با ما همراه باشید

تحلیل داستان و نمایش‌نامه

زادروز صادق چوبک و نقد تنگسیر

زادروز صادق چوبک و نقد تنگسیر

زادروز صادق چوبک و نقد تنگسیر

زادروز صادق چوبک و نقد تنگسیر

فیلمنامۀ “قیصر” به نویسندگی “مسعود کیمیائی” (تاریخ انتشار فیلم به سال1348) تقریباً اوج فرهنگی بوده که از سال 1320 شمسی به بعد به دقت و با استراتژی بر ذهن اجتماع ایران آن روزگار کوبیده می‌شد و امتداد این استراتژی، جامعه را به انقلاب اسلامی رساند و این فرهنگ تا سالیان بعد ادامه یافت و حتی امروز نیز می‌توان آن را مشاهده نمود.

فرهنگی که سینمای ایران را در آن روزگاران تسخیر کرده بود و تقریباً در تمامی فیلمفارسی‌های آن دوران، سوپراستارهای ایران، نقشش را بازی می‌کردند. فردی از پائین بازارچه، از کوچه پس کوچه‌های جنوب شهر، دزد، چاقوکش، قالپاق دزد و … اینان همگی در کالبد سوپراستار ایرانی نمایان می‌شد و مقابلشان، آن رئیس کارخانه یا تاجری بود که فیلمنامه آنان را مسبب سیه روزگاری سوپراستارها می‌دانست. اسطوره سازی و تقدس این لات ها و اوباش‌های فیلمنامه از یک ایده زاده شدند. ایده‌ائی که اکثر محافل و رسانه‌های روشنفکری را جهت می‌دادند. ایده مرگ بر امپریالیسم و سرمایه‌داری، ایده زنده باد طبقه کارگر و فرودست. هر چند که این ایده، رقیبی نیز داشت که می‌خواست با بوسه زدن بر دستان کارگر، آن جاهل زیر بازارچه را از آنِ خود کند.

در آن دوران که ساز فکری اجتماع این چنین کوک می‌شد، تا هر پایگاهی اکثریت و عوام را با بت سازی و سخنان فریبنده متعلق به خود گرداند، نویسنده‌ای زندگی می‌کرد که ساز مخالف می‌نواخت. «چون یک سیاسی نبود. و در جو سیاست زده دهه سی و چهل نتوانست مخاطبان انقلابی را به داستان‌هایش دعوت کند.

دنیای او دنیایِ روسپی‌ها و لات ها و عربده کش [ها]و راننده‌های کامیونی بود که جاده‌های بارانی را برای ملاقات با معشوقه و شاید فرزندشان تا صبح می‌رانند. می‌گفتند او “غیر متعهد” است و دارد ترویج فساد می‌کند. اما به قول رضا براهنی حد فاصل بین فقر و جهل را می‌فهمید و شاید همین رمز ماندگاری او باشد.» (رک : مقاله مرضیه جعفری، صادق چوبک، انسان شناسی و فرهنگ)

زادروز صادق چوبک و نقد تنگسیر

آری در اجتماعی که برای ورود به حلقۀ روشنفکران باید با حاکمیت مخالفت می‌نمودند و دشنام می‌نوشتند، چوبک غیر متعهد بود و آنرا روشنفکر نمی‌دانستند. یا دقیق تر بگوئیم او را روشنفکر لایق و قابل نمی‌شناختند. به هر روی او تحسین شده صادق هدایت و پرویز ناتل خانلری بود حتی تا قبل از نوشتن داستان قفس مجلۀ “پیام مردم” که از مجلات حزب توده بود نیز با صادق چوبک مدارا می‌نمود و بزرگ علوی نیز نظر خوبی نسبت به وی داشت اما داستان “قفس”، چپی‌ها را بر افروخته کرد.

«در سال‌های 20 تا 40 ارزش‌های یک نویسنده چیزهایی بود که کمتر در آثار چوبک به چشم می‌خورد. او مانند نویسندگان دیگری چون ساعدی نه علنی مبارزه کرد و نه به زندان رفت. همین امر سبب شد که مهر نویسنده متعهد از طرف عوام براو زده نشود. از طرف دیگر دولت هم با او برخورد مستقیم نمی‌کند و این از محبوبیت او می‌کاهد.

در دوره‌ایی که هر نویسنده باید دست کم یکی از پایه‌های پشتیبان را دارا باشد، چوبک توسط هیچ قشری حمایت نمی‌شود. مردم، او را نویسنده‌ای “غیر متعهد” و “غیر سیاسی” می‌دانند. روشنفکران درگیر سیاست هستند. حکومت، هرچند که با او مستقیماً درگیر نمی‌شود، او را همراه خود نیز نمی‌بیند. خود چوبک هم که علنی در داستان‌های خود، خدا و مذهب را زیر سؤال می‌برد و دین ستیزی می‌کند. پس محکوم است به تنهائی …

وقتی چوبک به قشر پائین دست جامعه می‌نگرد و از زن‌های روسپی، لات ها، فقیرها و دزدها می‌گوید، مستقیماً از آن قشر تقدس زدائی می‌کند. چرا که در آن دوره “فقر” با “تقدس” و “ثروت” با “ظلم” برابر بوده است. مردم از این کار خوششان نمی‌آید. حکومت هم که نمی‌خواهد جامعه‌ی ایران در نظر ممالک دیگر جامعه‌ای فقیر و کثیف معرفی شود چندان دل خوشی از آثار چوبک ندارد. چوبک پایگاه‌های محبوبیت را از دست می‌دهد.

مذهبی‌ها می‌گویند: “چوبک در حال تضعیف ارزش‌های دینی در جامعه است.” و روشنفکران معتقدند: “برای ترقی و رسیدن به تمدن، یکی از راه‌ها این است که سنت‌ها را از بین ببریم. مدرنیسم زمانی حاکم می‌شود که سنت‌ها ریشه‌کن شوند.” (در یک تعریف کلی، سنت مجموعه اعتقادات، رسوم و باورهایی است که توجیه علمی نداشته باشد.)» [رک: مقاله میلاد صادقی، نگاهی به زندگی و آثار صادق چوبک / کانون فرهنگی چوک، انسانشناسی و فرهنگ]

اکنون شاید بتوان حس کرد یا درک نمود که چرا صادق چوبک اهل هیچ مصاحبه‌ای نبود تا آنجا که روزی روزنامه نگاری برای نوشتن شرح و حالی از وی به دیدارش می‌رود و چوبک از او می‌پرسد که برای نوشتن شرح و حالش، مدیر روزنامه چه مقدار پول برای نویسنده مقرر نموده و روزنامه‌نگار می‌گوید هزار تومان و چوبک بلافاصله یک برگ چک به مبلغ 5000 تومان برایش می‌نویسد تا روزنامه‌نگار را از نوشتن شرح و حالش منصرف کند. (رک : صدر الدین الهی، تابستان 1372 ، با صادق چوبک در باغ یادها (در سایه روشن کلام) راز این انزوا در چیست؟ چرا نوابغ و بزرگان این سرزمین اهورائی، تنهائی و در خود شکستن را انتخاب نموده بودند؟ چرا گوشه نشستند و تنها خواص معدودی هم صحبتشان شد؟ چرا خالق رمان تنگسیر اواخر عمرش چنین بود؟

