه هائی بود که کشیده بودیم. خیلی ساده بود. پاپا هم خیال می کرد فکر خوبیه. البته برای مدتی. تا اینکه یکی دو سال مراقب دامادش بود! (باز به جورج) داره بیشتر بالا می آد، هان؟ (باز می گردد) تا اینکه یکی دو سالی مراقب دامادش بود و به این نتیجه رسید که شاید اصلاً فکر خوبی نباشه… که شاید جورجی کوچولو جوهرشو نداشته باشه… که نداره!
جورج (هنوز پشت به همه ایستاده): بس کن، مارتا.
مارتا(با لحنی حاکی از پیروزی شریرانه): به درک، تعریف می کنم. گوش می دین… جورج اونقدرها انگیزه نداشت… خیلی جربزه نداشت. یه آدم … (انگار خواسته باشد لفظ را از پشت سر به او تف کند) وامونده ی کت و گنده و گامبو! یه وامونده!
(صدای شکستن چیزی با شنیدن لفظ وامونده! جورج یکی از بطری ها را می شکند و در همان حال می ماند، پشت به دیگران، سر بطری شکسته را در دست گرفته. لحظه ای سکوت برقرار می شود، همه خشکشان زده. بعد…)
جورج (تقریباً با گریه): بهت گفتم بس کن، مارتا.
مارتا (بعد از آنکه فکر می کند چه راهی در پیش گیرد): حتماً اون بطری خالی بود، جورج. تو دلت نمی آد مشروب خوبو هدر بدی… تو حقوقت اون قدرها نیست.
در دیالوگ های فوق جورج که دیگر در مقابل رفتارهای سادیستیک مارتا هیچ امنیتی حس نمی کند؛ بعد از حمله های مداوم وی و تحمل القاب زشت و زننده ای که مارتا مدام او را با آن صدا می زند بر سر لقب وامانده که گوئی در باور خود جورج هم می گنجد و به آن ایمان دارد، مکانیزم های دفاعی روانیش از جمله بالغش تعطیل می شود و با شکستن بطری مشروب عکس العملی را بروز می دهد که از کودکش و بر اساس احساسات تلخی که در محاصره اش درآمده می آید و با لحنی تلخ که در حال گریه است (کودک) از مارتا می خواهد این بازی کثیف را متوقف کند.
مارتا که به اهدافش رسیده و به اندازه ی کافی جورج را خورد و تحقیر کرده است با مهمانان هم دست می شود و همگی به سرخوردگی هر چه بیشتر جورج دامن می زنند. از موضوعات دیگری که در نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد نقش چشمگیری دارد حضور فرزند های خیالی است. هر کدام از زوج حاضر یا فرزندی ندارند یا در خیالات و اوهام خود آن را پرورش می دهند. فرزند که عنصری خیالی ست در آواز معروفی که آنها مدام می خوانند پنهان شده است و با خیال مترادف می شود.
«کی از ویرجینیا وولف می ترسه؟ » (وولف = فرزند خیالی) و در آخر مارتای هیستریک به این نتیجه می رسد که من می ترسم. از دنیای بدون خیال که به مثابه ی مکانیزم دفاعی در مقابل واقعیات غیر قابل تحمل زندگی بیرونی آنهاست که هر لحظه در معرض هجوم و انهدام است.
چه کسی از ویرجینیا وولف میترسد؟
پی نوشت: از نمایشنامه چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد یک فیلم تئاتر درخشان با همین عنوان و به کارگردانی مایک نیکولز ساخته شده است. همچنین در سوئد-استکهلم به کارگردانی اینگمار برگمان و در پاریس به کارگردانی فرانکو زفیرلی روی صحنه رفته است. این نمایشنامه جایزه ی تونی (بهترین جایزه در نمایشنامه نویسی) را از طرف منتقدین از آن خود کرد و نامزد جایزه ی ادبی پولیترز شد.
منابع:آلبی، ادوارد. (۱۳۹۰). چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد؟/ ترجمه ی سیامک گلشیری/ انتشارات مروارید
تامس ا. هریس. (۱۳۷۵) وضعیت آخر/ ترجمه ی اسماعیل فصیح/ نشر فاخته
مؤدبیان، داریوش/ مقاله ی ادوارد فرانکلین آلبی
مطالب مرتبط
- ژان ژنه و معماری خلأ
- قسمتهایی از نمایشنامۀ اتهام به خود، پتر هاندکه
- آلبرکامو و کالیگولا
- قسمتهایی از خیانت اینشتین، اریک امانوئل اشمیت
- نقد نمایشنامۀ مرغ دریایی آنتوان چخوف
- آگوست استریندبرگ و نمایشنامههایش
- نقد نمایشنامۀ رند خلوت نشین، پری صابری
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»