تحلیل نقاشی
Bunch of Asparagus

«یک بسته مارچوبه» نام اثری است از «ادوار مانه». در نگاه اول این اثر تنها یک بسته مارچوبه را نشان میدهد و این سوال در ذهن مخاطب نقش میبندد که چرا یک ابژهی عادی و حتی پیش و پاافتاده نظر نقاش را به خود جلب کرده است؟ این سوال را پیش از همه افلاطون و ارسطو پاسخ دادهاند. افلاطون موضوع فلسفه را خارج از زندگی معمولی میدید و به مُثل معتقد بود اما ارسطو ضمن رد کردن مثل اعتقاد داشت امور معمولی و نگاه متفاوت و پرشگفتی به آنها موضوع است و جای فلسفی اندیشیدن همینجا و باتوجه به مسائل پیرامون خودمان است نه پرداختن به امور خارج از تجربه یا مُثُل. بنابراین میتوان به وضوح دریافت که فلسفهی ادوار مانه تا چه حد متأثر از طرز فکر ارسطو است.
«یک بسته مارچوبه» دعوتی است به “معمولی” ندیدن هرآنچه “عادی” به نظر میرسد.
در برداشت دیگر میتوان هدف از این اثر را اعلام “مختار بودن کامل هنرمند” در انتخاب موضوع نقاشیاش دانست. برخی فکر میکنند هنر حتما باید هدف خاصی را دنبال کند یا تعهد خاصی نسبت به مخاطب یا موضوعات داغ روز داشته باشد. این اثر دفاع از آزادی فردی است. یعنی هنرمند با دستآویز قرار دادن یک بسته مارچوبه میخواهد بگوید هرآنچه که دلخواه اوست را برای نشان دادن برمیگزیند تا نشان دهد آنچه که هدف خاصی را دنبال نمیکند هم میتواند حرف مهمی داشته باشد و هرآنچه قیمتی نیست نباید بیارزش دانسته شود بلکه هنر، تفکر از خلال چیزهایی است که برای ما بدیهی شده است.
درواقع من این اثر را در خدمتِ تفکر بیهوده ندانستن چیزها میدانم.
با نگاه عمیقتر به یک دسته مارچوبه میتوان معتقد بود که مانه با این نماد میخواهد به ما درس دوام آوردنِ طولانی در کنار هم را بدهد. چگونه؟ با بالابردن حساسیت ما نسبت به چیزهایی که ظاهرا عاری از هر لطفی هستند. آیا ما از زندگی توقع داریم همیشه رمانتیک و پر از اتفاقات آنچنانی باشد یا زندگی را در لحظات عادی هم میتوانیم دوست بداریم؟ و آیا این نگاه همان نیست که «میلان کوندرا» آن را عاشقانه یافته؟ (او که عشق را هر بار متفاوت دیدن امر عادی میداند.)
این اثر من را یاد این جملهی «آندرهژید» میاندازد:
«بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه در آنچه که بدان مینگری».
مانه هم عظمت دریافت خود را از یک ابژهی نزد همگان معمولی ابراز داشته است.
شاید از این نقاشی بتوان در دفاع از سهراب سپهری استفاده کرد. میدانیم که بسیاری سهراب را به خاطر کنار کشیدن از سیاست شاعری بیتعهد دانستهاند. آیا اجتماع میتواند برای هنرمند تعیین تکلیف کند که چه بگوید و چه نه؟ و آیا اگر چنین است روح این جامعه فاشیست نیست؟ اینها چیزهایی است که باید به آن اندیشید. آیا افرادی که از درون آزاد نیستند و نمیتوانند آزادی فردی را بپذیرند میتوانند جامعهای آزاد بسازند یا فقط به قفسهای نامرئیتری تن میدهند؟
مطالب مرتبط
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی1 ماه پیش
درمان پوچی به سبکِ ژان پل سارتر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
نگاهی به رمان «هیچ دوستی بهجز کوهستان» نوشتۀ بهروز بوچانی
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی16 ساعت پیش
پس به نام زندگی / هرگز مگو هرگز
-
مولوی خوانی1 ماه پیش
«در هوایت بیقرارم روز و شب» با صدای شهرام ناظری
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی1 ماه پیش
«زیباییِ وصلۀ ناجور بودن»: لیدیا یوکناویچ
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
نگاهی به نمایشنامۀ «بانویی از تاکنا» نوشتۀ ماریو بارگاس یوسا
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی3 هفته پیش
رمان «دشمن عزیز» نوشتۀ جین وبستر: دعوت به مذهبی مبارزتر!
-
تحسین برانگیزها6 روز پیش
«رازهای سطح» مستندی دربارۀ مریم میرزاخانی