«همسرش قدسی چوبک (همان که رمان تنگسیر به او تقدیم شده بود)، اواخر زندگی این نویسنده نامدار را اینگونه روایت می‌کند؛ صادق راه می‌رفت و تمام مدت گریه می‌کرد و مرتب می‌گفت: “قدسی، آیا ممکن است که من یک بار دیگر ایران را ببینم؟” [شهرام میریان، یادی از نویسنده بوشهری صادق چوبک / وبلاک بوشهری- صادق چوبک؛ یازده سال پس از مرگ]

این نوشتار را به یاد و روان صادق چوبک ارمغان کرده و امیدوارم روزی روزگاری اجتماع ایرانی دچار فرگشت روانی شده تا بتواند بزرگان و عاشقان خود را در سینه ایران گردآورده و نگه دارد و آیندگان شیوه عاشق کشی پدران خود را رها کنند و اجازه ندهند بزرگانی همچون صادق چوبک، همچون گنجی در دل خاک ناپدید شوند.

« اکثر داستان‌های وی حکایت تیره روزی مردمی است که اسیر خرافه و نادانی و پایبند به مذهب خویش هستند. چوبک با توجه به خشونت رفتاری‌ای که در طبقات فرودست دیده می‌شد سراغ شخصیت‌ها و ماجراهائی رفت که هر کدام بخشی از این رفتار را بازتاب می‌دادند و به شدت به درّه تاریکی می‌بردند. او یک رئالیست تمام عیار بود که با منعکس کردن چرک‌ها و زخم‌های طبقه رها شده فرو دست نه در جستجوی درمان آنها بود و نه تلاش داشت پیشوای فکری نسلی شود که تاب این همه زشتی را نداشت.

به همین دلیل چهره کریه و ناخوشایندی که از انسان بی چیز، گرسنه و فاقد رؤیا ارائه می‌دهد، نه تنها مبنای آرمان گرایانه ندارد بلکه نوعی رابطه دیالیکتیکی است بین جنبه‌های مختلف خشونت. او در اکثر داستان‌های کوتاهش و رمان سنگ صبور رکود و جمود زیستی‌ای را به تصویر کشید که اجازه خلق باورهای بزرگ و فکرهای مترّقی را نمی‌دهد. از این منظر طبقه فرودست هر چند به عنوان مظلوم اما به شکل گناهکار ترسیم می‌شود که هرچه بیشتر در گل و لای فرو می‌رود.» (یزدانی خرم، کشف دوزخ- چوبک ایده رئالیست بودن، صفحه 120)

در این میان “زائر محمد” تنگستانی در حالیکه در کوچه بازار “زار ممد” نامیده می‌شد در رمان تنگسیر چوبک از گل و لای فرا می‌رود و همچون نیلوفر آبی از دل تاریکی‌ها و سیاهی‌ها به شکوفایی رسیده و در انتهای رمان به همان “شیرمحمد” داستان “رسول پرویزی” در کتاب “شلوارهای وصله‌دار” بدل می‌گردد هرچند که در رمان تنگسیر چنین نام و صفتی را نمی‌خوانید. بن مایه رمان تنگسیر شاید به یکی از داستان‌های رسول پرویزی در کتاب شلوارهای وصله دار مربوط باشد و آن هم خود شاید به فردی تنگسیر که هم رزم رئیسعلی دلواری در نبرد با انگلیسی‌ها بوده باز می‌گردد. اما جدای از اینها هر آنچه که بوده ما را افسون می‌کند.

افسونِ داستانی حماسی، اساطیری. «زارمحمد بر خلاف کاراکترهای دیگر چوبک نمایانگر بهترین و درخشانترین ویژگی‌های سلحشوری و جوانمردی است و از نادر آدمهای نوشته‌های چوبک است که آگاهانه و به رغم ایمان دینی استوار خود برای انتقام آماده می‌شود و آن را به خداوند واگذار نمی‌کند.»[رک: ویکیپدیا دانشنامه آزاد، مدخل تنگسیر]

این رمان به 18 زبان مختلف ترجمه شده است. [رک: سعید دهقان نصیری، 11 آبان 1394، خلاصه رمان تنگسیراثر صادق چوبک قسمت اول] بد نیست که نظر یکی از بزرگان آن روزگاران را در رابطه با این رمان بدانیم. احسان طبری در نامه‌ای راجع به رمان تنگسیر می‌نویسد:

« تنگسیر، نخستین رمان ایرانی است که نه فقط فانتزی نویسندگی در آن، آن هم به حد جدّی وجود دارد، بلکه دارای تکنیک صحیح و مدرن نویسندگی‌ست. بر خلاف “شوهر آهو خانم” که باید اعتراف کنم نتوانستم جز کمتر از ثلث آن را بخوانم. “تنگسیر” به علّت صحّت تکنیک و مبتکرانه بودن زبان و کُنکرت بودن محاوره‌ها… احساس‌ها و واکنش‌های انسانی، چهره‌ها و غیره برای من نیروی جاذبه واقعی داشت.

روشن است که “چوبک” نویسنده‌ی پخته‌ای است و یکی از بهترین پروردگان مکتب “هدایت” (ولی بدون شک با مختصات و ویژگی‌های original خود). “تنگسیر” در ادبیات معاصر ما منزلگاهی‌ست… روح اجتماعی “تنگسیر” ، طغیان مرد غول پیکری مانند “محمد” بر ضد پلیدی‌های ثبت است. رمان، در خور آن است که درباره‌اش یک اتود وسیع نوشته شود و جوهر زمان در زبان nuance (معنای واژه :«فحوا-تفاوت ظریف-معنی یا آهنگ ظریف» [آریان‌پور کاشانی،فرهنگ گسترده پیشرو آریان‌پور انگلیسی-فارسی، جلد دوم]) و کُنکرت (= مشخص-انضمامی) آن است که شاید گاه به سوی آنورمالی می‌رود، ولی خیلی به ندرت. ولی همیشه به حد شگرفی، بلیغ، کوتاه، تصویر انگیز و کوبنده است و مانند مشتی ریگ خشک و براق، با جسمیت و حجم روشن و معین روحم را صدا می‌کند.» (رک: مقاله صدرالدین الهی ، 1372 ، با صادق چوبک در باغ یادها)

