با ما همراه باشید

پیرامون نقد ادبی

مکتب انتقادی فرانکفورت به زبانِ ساده

مکتب انتقادی فرانکفورت به زبانِ ساده

مکتب فرانکفورت در 1923م در فرانکفورت شکل گرفت. هورکهایمر و آدورنو آن را بنیان نهادند. در روزگار سلطه و سیطرۀ نازیسم به آمریکا مهاجرت کردند و در 1950 م دوباره به آلمان برگشتند. پیشوایان مکتب فرانکفورت هر یک در زمینه‌ای، تخصص داشتند. آدورنو جامعه‌شناس و موسیقی‌دان بود، مارکوزه فیلسوف، و بنیامین نقاد و نظریه‌پرداز. پولوک اقتصاددان بود، اریک فروم روانشناس، و نویمان حقوقدان. اکثر این افراد یهودی بودند؛ به همین علت مغضوب هیتلر نیز واقع شدند. این مکتب شدیداً با پوزیتویسم مخالف بود. پوزیتیویسم نظم موجود و مستقر را تأیید می‌کرد و به سلطۀ فن سالاری منتهی می‌شد. بین ذات و عرض پدیده‌ها فرقی نمی‌نهاد و واقعیت‌ها و ارزش‌ها را از هم جدا می‌کرد. پوزیتویسم با انسان‌ها همچون شیء روبرو می‌شد. اینکه دورکیم می‌گفت: «با پدیده‌های اجتماعی همچون شیء باید روبه‌رو شد» نشان از تفکر پوزیتویستی داشت، بنیانگذران مکتب فرانکفورت بیشتر گرایش فلسفی_فرهنگی داشتند؛ یک‌سویه به اقتصاد و مناسبات اقتصادی اصالت نمی‌دادند. اینان به هیچ وجه به جدایی نظر از عمل، ارزش از واقعیت، و روبنا از زیربنا باور نداشتند و نسبت این‌ها را دیالکتیکی و پویا می‌دانستند. پوزیتویست‌ها می‌خواستند قوانین اجتماعی بر حسب قوانین طبیعی توجیه شود. این خطای فاحشی بود که فرانکفورتی‌ها از آن حذر می‌کردند اگوست کنت با جامعه همچون طبیعت و با انسان همچون شیء روبه‌رو می‌شد. اصحاب مکتب فرانکفورت بر این باور بودن که هنجارهای اجتماعی با قوانین فیزیک تفاوت دارد؛ لذا به جامعه و مناسبات اجتماعی باید از منظر دیگری توجه کرد.

مکتب فرانکفورت، می‌خواست ابعاد فراموش‌شدۀ مکتب هگل و مارکس را زنده کند و از نظر اینان مارکسیسم روسی به هنر، به فرهنگ به دیالکتیک توجه کافی نکرده است. در روسیه، به جای اینکه حاکمیت پرولتاریا تحقق یابد، حاکمیت بر پرولتاریا تحقق یافته است. به جای اینکه دولت ضعیف شود و پرولتاریا قوی؛ دولت روز به روز قوی‌تر شده است. به جای اینکه رستگاری و رهایی مردم عینیت یابد، وابستگی و تعلق به احزاب عینیت یافته است. مکتب فرانکفورت به جای اقتصاد به انسان توجه داشت و دغدغه‌های انسانی. مارکوزه می‌گفت: «فرهنگ از شرافت انسان‌ها صحبت می‌کند و زیبایی را برای روح حفظ می‌نماید.» (نوذری،33:1384)

آدورنو معتقد بود: «بدترین وجه سادیسم در خندۀ مخاطبان مشاهده می‌شود.» (همان: 306). از همین رو بود که به طالع‌بینی، ورزش، موسیقی، تلویزیون، و… در نظام سرمایه‌داری شدیداً حمله می‌کرد. مکتب فرانکفورت، با وجود تحولاتی که یافته است، همواره به چهار مسئله بیشتر توجه کرده است: 1. از خودبیگانگی یا شیء‌شدگی، 2. جدایی دانش از ارزش، 3. عقل ابزاری_عقل انتقادی  4.رهایی

