فروغ فرخزاد
در غروبی ابدی سرودهای از فروغ فرخزاد

در غروبی ابدی سرودهای از فروغ فرخزاد
روز یا شب؟
نه ای دوست غروبی ابدیست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپید
و صداهائی از دور از آن دشت غریب
بی ثبات و سرگردان همچون حرکت باد
سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
دل من میخواهد با ظلمت جفت شود
سخنی باید گفت
چه فراموشی سنگینی
سیبی از شاخه فرو میافتد
دانههای زرد تخم کتان
زیر منقار قناریهای عاشق من میشکنند
گل باقالا اعصاب کبودش را در سکر نسیم
میسپارد به رها گشتن از دلهرۀ گنگ دگرگونی
و در اینجا در من، در سر من؟
آه…
در سر من چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ
و نگاهم
مثل یک حرف دروغ
شرمگینست و فرو افتاده
من به یک ماه میاندیشم
من به حرفی در شعر
من به یک چشمه میاندیشم
من به وهمی در خاک
من به بوی غنی گندمزار
من به افسانۀ نان
من به معصومیت بازیها
و به آن کوچۀ باریک دراز
که پر از عطر درختان اقاقی بود
من به بیداری تلخی که پس از بازی
و به بهتی که پس از کوچه
و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقیها
قهرمانیها؟
آه
اسبها پیرند
عشق؟
تنهاست و از پنجرهای کوتاه
به بیابانهای بی مجنون مینگرد
به گذرگاهی با خاطرهای مغشوش
از خرامیدن ساقی نازک در خلخال
آرزوها؟
خود را میبازند
در هماهنگی بیرحم هزاران در
بسته؟
آری پیوسته بسته بسته
خسته خواهی شد
من به یک خانه میاندیشم
با نفسهای پیچکهایش رخوتناک
با چراغانش روشن همچون نینی چشم
با شبانش متفکر تنبل بیتشویش
و به نوزادی با لبخندی نامحدود
مثل یک دایرۀ پی در پی بر آب
و تنی پر خون چون خوشهای از انگور
من به آوار میاندیشم
و به تاراج وزشهای سیاه
و به نوری مشکوک
که شبانگاهان در پنجره میکاود
و به گوری کوچک، کوچک چون پیکر یک نوزاد
کار … کار؟
آری اما در آن میز بزرگ
دشمنی مخفی مسکن دارد
که تو را میجود آرام آرام
همچنان که چوب و دفتر را
و هزاران چیز بیهودۀ دیگر را
و سرانجام تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت
مثل قایق در گرداب
و در اعماق افق، چیزی جر دود غلیظ سیگار
و خطوط نامفهوم نخواهی دید
یک ستاره؟
آری صدها، صدها اما
همه در آنسوی شبهای محصور
یک پرنده؟
آری صدها، صدها اما
همه در خاطرههای دور
با غرور عبث بال زدنهاشان
من به فریادی در کوچه میاندیشم
من به موشی بیآزار که در دیوار
گاهگاهی گذری دارد!
سخنی باید گفت
سخنی باید گفت
در سحرگاهان در لحظۀ لرزانی
که فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چیزی مبهم میآمیزد
من دلم میخواهد
که به طغیانی تسلیم شوم
من دلم میخواهد
که ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم میخواهد
که بگویم نه نه نه نه
برویم
سخنی باید گفت
جام یا بستر، یا تنهائی، یا خواب؟
برویم…
بیشتر بخوانید:
- فروغ فرخزاد که بود؟
- تحلیل شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد از آیداگلنسایی
- یادداشت محمد مختاری درباره شعر فروغ فرخزاد
- مراسم خاکسپاری فروغ و سرودههایی از او
- وهم سبز شعری از فروغ فرخزاد
- فروغ به روایت فریدون فرخزاد
- دکتر علی تسلیمی: کاربرد نظریۀ نقد نو در شعر باد ما را با خود خواهد برد
- بررسی آخر شاهنامه (سروده اخوان) از فروغ فرخزاد
- نظر فروغ دربارۀ احمد شاملو
- گفتگو با ابراهیم گلستان درباره فروغ فرخزاد
-
تحلیل شعر1 هفته پیش
نقد آخر شاهنامه/ فروغ فرخزاد
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی2 روز پیش
ایران درّودی و درسهایی از زندگی عاشقانه و شکوفایش
-
لذتِ کتاببازی1 هفته پیش
نظر ایران درّودی دربارۀ شعر احمد شاملو
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی2 هفته پیش
استیون برت: چرا مردم به شعر نیاز دارند؟
-
نوبلخوانی2 ماه پیش
درنگی در جهانِ بهتآور، درخشان، گیجکننده و پیچیدۀ ویلیام فاکنر
-
دربارۀ شعر و شاعری2 ماه پیش
چرا رمان نمیتواند شعر را شکست دهد؟
-
نویسندگان جهان2 ماه پیش
گوستاو فلوبر از نگاه ماریو بارگاس یوسا
-
مصاحبههای مؤثر2 ماه پیش
جورجو آگامبن: بالاترین مرتبۀ امید و خوشبینی، شجاعتِ ناامیدی است