و به راستی تنگسیر در ادبیات معاصر منزلگاهی است. این مرد جنوبی به ما نشان می‌دهد چگونه می‌توان در جهان معاصر نیز همچون پهلوانان شاهنامه اندیشید و عمل کرد؛ آنجا که بهرامِ گودرز یکی از پهلوانان حماسی چوبدست چرمی خود را در میدان نبرد با دشمن جای می‌گذارد و فقط به دلیل آنکه نام و اعتبارش بر آن چوبِ بستهِ دوال که تازیانه‌ائی بی قیمت می‌نمود نوشته شده است به میدان نبرد باز می‌گردد و به حرف برادران گوش نمی‌دهد که به او می‌گفتند از تازیانه‌ات چشم پوشی کن و ما برایت تازیانه‌های جواهرنشان می‌آوریم و او در پاسخ، با کلامی آمیخته به غیرتی اساطیری می‌گوید:

«نبشته بر آن چرم، “نام” من است       سپهــدار پیــران بگیـرد بدسـت

مـرا ایـن بـد از اختـر آیـد همــی        که “نامم” به خاک اندر آید همی» [رک: شاهنامه فردوسی]

همچنین وقتی برادران از جواهرات و گوهرهای گرانبهای آویخته به تازیانه‌های پیشکشی خود به بهرامِ گودرز می‌گفتند، گویی آن‌ها نمی‌دانستند که وی چه می‌گوید و بار دیگر تکرار می‌کند که:

«شما را ز رنگ و نگار است گفت           مرا آنک شد “نام” با “ننگ” جفت» [همانجا]

نام در مقابل ننگ قرار می‌گیرد و در جهان معاصر دیگر چنین داستان‌هائی اجتماع را افسون نمی‌کند اما زائر محمد تنگسیر، گویا ضربان گنگ و مبهمی از “ناخودآگاه جمعی” خود را می‌شنود و آنرا دنبال می‌کند و همین ضربان کوتاه و مبهم او را به انسانی حماسی و اساطیری بدل می‌سازد و پُتکی می‌گردد برای اجتماعی که به دنبال حقیقت و رهائی می‌گردد.

اگر بخواهیم داستان تنگسیر صادق چوبک را در یک جمله خلاصه کنیم؛ تلاش و مبارزه مردی از دل اجتماع برای پاک کردن ننگ و بی‌آبروئی از خود و فرزندان و همسرش و به دست آوردن نام و اعتبار و حیثیت برای خود و تبار خود. در یک کلام “نامجوئی”. اینکه داستان را بر محور پول و سرمایه از دست رفته‌اش تعبیر کنیم، دقیقاً سطح آب را دیده‌ایم.

رمان تنگسیر به ریزبینی و وسواسی بیش از نوشتار پیش رو نیازمند است اما در این مقاله سعی بر نشان دادن تنها یک طیف از بسیار طیف‌های موجود در رمان شده است.

داستان همچنانکه طبیعت بی‌جان را زنده می‌کند، نگاه زائر محمد را نیز برایمان به تصویر می‌کشد. با یک ضرب آهنگ یکنواخت و به موازات اعمال و اهداف روزمره زائر محمد، چالش مورچه‌ها را در کش و قوس به منزل رساندن سوسکی مرده یا نیمه جان برایمان بازگو می‌کند.

در میان این تصاویر اما افسانه‌ائی از درخت «کُنار» که مدتی پیش به دلیل عروسی و خواستگاری جن‌ها و از ما بهتران و حرف‌هائی اینچنین به آتش کشیده شده بود و اینک سبز گشته و با شکوه می‌نمود. شاید هنوز در خاطر عوامانه مردمان رمان، نیم نگاهی به خدایگانی درختان وجود می‌داشت. به هر روی آنچه آغاز داستان را کلید می‌زند. یک تمنّا و خواهش است.

خواهش از روی عجز و ناتوانی زائر محمد. گفته می‌شود انسان از ناتوانی و ترس به خرافه و افسانه روی می‌آورد و چالش مورچه‌ها و سوسک و نگاه غمگین زائر محمد به هم گره خورده و او به خیال آنکه به از ما بهتران کمکی کرده باشد لاشه سوسک را بلند می‌کند و به کنار شمع‌ها و شیرینی‌های نذر شده به درخت می‌نهد.

«اینم از همون از ما بهترونه. بیا کمکش کنم. شاید دِلِشون رحم بیاد پولام رو پس بگیرن بِم بِدَن.» [چوبک، تنگسیر، ص 17]

سپس به وضوح این خواهش و آرزو در ابتدای داستان گفته می‌شود:

« ای از ما بهترونا ، اگر یه کاری کنین که اینهائی که پولای من را خوردن بیان پولام را بِم پس بِدَن ، خودم یه دسّه شعم می‌آرم نذر می‌کنم. اینا پولای زن و بچه‌هام بود. مایه دسّم بود. ای از ما بهترون، به من کمک کنین. یه دسّه شعم می‌آرم نذرتون می‌کنم.» [همانجا، ص 17]

این خواهش و تمنا، بی شک در تمامی آدمیان حاضر شده و به اوج رسیده و این یک تجربه انسانی‌ست که در زائر محمد نیز در پیوند با درختی کهنسال متجلّی می‌شود.

در ادامه گوشه‌ائی به شکست آرمان رئیسعلی دلواری می‌زند و غمگین است از اینکه چرا هنوز خون رئیسعلی و هم رزمانش خشک نشده، بیرق انگلستان همیشه نو و تمیز افراشته می‌گردد، حال آنکه کپرهاشان رنگ و رو پریده و فرسوده‌اند. سپس به کار نیکی که قرار است انجام دهد می‌اندیشد و برای گرفتن ورزای یاغی شده ، سکینه، که همه از آن عاجز مانده‌اند عجله می‌کند.

قرار نیست در این مقاله به آنالیز رمان تنگسیر پرداخته شود و به همین دلیل شما خواننده محترم را به خواندن عمیق و با تأمل این رمان دعوت نموده و ادامه جُستار را با خلاصه‌ای از رمان پی خواهم گرفت:

« زار محمد که پس از بیست سال کار کردن در خانه یک فرنگی (رابرت صاحاب) دو هزار تومان پول جمع کرده بود تصمیم می‌گیرد برای فرنگی جماعت دیگر کار نکند. پیش امام جمعه بوشهر می‌رود و امام جمعه با برداشتن سیصد تومان از آن پول بقیه پس‌انداز زار محمد را حلال می‌شمارد.» [رک: سعید دهقان نصیری، 11 آبان 1394 ، خلاصه رمان تنگسیر اثر صادق چوبک – قسمت اول]