از نظر فیلسوفان این مکتب نظام سرمایه‌داری باعث از خودبیگانگی می‌شود. سرمایه‌داری ذاتاً سود طلب است. به عالی‌ترین درجۀ تحول هم که برسد، باز انسان و ارزش‌های انسانی را قربانی می‌کند. هنر و ادبیات در چنین جوامعی مسخ و مبدل به کالای مصرفی می‌شوند. در چنین جوامعی همه چیز گوهر و خاصیت خویش را از دست می‌دهد. هنر به جای افزایش خودآگاهی، از خودبیگانگی به ارمغان می‌آورد. فیلسوفان مکتب فرانکفورت به جدایی دانش از ارزش نیز باور ندارند. ارزش‌ها مولود و محصول دانش‌ها هستند و تکلیف‌ها نیز برآمده از توصیف‌ها.

این جدایی و شکاف باعث نابودی اخلاق می‌شود. وقتی ارزش‌ها از دانش‌ها گسیخته شوند، در واقع، متکا و مرجع خویش را از دست داده‌اند. ارزش‌های بدون مرجع، پا در هوا و سست و لغزان و لرزان‌اند. سومین و مهمترین مسئله‌ای که نقد فرانکفورتی بدان می‌پردازد، تفکیک عقل ابزاری از عقل انتقادی است. عقل ابزاری همان چیزی است که ماکس وبر بدان قفس آهنین دیوان‌سالاری لقب می‌داد. ماشینیسم، صنعت‌گرایی و پرستش تکنولوژی، سلطه‌گری را نیز افزایش داده است. ماشینیسم نه تنها طبیعت را تخریب کرده است، بلکه به تخریب جوامع انسانی نیز منجر شده است. فیلسوفان مکتب فرانکفورت، رمانتیک‌ها، اگزیستانسیالیست‌ها، مارکسیست‌ها، سنت‌گرایان و بنیادگران هر یک به طریقی به نقدِ مدرنیته _به ویژه عقل ابزاری_ پرداخته‌اند. فرانکفورتی‌ها خواهان تحقق عقل انتقادی‌اند. عقل انتقادی به مفاهمه، مکالمه، مناظره و دموکراسی پای‌بند است؛ ولی عقل ابزاری به سلطه‌گری و استثمار. در عقل ابزاری انسان و ارزش‌های انسانی نادیده گرفته می‌شوند، ولی در عقل انتقادی به انسان و خردجمعی احترام نهاده می‌شود.

همۀ آنچه هورکهایمر، آدورنو،  بنیامین، مارکوزه، فروم و هابرماس طرح کرده‌اند، در یک کلمه خلاصه می‌شود: رهایی. دیالکتیک این مکتب را نباید صرفاً «دیالکتیک منفی» لقب داد، بلکه بهتر است اصطلاح «دیالکتیک رهایی» را برای آن به کار ببریم. روسو می‌گفت بشر آزاد آفریده می‌شود، ولی همیشه در بند است. مکتب فرانکفورت می‌خواهد این بندها را بگسلد. از نظر فیلسوفان این مکتب، بورژوازی، به جای رهایی و رستگاری، قیود و حدود انسان‌ها را افزایش داده است. بشر امروز، در قیاس با بشر دیروز تباه‌تر و فروکاسته‌تر است. بشر امروز، مسخ شده، تباه شده و ناامید است، ولی نمی‌فهمد و علت آن را هم نمی‌داند. نظام سرمایه‌داری با فراغت‌های تباه‌کننده و لذت‌های کاذب او را به ذلت و خفت کشانده است. ولی بشر، این تباهی و تهی شدگی را احساس نمی‌کند. شعار مکتب فرانکفورت رهایی و آزادی است؛ تا بشر از این‌همه قید و بند رها نشود، به خودآگاهی و رستگاری نمی‌رسد.

 

منبع

موج-و-مرجان-رویکردهای-نقد-ادبی-در-جهان-جدید-و-سرگذشت-نقد-ادبی-در-ایران

موج و مرجان

رویکردهای نقد ادبی در جهان جدید

و سرگذشت نقد ادبی در ایران

دکتر مجتبی بشر دوست

انتشارات سروش

صص107-105

1 دیدگاه

1 دیدگاه

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها