مولوی خوانی
یافتن پادشاه، باز را به خانۀ کمپیرزن
خلاصۀ داستان
باز بلند پرواز و زیبایی که دست آموز شاه بود، روزی از کاخ شاهانه گریخت و به خانۀ محقّر پیرزنی فرتوت پناه برد. پیرزن که سرگرم بیختن آرد بود، آن بازِ زیبا را گرفت و از سرِ دلسوزی نابخردانه، شاهبال و ناخنهای بلند او را چید. از آنسو شاه نیز نگران باز خود بود و به هرجا سر میکشید تا مگر او را پیدا کند. تا اینکه در پسینگاهِ آن روز، به کلبۀ پیرزن رسید و باز را با حالتی زار در آنجا پیدا کرد. شاه دلش به حال زار باز سوخت و نالهکنان بدو گفت: اینست سزای تو که از کاخ شاهانه گریختی و به این خانۀ محقّر پناه آوردی.
***
این قصه قبل از مولانا در کتب فارسی شهرت داشته؛ چنانکه در کشف المحجوب به طریق اشارت آمده است: و لامحاله چون باز ملک بر دیوار سرای پیرهزنی نشیند پر و بالش ببرند.(ص8)
شیخ عطار این حکایت را به تفصیل به نظم درآورده است:
مگر باز سپید شاه برخاست بشد تا خانهٔ آن پیرزن راست
چو دیدش پیرزن برخاست از جای نهادش در بر خود بند برپای
سبوسی تر خوشی در پیش او کرد نهادش آب و مشتی جو فرو کرد
کجا آن طعمه بود اندر خور باز که باز از دست شه خوردی در اعزاز
کژی مخلب و چنگل بدیدش بدان تا چینه برچند نچیدش
بآخر هم بخورد آن چینه را باز بصد سختی طپیدن کرد آغاز
همه بالش ببرید و پرش کند که تا با او بماند بوک یک چند
ز هر سویی درآمد لشگر شاه بدان سان باز را دیدند ناگاه
بشه گفتند کار پیرزن باز که چون سرگشته شد زان پیرزن باز
شهش گفتا چه گویم با چنین کس جوابش اینچ او کردست این بس
الا ای خواب خوش برده زنازت بدست پیرزن افتاده بازت
مرا صبرست تا این باز ناگاه بصد غیرت رسد با حضرت شاه
بپیش شه ندانم تا چه گویی تو این دم خفتهٔ فردا چه گوئی
مولانا در این حکایت کوتاه میخواهد بگوید که هر دل نالایقی، شایستۀ اخذ حکمت و معرفت نیست. چنانکه آن زال گول، قدر باز بلندپرواز را ندانست و بدان روزش انداخت، ضمناً نقد طنز آمیز دوستیهای نابخردانه است.
شرح ابیات
نه چنان بازیست کو از شه گریخت سوی آن کَمپیر کو می آرد بیخت
آن باز، همانند بازی نیست که از نزد شاه به سوی خانۀ پیرزنی فرتوت که آرد الک میکرد، گریخت.
تا که تُتماجی پزد اولاد را دید آن باز خوش خوشزاد را
تااینکه پیرزن برای فرزندانش آشی بپزد، در این وقت آن باز نژاده و زیبا را دید
پایکش بست و پرش کوتاه کرد ناخنش بُبرید و قوتش کاه کرد
پیرزن آن باز را گرفت و پایش را بست و پرش را کوتاه کرد و ناخنش را چید و مقداری کاه نیز به عنوان غذا پیش او ریخت.
گفت نااهلان نکردندت بساز پر فزود از حد و ناخن شد دراز
گفت: آدمیان نالایق سامانت ندادهاند. پرهایت بیش از اندازه بلند شده و ناخنت نیز دراز شده است.
دست هر نااهل بیمارت کند سوی مادر آ که تیمارت کند
دست هر آدم ناشایستهای تو را بیمار و تباه میکند، اینک سوی مادر بیا که از تو خوب نگهداری کند. [در بیت بعد نتیجهگیری شده است:]
مهر جاهل را چنین دان ای رفیق کژ رود جاهل همیشه در طریق
ای دوست، مهر و محبّت آدم نادان را همینگونه بدان، زیرا نادان هماره راه را کج میرود.
روز شه در جست و جو بیگاه شد سوی آن کمپیر و آن خرگاه شد
شاه که به دنبال آن بازِ فراری بود یک روزش به هدر رفت. ناچار به سوی خانۀ آن پیرزن رفت.
دید ناگه باز را در دود و گرد شه برو بگریست زار و نوحه کرد
شاه ناگهان باز را در میان دود و گرد و غبار دید، از این بابت خیلی گریه زاری و شیون کرد.
گفت هرچند این جزای کار تست که نباشی در وفای ما درست
شاه به آن باز گفت: هرچند این حالِ زار، جزای کار نادرست تو است، زیرا که در وفاداری نسبت به ما راست و کامل نبودهای.
چون کنی از خلد زی دوزخ فرار غافل از لا یستوی اصحاب نار
چگونه از بهشت جاودان رخ برمیتابی و در دوزخ جای میگیری؟ مگر از آیۀ 20 سورۀ حشر غافلی که میفرماید: «لا یَستوی اصحابُ النّار و اصحابُ الجنَّهِ، اصحاب الجنّهِ هم الفائزونَ.» «دوزخیان و بهشتیان برابر نیستند. بهشتیان، رستگارانند.»
این سزای آنک از شاه خبیر خیره بگریزد بخانهٔ گندهپیر
اینست سزای کسی که از شاه آگاه میگریزد و گستاخانه به خانۀ پیرزنی فرتوت و بویناک پناه میبرد.
باز میمالید پر بر دست شاه بی زبان میگفت من کردم گناه
باز که به زشتی کار خود پی برده بود، پر و بالش را به دست شاه میمالید و با زبانِ حال میگفت: من گناه کردهام.
پس کجا زارد کجا نالد لئیم گر تو نپذیری به جز نیک ای کریم
ای پادشاه بزرگوار، اگر تو غیر از بندۀ نیکوکار را نپذیری، پس بندۀ گنهکار و فرومایه کجا شیون سر دهد؟ کجا ناله کند؟ [افلاکی از فخرالدین معلّم نقل میکند که مضمون آن اینست: روزی حضرت مولانا به زیارت تربت پدرش بهاءولد رفته بود. پس از گزاردن نماز و خواندن اوراد و مراقبه از من دوات و قلم خواست. چون فراهم کردم برخاست و بر سرِ گور فرزندش چَلَبی علاءالدین آمد و بیتی روی قبرش نوشت:
اِن کانَ لا یَرجوکَ الاّ محسنٌ فیمَن یلُوذُ و یَستجیرُ المُجرمُ؟
«اگر تنها شخص نکوکار به تو امیدوار باشد، پس شخص بدکار به چه کسی پناه ببرد و از چه کسی امان خواهد؟»]
لطف شه جان را جنایتجو کند زانک شه هر زشت را نیکو کند
لطف و مهربانی شاه، جان و روان بنده را به سوی گناه میکشد، زیرا که شاه، هر زشت را نیکو میکند. یعنی هر گناهی را میبخشد و از گناهکار، فردی نیکوکار میسازد…. فاُولئکَ یُبَدِّلُ اللهُ سیِّئاتِهِم حسناتٍ «….پس خداوند، بدیهای آنان را به نیکی دگر سازد.» در ادعیۀ مأثور آمده است که امید به عفو و غفران الهی، بنده را بر گناه کردن گستاخ کرده است.
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»