«- الان همش بِت می‌گم تا بدونی چه سوراخی تو این دل مَنه. پارسال توبه کردم که دیگه پیش فرنگی کار نکنم. وختی از خونه رابرت صاحاب دراومدم. دوهزار تومن پول نقره چرخی داشتم که دسترنج بیس سال جون کَندنم بود. برای فرنگی، آشپزی کردم، آهنگری کردم، سگ شوری کردم و بلانسبت شاش و گُهِشون را شُسّم، تا این چند تا قرون گِرد کردم و این چند تا قرون، دار و ندارم بود. از خونه رابرت صاحاب که دراومدم، رفتم پیش امام جمعه بوشهر گفتم می‌خوام پولمو حلال کنم. خدا خیرش بده، چه آدم با خدائیه، دو هزار تومنم گرفت و هزار و هفتصد تومن از پول خودش بِم داد. همش سیصد تومنش رو ورداشت. من راضی بودم. از شیر مادرم حلالتَرش باشد.»  ]چوبک، تنگسیر، صص 56 و 55[

« او سپس به کربلا می‌رود. در بازگشت با سیصد تومان یک دکان جو فروشی در بوشهر باز می‌کند. هزار تومان باقی مانده را با وسوسه‌های محمد گنده رجب به کریم حاج حمزه می‌دهد تا با او کار کند و سودش را تقسیم کنند. کریم حاج حمزه در مقابل این پول خانه‌ایی را که قبلاً پیش دو نفر دیگر گرو بوده است به گرو می‌گذارد پیش زار محمد. اینکار در حضور شیخ ابوتراب که محضر دارد انجام می‌گیرد. چند ماه بعد که زار محمد می‌فهمد خانه جاهای دیگری باز گرو بوده است پیش آقا علی کچل که وکیل است می‌رود و از او می‌خواهد که کارش را درست کند.

آقا علی کچل شصت تومان حق الوکاله می‌گیرد تا کارش را درست کند ولی کاری برای زار محمد نمی‌کند حتی به او می‌گوید پولی که دادی کم است چهل تومان دیگر بیاور تا کارت را درست کنم. زار محمد حاضر می‌شود تا پولش را خرد خرد بگیرد اما کریم حاج حمزه چون با محمد گنده و شیخ ابوتراب و آقا علی کچل همدست است و پول را با هم خوردند حاضر به برگرداندن پول نیستند.

زار محمد می‌فهمد که دیگر دستش به هیچ جا بند نیست و هیچ کس هم نیست که به او کمک کند تصمیم می‌گیرد هر چهار نفر را که با هم برای خوردن پولش همدست شده‌اند بکُشد و از آنها انتقام بگیرد. پدرزنش حاج محمد فقط نگران آینده دختر و نوه‌هایش است وگرنه اگر خودش هم در موقعیت زار محمد بود همین کار را می‌کرد. به هر حال هنگام وداع با پدرزن سفارش می‌کند اگر خودش کشته شد حاجی محمد مراقب خانواده‌اش باشد.» [سعید دهقان نصیری، 11 آبان 1294 ، خلاصه رمان تنگسیر اثر صادق چوبک]

بهتر است به قسمت‌هائی از حرف‌های دل زار محمد با پدرزنش توجه نمائید:

«… چه دردسر بدم، یک سال روزگار هی رفتم هی اومدم. هی رفتم، هی اومدم و هر کاری کردم حاضر نشدن یه پاپاسی بِم بِدَن. تو نمی‌دونی خالو، من چِقد اِزّ و جز کردم. چقده التماس کردم. هیچ فایده نکرد. کار به جائی رسید که حاضر شدم هزار تومنم رو به سیصد تومن صلح کنم نشد و حاضر شدم اصل و فرع را روزی دو قِرون به من بِدَن تا سیصد تومن تموم بشه ، نشد. تا حالا هم شص تومن به آقا علی کچل دادم و کارم دُرُس نشده. تازه می‌گه برو چهل تومن دیگه هم بیار تا کارِتو دُرُس کنم.

اگه می‌دونسّم می‌کرد می‌فتم و این چل تومنم بش می‌دادم. اما می‌دونم که همشون دسّم انداختن و هیچ فایده نداره. تو که خالو خودت خوب می‌دونی ما تنگسیرا مردم ساده دلی هسّیم. اما از وختی که فهمیدم همشون برای خوردن پول من با هم دسّ به یکی شدن، مِثِ اینه که نفت روم ریختن و آتشم زدن. مِثِ اینه که بچه‌هامو جلوم سر بریدن… (زار محمد ادامه می‌دهد) خالو برای پولش نیس. پول مِثِ چرک کف دسّ میمونه. یه ساعت می‌آد، یه ساعت دیگه می‌ره. اینا آبرو منو تو بندر بردن. دیگه نمی‌تونم کاسبی کنم. حتی جاشوای “جبری” و “ظلم آباد” هم مسخَرَم می‌کنن. همه می‌گن کریم پولِت داد؟

اگه می‌خوای جای پولات رو بِت نِشون بدیم برو وردار. پولات تو حُقه بافور کریمه. همش کرده تو سولاخ بافور. دیروز رفتم پیش آقا علی کچل، می‌گم، آقا کار ما دُرُس شد؟ می‌گه چه پیلی چه پشمی چه کشکی؟ کریم آه در بساط نداره. می‌گم ده هزار تومن جنس بزازی تو دکونش خوابیده، می‌گه خونه قاضی هم پر گردوئه چِش به ما می‌رسه؟ بعد می‌گه اگه چل تومن دیگه بیاری یه کاری برات می‌کنم، می‌گم آقا تا حالا شص تومن پول جرینگه تو دسّ تو ریختم که کارم دُرُس کنی. همش امروز و فردا می‌کنی. می‌گه خُب، اینم بالای همش. بعد می‌گه برو پیش شیخ ابوتراب که قباله برات جور کرده؛ پیش من چرا می‌آی؟

همش این می‌گه برو پیش او، او می‌گه برو پیش او. حالا بگذار یه چِل تومنی بِت بدم که خودت حَظ کنی. دو، سه روز پیش گفتم یه سری بِرََم پیش شیخ ابوتراب یه اتموم حجتی بش بکنم. رفتم دیدم تو مجلس شیخ، گوش تا گوش آدم نِشسّه. به خدا روم نیومد حرف بزنم. سلام کردم یه گوشه‌ای دمِ در نشسّم. گفتم هیچ نمی‌گم. حالا که اومدم، یه دقّه می‌نشینم بعد پا می‌شم می‌رم. از اون همه آدم که اونجا بودن شرم کردم چیزی راجع به کارم بگم. خیلی‌ها بودن. از اونایی که من می‌شناختم، خود شیخ بود، محمد گُنده رجب بود و آقا علی کچل. خیلی‌های دیگه هم بودن که من اونارو می‌شناختم اما به کار من مربوط نبودن.

تاجر بود، پیشنماز بود، نوکر باب بود، خیلی‌ها بودن. تا دم در نشسّم، شیخ ابوتراب صداش انداخت سرش و داد زد: زار محمد، بازم اینجاها پیدات شد؟ مگه نگفتم دیگه این طرفا سفید نشو؟ بابا تو چقده دَسّی می‌گیری که اینجا را ول کنی؟ من وختی دیدم او این‌جوری حرف می‌زنه، خون تو سرم دوید. گفتم: آقا پولم می‌خوام. تو پول من گرفتی دادی به کریم حاج حمزه، حالا خودت هم ازش بگیر، پولم بِم پس بده. شیخ ابوتراب خشمش گرفت و باز داد زد، مردکه دبنگ مگه حرف حالیت نمی‌شه؟

پول داشتی دادی نزول. حالا صاحب مؤدی هم مفلس نومه تموم کرده، قال رسول الله، المُفلِس فی اَمانِ الله. نداره بده. حالا می‌گی من چه کار کنم؟ من که یه حق تحریری بیشتر از تو نگرفتم. من چه کار کنم که پولتو نداره بِده؟ خیلی غریبه‌ها. هر چی می‌گنی نره، می‌گه بدوشِش. برو آفتابِ رو پشت بونِ خونش جعم کن عوض طلبت. منم سودایی شدم و گفتم: آقا! حرف دهنت بفهم. برای چه به من می‌گی مردکه دبنگ؟ برو خدا رو شکر کن که جای پیغمبر تکیه زدی. می‌خوام بفهمم پیغمبر اسلام هم وختی امر و نهی می‌کرد، به مردم بد و بیراه می‌گفت؟ شیخ ابوتراب آتشی شد و داد زد: چه گُه‌های زیادتر از دهنش می‌خوره! پاشو برو گورت گم کن. هزار تا کار داریم. اگه دیگه این طرفا پیدات بشه، می‌دم بندازنت زیر شلاق تا کمرت له کُنن. او وخت محمد گُنده رجب یه شعری خوند که مردم روستا همه‌شون خر و احمقند. من شعرش یاد نگرفتم بعد همشون زدن زیر خنده. به خدا اگه تفنگ بام بود، همشونو می‌زدم. پیش چشم مردم مِثِ پنبه شاشو شدم. دیگه نمی‌تونم سرمو پیش اهل بوشهر بلند کنم. این شد زندگی، تو گمون می‌کنی غیر از گلوله، با چیز دیگه می‌تونم آبرومو بخرم؟» [چوبک، تنگسیر، صص 59-56]

خالو یا همان پدرزن زائر محمد در پایان وقتی خشم و غصه و رنج و درد محمد را می‌بیند تنها یک چیز را یادآور می‌شود او می‌گوید من نیز با تو موافقم اما تنها نگرانی‌ام این است که پولت را از دست دادی کاش جانت را از دست نمی‌دادی. و در پاسخ بار دیگر زائر محمد بسان پهلوانان شاهنامه رو به خالو کرده و می‌گوید:

« به دَرک، تو زندگی هیچ چیز نیس که به قدّ شرف و حیثیت آدم برابر باشه؛ حتی جون آدم. حتی زن و بچه آدم. دُرُسّه که چشمشون به دَسِّ ماسّ و ما باید به فکرشون باشیم و زیر پر و بال خودمون بزرگشون کنیم، اما نه با بی آبرویی. این خوبه که فردا که بچه‌هامون بزرگ شدن مردم بِشون بگن، باباتون نامرد بود و زیر بار زور رفت؟ این خوبه که بشون بگن ، چند تا پاچه ورمالیده بندری، دار و ندارشو بالا کشیدن و مسخرش کردن و اونم مِثِ بیوه زنا زیر بار ظلم رفت و رفت زیر چادر ننت کِر (= بر وزن قِر، پنهان داشتن، قایم کردن یا شدن)شد؟

این خوبه یا خوبه بشون بگن، باباتون رفت حقّش بگیره، کُشتنش؟ خالو، اگه بخوای بدونی، من این کار را برای خاطر بچه‌هام می‌کنم که دیگه کسی پیدا نشه به اونا ظلم کُنه و اگه یه دفه کسی خواس بشون زور بگه و حقشون پامال کُنه، اونام بدونن که تکلیفشون چیه. خالو، من حق زنم تا دینار آخر بش می‌دم. کابینش هم می‌دم. هر چی‌ام که دارم مال شهرو و بچه‌هاشه. من که غیر از اونا کسی ندارم. اما اگه شهرو بعد از من خواس شووَر بکنه، دارایی من نباید خرج شووَرش بکنه.

باید هر چی مال بچه‌هاس بده بتو، تا خرج خودشون کنی. من همه اینها را به شهرو می‌گم. شهرو یه پارچه جواهره. یه کُپه نوره؛ این حرفاهم که من می‌زنم هیچ لازم نیس. اما خُب، تو دنیا همه چی ممکنه اتفاق بیفته. هیچکه نمی‌دونه یه دقه دیگه چه می‌شه. دنیاسّ. شاید شهرو بعد از من دلش خواس شووَر کُنه. کاریه که خدا و رسولش گفته. خلاف شرع که نیس؟ شاید منو گرفتن دار زدن.» [چوبک، تنگسیر، ص 61 و 60]

با شنیدن این سخنان خالو که برف پیری بر چهره‌اش نشسته بود گریه می‌کند و اشکی می‌ریزد و زائر محمد می‌گوید خالو گریه نداره، معلومه خیلی دل نازک شدی…

بعد از این به سراغ همسرش شهرو می‌رود شب بود و شهرو بچه‌هایش را در کپر کناری می‌خواباند و وقتی به کپر خود و زائر محمد برگشت دید که زائر در حال تمیز کردن و برق انداختن تفنگ و تبرش می‌باشد.

بهتر است ادامۀ ماجرا را با قلم صادق چوبک پیش ‌رویم:

« شهرو از دیدن آنها دلش آشوب افتاده بود و درون خود ناخوشی حس می‌کرد. دیدن آنها برایش تازگی نداشت. هر روز آنها را تو کَپر می‌دید اما حال، آنها جور دیگری بودند. تا یادش می‌آمد تفنگ و فشنگ و لاشه‌های خونین آدمیزاد را دیده بود. جفت برادرهایش کشته شده بودند. آنها هم تو خانه خودشان تفنگ و فشنگ داشتند و شهرو از بچگی همه جورش را دیده بود.

دیده بود که چگونه برادرانش از تفنگ‌هایشان تعریف می‌کردند و آخرش تفنگ‌ها ماندند و آنها رفتند. محمد راست می‌گفت که آنها را از خواب بیدار کرده بود. دل تو دلش نبود. آرزو داشت زودتر ته و تویِ کار را بداند و از کار شوهرش سر در بیاورد. پس به خود جرأت داد و با صدای خِلط گرفته‌ای که گلویش را خراش می‌داد و بیرون می‌آمد و پس می‌زد از محمد پرسید:

– با اینا چه کار داری؟ چرا جلویِ خودت تَلنبارشون کردی؟ دیگه کاری نداشتی بکنی؟

صداش به گوش محمد، التماس آمیز و عاجزانه آمد.

چند تا چِکه خنده شوم از گلوی محمد به بیرون پِشَنگ زد و از لابه لای ِ آن گفت:

– مگه نگفتم می‌خوام از خواب بیدارشون کنم؟ اما راسّش اینه که مدتیه یه فکری تو کلّم بود تا آخر دلم یکی کردم. حالا وختشه که برات بگم. من باید یه سفر دور و درازی برم و دیگه گمون نمی‌کنم از این سفر به اینجا برگردم. می‌خوام با اینا برم.

آن وقت رو زمین اشاره کرد و تفنگ و فشنگ و کارد و تبرش را نشان داد و باز خندید.

شهرو منتظر یک چنین حرفی بود. سرما سرماش شد و گلوش هم آمد.

اشک زیر پلک‌هایش جمع شده بود و می‌خواست راه وا کند؛ فوری چِکه‌های آن تو چشمانش جوش خورد و رو گونه‌اش دوید؛

– مگه خدای نکرده دیوونه شدی؟

نه عقلم سرجاشه. باید برم. ناچارم.

– کجا بری؟

می‌رم ساحل عربسّون، بحرین، قطر. شایدم برم زنگبار. هر جا خدا خودش بخواد.

– این چه جور سفریه که خودت جاش نمی‌دونی کجاس؟ معلوم می‌شه خوشی دادت می‌زنه. مگه خونه و زندگی‌‌مون اینجا چِشه که می‌خوای به ولایت غُربت بری؟

فین فین می‌کرد و گلوش باد کرده بود.

– نه خوشی دادم نمی‌زنه. اما اینجا من خوش نیسّم. دلم تنگه. من دیگه اینجا بمون نیسّم. باید از این خونه و از این سامون برم. گریه هم نکن که خوشم نمی‌آد. مگه بچه‌ای؟

– آخه مگه خونه و زندگی خودمون اینجا چشه. شاید از من سیر شدی؟ اگه این جوره من رو طلاق بده. دیگه خودت چرا باید آواره بشی؟

کوشید گریه‌اش را بخورد و اشک را در چشمانش باز دارد. مطیع محمد بود و نمی‌خواست او را بیازارد.

– نه جونم. تو و بچه‌ها جون و عمر مَنین. اما راستش را بخوای، اینجا زندگی ادبار گرفته. باور کن تا حالا هم که حوصله کردم و اینجا بند شدم، برای خاطر شماها بوده. اما حالا دیگه اصلاً نمی‌تونم بمونم. اگه بمونم از غُصه دق می‌کنم.

– آخر برای چه زندگیت ادبار گرفته؟ تو یه چیزایی تو دلت داری اما نمی‌خوای به من بگی. من حرفی ندارم. تو خودت صاحاب اختیاری.

– یه خورده‌ش می‌دونی. این پولیه که داده بودم به بندر یا معامله، حالا همش را برام خوردن و آب پاکی ریختن رو دسّم. دیگه یه غازش دسّم نمی‌آد.

– مگه حالا بدهکاری؟

– نه برعکس، طلبکارم. اما طلبم بم نمی‌دَن.

بعد آرام یک فشنگ از تو قطار بیرون آورد و برابر چهره شهرو گرفت.- خیلی نزدیک چشمان او، که شهرو کمی سرسش را پس زد- و با همان خنده رنجبار که تو صورتش نشسته بود گفت:

– با چارتا از اینها می‌خوام حسابم را باشون صاف کنم.

و فشنگ را دوباره به همان آرامی گذاشت تو فانوسقه سرجاش.

بعد خاموشی آمد. اگر صدایی هم از بیرون می‌آمد، دیگر شهرو آن را نمی‌شنید و محمد صدای نفس کشیدن شهرو را می‌شنید که تند تند می‌آمد و می‌رفت و می‌دید که نگاهش عوض شده و باز چشمانش پُر از اشک شده و سرمه چشمهایش پاک شده و رو صورتش دویده.

کَپر دور سر شهرو چرخ می‌خورد و پس از چهلچراغ اشک، اسلحه‌ها و در و دیوار و محمد جلوش می‌لرزید و ریز و درشت می‌شد. آناً  خود را یکّه و تنها و بی‌پشت و پناه دید که بچه‌هایش بی پدر و خودش بیوه تو دَوّاس سرگردان بودند.

محمد به او نگاه می‌کرد و دلش براش می‌سوخت. سپس آرام به او گفت:

– تو که این قده بُزدل نبودی. مگه چه شده؟ من ناچارم این کار را بکنم. من اگه این کار را نکنم، تازه بازم نمی‌تونم اینجا بند بشم. هیچکه نیس که به داد آدم برسه. هَمش ظلم و زور. تو دلت می‌خواد مردم بِگن محمد پولش را خوردن و او مِثِ دَیّوثا سرش را انداخته زیر می‌رِه بندر و بر می‌گرده؟ اون وخت فردا بچه‌هامون سرشون چه جوری پیش مردم بلند کنن؟ آخه مگه تو تنگسیر نیسّی؟

سپس از زیر لحافی که گوشه کپر پهلویِ دستش افتاده بود یک کیسه بیرون آورد و گذاشت جلویِ شهرو. کیسه آبستن و پروار بود. شهرو آن کیسه را هیچ وقت ندیده بود و به نظر غریب و ناشناس بود. محمد دستش را از رو کیسه برداشت و با سرش به آن اشاره کرد و گفت: تمومِ دار و ندار من همینه که تو این کیسه‌اس. همش هفتصد تومنه. دکونم را تو بندر فروختم. این کَپرم با بُزا هم فروختم. اینها پولشه که همش می‌دم به تو. پنجاه تومنش پول مَهرته، مال خودت.

از من طلبکاری. اما باقیش برای خرج خودته و بچه‌ها تا وختی که شووَر نکردی. بِدش به بابات، او آدم سرد و گرم چشیده‌ایه. بندازدش تو معامله یه چیزی ازش دربیاره. او مِثِ من خُل و لیوه (= بر وزن گیوه، دیوانه و سفیه است) نیس که بِده براش بخورنش. اگه شووَر کردی میون خود و خدا، پنجاه تومنش که مهر ته مال خودته و باقیش مال بچه‌هامه.

بی ملاحظه و خشن حرف می‌زد. صدایش از راه دوری به گوش شهرو می‌رسید. پنداری برای شهرو، نَقلی می‌گفت که درباره کس دیگری بود و نه خودِ شهرو.

اشکِ چشمان شهرو راه باز کرده بود. برای نخستین بار بدبختی را آشکارا جلوی خودش می‌دید. یک جدایی از زندگی و شوهر و بچه‌هایش درونش جوش می‌خورد. دلش می‌خواست بچه‌هاش پهلوش بودند و آنها را می‌گرفت تو بغلش و ماچ و نازشان می‌کرد. او پول را بعد از شوهرش برای چه می‌خواست؟ یک چنان شوهر و یک مرد خوبی چون محمد که بُتِ دهکده بود و از زن و مرد همه او را ستایش می‌کردند را از دست بدهد و عوض او به یک کیسه پول چرکین دلش را خوش کند؟

تمام دنیا فدای یک تار موی محمد، سکسکه و اشکش تنش را به لرز درآورد. تو نافش پیچ افتاده بود. بلند بلند گریه می‌کرد. یک گریه دردناک و سوزنده و میانِ هِق هِق گریه می‌گفت:

– پول آتش بگیره. شووَر اَلو بگیره. اگه تو نباشی من دیگه دنیارو نمی‌خوام.

محمد باز گفت:

– من از تو خاطرم جَمعه، تو مِثِ فرشته تو آسمونی. من اینارو می‌گم که تکلیفت معین شده باشه. اینا همش برای احتیاطه. اما از همه چی گذشته، من از تو کمک هم می‌خوام. حالا گریه نکن. به حرفام گوش بده. دلم می‌خواد خوب به حرفام گوش کنی. وقتمون خیلی تنگه. من دیگه از فردا صُب مال خودم نیسّم. اگه رفتم و اینا را زدم و گرفتنم که خُب، هر چی خدا خواسّه می‌شه. اون وخت به بچه‌هات بگو بُواتون سفر رفته. وختی که بزرگ شدن خودشون می‌فهمن. اما اگه در رفتم و دسّشون بم نرسید می‌آم با هم فرار می‌کنیم.

شهرو حواس خودش را نمی‌فهمید. حرف‌های محمد تو گوشش می‌رفت و آنها را خوب می‌شنید اما نمی‌خواست آنها را باور کند. مگر محمد هم از این حرف‌ها ممکن بود بزند. چرا ناگهانی جنّش زده بود؟ اینکه آدم عاقل و آرامی بود. چقدر سر بِراه و با محبت بود. یکدفعه عوض شد و حالا مثل یک آدم بیگانه دارد با زنش از جدایی و طلاق و فرار و پول و مَهر و شوهر کردن حرف می‌زند و حالا برای اینکه دل او را خوش کند می‌گوید می‌آم با هم فرار می‌کنیم. چه فراری؟

باز محمد گفت:

– عزیز دلم، خوب گوشات را واز کن. باید مِثِ یه شاه زن به من کمک کنی. من خوب ترا می‌شناسمت که شیرزنی. حالا وخت کمک توهِ. وخت گریه و زاری نیس. من یه بَلَم خریدم کنار نخلسّون “بختیار” تو آبه. فردا صُب که از اینجا رفتم ممکنه بگیرنم، کار آسونی نیس. می‌خوام چار نفر را پشت سر هم مِثِ برق بزنم. البته اگه گرفتنم که خبرش به تو هم می‌رسه.

خبر مِثِ آفتو زود پهن می‌شه. اما اگه نگرفتنم ، شب می‌آم پیشت و تو و بچه‌ها را می‌برم. با بَلَم فرار می‌کنیم … محمد رو آرنجش تکیه زد و نیم خیز شد و صورت او را ماچ کرد. شوره اشک تو دهنش رفت و لهیدگیِ دردناکی تو خودش حس کرد. آن وقت تو گوش زنش پچ پچ کرد:

– دل و جیگر داشته باش. تو شاه زنی. تو عزیز دل منی، هنوز که هیچ چیز معلوم نیست. شاید برگردم. کسی چه می‌دونه چه می‌شه؟ اون وخت با تو و بچه‌ها می‌ریم. من که تا زنده‌‌ام شماها را تنها نمی‌ذارم.

گلوی گریه زده خِلط گرفته شهرو باز و بسته شد:

– اگه تو نباشی، دیگه زندگی چه به درد من می‌خوره؟ من بچه بی‌بوا رو چه جوری بزرگ کنم؟ دیگه زندگی مَنم تموم شد. خیلی امیدها داشتم. افسوس. امید دراز و عمر کوتاه.

زادروز صادق چوبک و نقد تنگسیر

محمد گفت:

شهرو جونم، ما تنگسیرا مردم بدبختی هسّیم. همش ظلم، همش حرف زور. بالاخره نباید کسی پیدا بشه و ریشه این ظلم را بِکَنه؟ تو نباید فکر کنی که بچه‌هات بی بوا می‌شن. اگه من نباشم، تموم تنگسیرا برای بچه‌هات بوا هسّن. ببین، من با بوات حرف زدم. او خودش سایه بالای سرتونه. من مِثِ “حسین بن علی” برای گرفتن حقم می‌رم. خونم که از خون او رنگین‌تر نیست.

شهرو گفت:

– بوا شووَر نمی‌شه. تو همه کس من بودی. هم بوام بودی، هم شوورم بودی و هم برادرم بودی. من دیگه به غیر از تو، تو این دنیا هیچکه را ندارم. اگه تو نباشی منم می‌میرم.» [چوبک، تنگسیر، ص 74 تا 66]

داستان ادامه می‌یابد و اول صبح زائر محمد با تفنگ‌اش به شهر می‌رود.

« او صبحانه مفصلی می‌خورد و به سلمانی می‌رود. به دلاک سلمانی می‌گوید تفنگچی شرکت نفت شده است و به آبادان می‌رود. از مغازه سلمانی، به دکان بزازی کریم حاج حمزه می‌رود و پس از مطالبه طلبش و انکار کریم او را می‌کشد. مردمی که دور جنازه کریم جمع شده‌اند می‌دانند کار، کار کریم است. سپس به خانه شیخ ابوتراب می‌رود و او را نیز می‌کشد.

مادر و خواهر شیخ به او حمله می‌کنند و او مجبور می‌شود با مجروح کردن آنها از خانه بیرون بیاید. مردم با شنیدن صدای گلوله دور خانه شیخ جمع می‌شوند، محمد به آنها می‌گوید: دیگر با شیخ حسابی ندارم و می‌رود. نفر بعدی محمد گنده است که او را در خانه آسید محمد علی کازرونی می‌یابد و می‌کشد. چهارمین نفری را که می‌کشد آقا علی کچل است. مردمی که زار محمد را می‌شناسند.

انتقام‌گیری او را تأیید می‌کنند. محمد پس از کشتن آخرین نفر به دو نفر تفنگچی حکومتی بر می‌خورد به آنها می‌گوید که او هم تفنگچی شده و بدین ترتیب از دست آنها خلاصی می‌یابد. تفنگچی‌ها با اینکه می‌دانند که در بازار آدم کشتند ولی اصلاً به زار محمد مشکوک نمی‌شوند.

شهرو صبح پس از رفتن محمد برای انتقام، طبق گفته شوهرش مقداری نان و وسایل برده بود و در بَلَم پنهان کرده بود. نزدیک ظهر سه تا تفنگچی می‌آیند و سراغ محمد را از شهرو می‌گیرند. او اظهار بی اطلاعی می‌کند. خانه تحت مراقبت تفنگچی‌ها در می‌آید. مردم تنگسیر نیز در اطراف خانه شهرو نشسته‌اند و با او که نگران آینده شوهرش است همدردی می‌کنند و به او قوت قلب می‌دهند.

اما محمد پس از کشتن هر چهار نفر خود را به مغازه آساتور ارمنی می‌رساند. آساتور که فروشنده کنسرو و شکلات و ویسکی و سیگار و … است با پنهان شدن محمد در مغازه‌اش موافقت می‌کند و او را در بالاخانه مغازه‌اش پنهان می‌کند. محمد تا شب آنجا می‌ماند و به گذشته خودش و نیز به انتقام گرفتنش می‌اندشید. او شبانه از مغازه بیرون می‌آید.

با یک تفنگچی درگیر می‌شود ولی خود را به بندر می‌رساند. در آنجا دو تفنگچی دیگر را می‌بیند و از دست آنان می‌گریزد. محمد خود را به دریا می‌اندازد و زیر آب شنا می‌کند تا از دید و تیررس تفنگچی‌ها دور باشد در آب ارّه ماهی به او حمله می‌کند اما او بر ارّه ماهی هم پیروز می‌شود و سرانجام به ساحل می‌رسد.

نایب و تفنگچی‌هایش در خانه محمد منتظر او هستند. شهرو نیز منتظر بازگشت محمد است تا آنها را با خود ببرد. محمد می‌آید و نایب او را می‌بیند و به طرف او شلیک می‌کند محمد به زمین می‌افتد. نایب جلو می‌رود و بالا سر محمد می‌ایستد. یکباره محمد بر می‌خیزد و با تفنگش بر سر نائب می‌کوبد و او تفنگچی‌هایش را خلع سلاح می‌کند، محمد، شهرو و فرزندانش را بر می‌دارد و به ساحل می‌رود و تفنگچی‌ها که خلع سلاح شده در مقابل زار محمد کاری از پیش نمی‌برند و به همراه مردم تنگسیر فقط رفتن محمد را نظاره می‌کنند. محمد که قهرمانانه از دشمنانش انتقام گرفته و از دست قانون هم فرار کرده، سوار بر بَلَم همراه خانواده‌اش، در دریا ناپدید می‌شود.» [رک: سعید دهقان نصیر، 12 آبان 1394 ، خلاصه رمان تنگسیر اثر صادق چوبک قسمت دوم]

و اینجا پایان رمانیست که صادق چوبک برایمان به یادگار می‌نهد. گویا فقط هم برای یادگار گذاشتن بود که نوشته است. چوبک وصیّت می‌کند که نوشته‌های منتشر نشده تا روز مرگش را بعد از مرگش بسوزانند. حتماً شما هم مانند من میدانید که چرا؟ آری می‌دانم که می‌دانید. در خانه اگر کسی بود، یک حرف بسی بود. کما اینکه بسیار بیشتر از یک حرف بر چین و چروک فرزندان راستین این سرزمین نقش بسته بود.

به راستی چه دردیست که زائر محمدها، از انگلیسیها و فرنگی‌ها، بی دردسر و سرراست، دستمزدشان را می‌گیرند و حتّی پس انداز می‌کنند ولی وقتی نزد هم کیشان خود کار و سرمایه و زندگی آغاز می‌کنند دائماً نیش می‌خورند و برای یک پاپاسی به جان خود سیر می‌شوند.

چه حکمتیست که هنوز خون رئیسعلی دلواری که همرزم زائر محمد بود خشک نشده، بیرقی، تمیزتر و بزرگتر هر روز برافراشته می‌شد و کپرها فرسوده‌تر.

در پایان شما خواننده گرامی را با قسمتی ازشعر “از ماست که بر ماست” سروده ملک‌الشعرا بهار، به ایزد مهر می‌سپارم.

این دود سیه فام که از بام وطن خاست

ازماست که‌برماست

وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست

ازماست که‌برماست

جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم

با کس نسگالیم

از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست

ازماست که‌برماست

یک‌تن چو موافق شد یک دشت سپاه‌است

با تاج وکلاهست

ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنها

ازماست که‌برماست

ماکهنه چناریم که از باد ننالیم

بر خاک ببالیم

لیکن چه کنیم‌، آتش ما در شکم ماست

ازماست که‌برماست…

 

منابع:

1-آریان‌پور کاشانی، منوچهر.فرهنگ گسترده پیشرو آریان‌پور اینگلیسی-فارسی. جلد دوم. چاپ هفتم. نشر الکترونیکی و اطلاع رسانی جهان رایانه. 1386

2-الهی، صدر الدین. تابستان 1372 ، با صادق چوبک در باغ یادها (در سایه روشن کلام)

3-جعفری، مرضیه. صادق چوبک، سایت انسان شناسی و فرهنگ

4-چوبک، صادق. تنگسیر. نشر نگاه. چاپ 1382

5-دهقان نصیری، سعید. 11 آبان 1394، خلاصه رمان تنگسیراثر صادق چوبک قسمت اول و دوم

6-صادقی، میلاد . نگاهی به زندگی و آثار صادق چوبک،  کانون فرهنگی چوک، سایت انسانشناسی و فرهنگ

7-فردوسی، ابوالقاسم. شاهنامه بر اساس چاپ مسکو، به کوشش سعید حمیدیان. نشر قطره. چاپ هشتم؛ 1385

8-میریان، شهرام. یادی از نویسنده بوشهری صادق چوبک، یازده سال پس از مرگ

9-ویکیپدیا دانشنامه آزاد، مدخل تنگسیر

10-ویکیپدیا دانشنامه آزاد مدخل صادق چوبک

11-یزدانی خرم، مهدی. کشف دوزخ- چوبک ایده رئالیست بودن، هفته‌نامه شهروند امروز، سال سوم، شماره 54.

(منبع: anthropologyandculture)

 

مطالب بیشتر

  1. خاطرات صدرالدین الهی از چوبک
  2. نگاهی به فیلم سرهم بندی شدۀ سرخپوست
  3. احمد محمود نویسنده‌ای هم‌ردیف هدایت
  4. دارالمجانین نوشته سید محمدعلی جمالزاده
  5. تأملی در شازده احتجاب هوشنگ گلشیری
1 دیدگاه

1 دیدگاه

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها