اساسی ترین مطلب حکمت سهروردی چیست؟ این پرسشی است که خود سهروردی به یک معنی مطرح کرده و اصلاً کارش پاسخ دادن به این پرسش است که حکمت من چه حکمتی است؟ حکمت سهروردی، حکمت اشراقی است، چنانکه نام کتابش را «حکمت الاشراق» گذاشته است. یعنی حکمتی که جنبه اشراقی دارد و با صراحت تمام ادعا کرده است که این حکمت، حکمت خسروانی است. اینجاست که فلسفه سهروردی بلافاصله علاوه بر باطن، جنبه های ظاهری اش نیز پیدا می شود.
اگر حکمت را به معنی فلسفه بپنداریم، هر اهل فلسفه ای حق دارد بپرسد که حکمت خسروانی چیست؟ در واقع کلمه ی «حکمت» در اصطلاح سهروردی همان فلسفه است. منتهی فلسفه یک واژه یونانی است که در ابتدا فیلوسوفیا بوده است. فیلو یعنی محب، سوفیا یعنی حکمت؛ «فیلوسوفیا» یعنی کسی که محب دانش و حکمت است و حکمت را دوست دارد. این چیزی است که سقراط باور داشت و ادعا می کرد که حکیم نیست، بلکه دوستدار حکمت است. هیچ کس حکیم نیست. حکیم مطلق خداوند است. ولی کسی می تواند در راه حکمت قرار بگیرد که محب حکمت باشد و اگر کسی محب حکمت نباشد، هیچ گاه حکیم نخواهد شد، حتی اگر تمام اصطلاحات را یاد بگیرد.
اساسی ترین مطلب حکمت سهروردی : ایران مهد فلسفه بوده
مورخان غربی فلسفه می گویند: «فلسفه از یونان آمده» و بیشتر کتب تاریخ فلسفه هم در غرب نوشته می شود و متأسفانه ما و عرب ها هم از آنها پیروی می کنیم. زادگاه فلسفه را آتن و حتی تمدن امروز را بعد از ۲۵۰۰ سال ادامه فلسفه یونانیان می دانند، حتی از پیش از سقراط. همه ی اندیشمندان غربی اینطور فکر می کنند و مقیدند که اینطور فکر کنند، و می خواهند بگویند که آدم حسابی فقط در یونان بوده است، مردم دیگر دنیا خیلی آدم حسابی نبوده اند. کتاب «یونانی ها و بربرها» که امیرمهدی بدیعی ۵۰ سال پیش نوشته و انصافاً همراه با موضع گیری است همین معنا را نشان داده است.
یونانیان می گفتند که حکمت برای یونان است و بقیه مردم بربرند. بربر یعنی کسی که زبان ندارد. البته زبان نداشتن نه به معنای اول بلکه به معنای خنگ بودن و نفهمیدن. بربر در مقابل لوگوس می آید که همان عقل یونانی است. لوگوس یعنی عقل و زبان، مثل کلمه ی ناطق که فارسی زبانان می گویند. با این معنا، یونانیان می گفتند که لوگوس یونان است و بقیه مردم لوگوس نیستند. سه جنگ ایران و یونان در طی ۲۵۰۰ سال نیز بر سر همین حرف بوده است. بنابراین تمام متفکران مغرب امروز معتقدند که فلسفه یونانی است و ما نیز ساده لوحانه می پذیریم لذا خیلی از اندیشمندان ما نیز همین حرف را می زنند. سهروردی و قبل از او به نظر من ابن سینا و یا قبل از او ابوالحسن عامری و حتی از زمان فارابی به گونه دیگری فکر می کنند، اما اوجش در سهروردی است. البته این را هم بگوییم که مردم هنوز نمی دانند ابن سینا کیست و هنوز او را رییس مشائی می شناسند. به نظر من ابن سینا به یک معنی خاص مشائی نیست، البته به یک معنی هم می توان گفت مشائی است.
سهروردی می گوید: من از حکمت خسروانی سخن می گویم و حکمت من خسروانی است. خسروانی یعنی حکمتی که یونانی نیست. یعنی ما یک حکمت دیگری در عالم داریم که یونانی نیست، بلکه خسروانی است. حال خسروانی یعنی چه؟ یعنی ایران باستان؛ یعنی کیخسرو. سهروردی خیلی برای کیخسرو احترام قائل است، تا جایی که در حکمت الاشراق از او به عنوان کیخسرو المبارک یاد می کند.
اساسی ترین مطلب حکمت سهروردی : ادامه راه ابن سینا
سهروردی می گوید که محیی و زنده کننده ی این حکمت است که سال هاست زیر گردوغبار فراموشی پنهان شده است. او در قرن ششم، یعنی هشتصد، نهصد سال پیش خود را محیی حکمت خسروانی می داند و در کتابش می گوید که: «من این کار را از جایی شروع کردم که ابن سینا در آنجا به پایان برده است». او ابن سینا را پیشکسوت خود می داند و ابن سینا هم همین حرف را زده اما نه در کتاب شفا و اشارات و…، در مقدمه منطق المشرقیین که اصل این کتاب منطق است و حکمتش در دست نیست. اما مقدمه اش در دست هست و همین مقدمه از نظر تاریخی به ما کمک می کند؛ در همان جا ابن سینا به صراحت می گوید: «این حکمتی که در شفا و اشارات نوشتم، برای عام مردم است و نخواستم شق عصا کنم. (اختلال ایجاد کنم) اما ما به حکمت دیگری دست یافتیم که از آن خواص است و برای عوام نیست.»
ابن سینا آن حکمت دیگر را نوشت که در حمله ی غزنویان به خانه ی ابن سینا، سوخته شد و از بین رفت. سهروردی این را می دانست، لذا می گوید این کار را از جایی شروع کرده است که ابن سینا به پایان رسانده بود. پس این کار دیگری بود که شروع شده بود، ولی تعقیب نشد؛ به دلایلی که نمی توانم بگویم زیرا نه وقتش است، نه صلاحش و نه من جرأت گفتنش را دارم و نه شما جرأت شنیدنش را. اما با اینکه این کار ادامه پیدا نکرد، سهروردی همان اندیشه های ابن سینا را نوشت. بخشی از این آثاری که خوشبختانه از سهروردی در دست است، در مورد حکمت مشاء است که سهروردی تسلط خودش را در حکمت مشاء نشان داده، همچنان که برای ارسطو و همه ی حکمای یونان احترام قائل است چونانکه خود ابن سینا نیز برای آنها احترام قائل بود. اما حکمت الاشراق سبک و اسلوب دیگری است. کتاب کوچکی است که با این حال تمام اصول و اندیشه های اشراقی در آن مطرح شده است.
خوشبختانه سهروردی همانطور که گفته بود، حکمت خسروانی را زنده کرد. ولی همان دشمنانی که دشمن حکمت اشراقی بودند و در هر زمانی حتی قبل از سهروردی وجود داشتند، سهروردی را کشتند؛ که البته هنوز هم هستند و همیشه خواهند بود؛ در هر لباسی و هر کشوری. البته سهروردی را کشتند و هنوز می گویند شیخ مقتول، نمی گویند شیخ شهید. حتی خود حاجی سبزواری که گویا زیاد تاریخ نخوانده بود، به سادگی سهروردی را شیخ مقتول می گوید. مقتول به کسی می گویند که گناهی کرده و کشته شده، که از نظر من یقیناً سهروردی شیخ شهید است و هیچ تردیدی ندارم که او شهید راه حقیقت است.
بنابراین حکمت خسروانی، حکمتی اشراقی و معنوی است که شیخ معتقد است زادگاه این نوع حکمت در ایران باستان حتی قبل از زرتشت بوده، چنانچه زادگاه و جایگاه فلسفه ارسطو، افلاطون و هراکلیتوس در یونان و به خصوص شهر آتن بوده است و هنوز هم آثار آن هست، مثل معبد دلفی. سهروردی جانش را در راه احیای این حکمت گذاشت و شهید شد و شاید اگر شهید نشده بود، کتاب های بیشتری نظیر حکمت اشراق می نوشت.
اما متأسفانه محروم شدیم. عمر سهروردی را ۳۶ یا ۳۸ ساله گفته اند که حدود ده سالش را در سفر بوده، بنابراین خیلی فرصت کمی برای کتابت داشته. بعد از شهادت شیخ نیز کتاب حکمت اشراق آنچنانکه شایسته است، مورد توجه قرار نگرفته. البته ملاصدرا خیلی آن را خوانده و به آن استناد می کند، میرداماد نیز به آن استناد می کند، ولی آنچنانکه باید مورد توجه نبوده و به همین جهت هیچ وقت هم کتاب درسی نبوده است.
فلسفه هیچ گاه در حوزه های درسی ما رایج نبوده، اما آنجاهایی هم که فلسفه می خواندند تا جایی که من می دانم و تاریخ نشان می دهد، بیشتر آثار ابن سینا و پس از او آثار ملاصدرا خوانده می شود. جایی ندیدم که حکمت الاشراق به عنوان کتاب درسی باشد.
اساسی ترین مطلب حکمت سهروردی : اشراق است
کلمه اشراق واژه ای عربی است که از شرق و از تابش نور می آید. اشراق درخشش نور است؛ درخشش نوری که در اثر آن نور چیزها روشن می شود، منتهی این نور در باطن آدمی تجلی می کند، می درخشد و حقایق در باطن آدمی دیده می شود. چنانچه در ظاهر نیز چنین می شود. البته ظاهر و باطن دو مرتبه از هستی است، اما بسیار شبیه هم هستند. اول عالم ظاهر را توضیح دهم و بعد به عالم باطن برسیم. در همین عالم ظاهر، چراغی روشن است و خورشید طالع است؛ نور چراغ و خورشید باعث می شوند که ما اطراف و اشیاء را ببینیم. اما اگر هیچ نوری نبود، آیا امکان رؤیت بود؟ چیزی دیده می شد؟ و اگر نمی دیدیم چه می فهمیدیم؟ اگر نوری نبود، از چشم مان چه استفاده ای می کردیم؟
پاسخ «هیچ» است. لذا از برکت نور خیلی چیزها را می بینیم و می فهمیم. اما آیا خود نور را می بینید یا اشیاء را بواسطه نور می بینید؟ آنچه شما می بینید مستنیر است. یعنی چیزی که با نور روشن می شود، اما خود نور بما هو نور دیده نمی شود. جهان باطن انسان نیز چنین است. قلب چشم دارد. چشم برای چیست؟ برای دیدن و دیدن به چیست؟ به نور است. بعد از توضیح چشم یعنی چیزی که همه چیز را اعم از رنگ ها، اشیاء و… را می بیند. حال می پرسم «فهم یعنی چه؟ فهم مطلق یعنی چه؟» لابد می گویند فهم یعنی درک کردن، دریافت کردن. اینها همه واژه های نزدیک به هم است. اما چه اتفاقی می افتد که چیزی فهمیده می شود. شما جسم هستید. سلسله اعصاب شما نیز جسم است. دستگاه مغز و سلول های دریافت کننده نیز جسم هستند، ماده و فیزیولوژیکی است. اما آیا خود فهم هم فیزیک است؟
دو به علاوه دو می شود چهار. آیا این فیزیک است؟ اگر فیزیک بود، آثار فیزیکی به او عارض می شد؛ یعنی کهنه می شد، بر اثر زمان فرسوده می شد و گرما و سرما و جغرافیا بر او تأثیر می گذاشت. اما آیا کره ماه، زمین و … در گرما و سرما و با گذشت میلیاردها سال زمان، فرقی می کند؟ فرقی می کند. بنابراین این معادله یعنی فهم، خصلت فیزیکی ندارد. اما این فهم از کجا در مجموعه سلول های شما می آید؟ این بحث، بحث شیخ اشراق است. این فهم یک درخشش است، اما این درخشش از کجاست؟ سلول های شما سلول اند، نورانی نیستند، اما روشن می شوند و این فهم اتفاق می افتد که مثلاً هر معلولی علت می خواهد؛ احکام مثلث قائم الزاویه چیست و بالقوه حکم های لایتناهی را می فهمد و صادر می کند. پس از این سؤال، یک سؤال دیگر مطرح می کنم تا مفهوم حکمت اشراق روشن شود.
فرض کنید بچه ای متولد می شود و ۸۰ سال عمر می کند. خیلی چیزها یاد می گیرد در حالی که روزی که متولد شده بود، چیزی نمی دانست. چنانچه قرآن می فرماید: «و الله اخرجکم فی بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا» اما آنچه در طی این سال ها دانسته، از کجا یاد گرفته است؟
در پاسخ این سؤال باید گفت: ذهن هر فرد یک ظرف و فضای خالی و اجوف بوده که فرمول و علوم و فلسفه و ریاضیات و سیاست و تجربه در آن ریختند و پرشده است. حالا این سؤال است که انسان یک ظرف تهی بوده و حالا پرشده و حتی به سقراط می گویم که: «آقای سقراط! آیا در بدو تولد یک ظرف خالی بودی که اکنون پری از فلسفه و از خلأ به ملأ رسیدی؟» یک پاسخ این است که آری خالی بودم و اکنون پر شدم. اما پاسخ دیگر می گوید که نه خالی نبودم بلکه فانوس بودم. و کار فانوس روشن شدن است. کبریت می زنی و روشن می شود. حال این روشنی از کبریت است یا او خودش روشن می شود؟ ما فانوس بودیم یا یک ظرف خالی؟ پاسخ به این سؤال تعیین کننده است. غیراشراقی می گوید: خلأ بودیم و ملأ می شویم و هر چه بیشتر پر می شویم عالم تر می شویم. اما اشراقی می گوید: که اصلاً خلأ وجود ندارد؛ نه در عالم معنی نه در عالم ظاهر. حتی اگر این اجسام کثیف در جایی نباشد، یک موجودیت لطیف تر هست. حتی برای ما که معتقد به وجود خداییم، این سؤال مهم است که اصلاً جایی خالی از خدا هست؟ نیست. پس، خالی نبودیم فانوس بودیم. به مدرسه می رویم، اما یک فانوس که به مدرسه می رویم. وقتی معلم پای تخته می نویسد ۴=۲+۲ کودک نگاه می کند. یک تخته سیاه و قلم آنجاست که هیچ یک علم نیستند، امواج هم علم نیست. جای علم هم مشخص نیست. وقتی معلم درس می دهد که ۴=۲+۲ در ذهن بچه نمی رود، بلکه این فرمول در خود آن بچه است، در او مستتر و بالقوه است و وقتی تخته را می بیند، روشن می شود و اشراق یعنی همین و همه شما اصل اشراقید. هر آدمی، اصل اشراق است و خودش نمی داند. هر آدمی، فانوسی است و با هر پدیده ای که مواجه می شود، روشن می شود. هر چه بیشتر به تجربه برسی، تلاش کنی و با حوادث برخورد داشته باشی روشنتر می شوی.
اما این تجربه از بیرون به درون آدمی نمی آید، زیرا قلب ظاهر، مرکز خون است و قلب باطنی نیز جای مشخصی ندارد.
بنابراین همه چیز در درون است. از سوی دیگر علم تراکم است یا تصاعد و تعالی؟ تصاعد است، زیرا بسیط است و وسیع می شود. تصاعد اشراقی است پس اساساً فهم اشراقی است. این یک تفکر است. افلاطون هم همینطور فکر می کرده و البته او بر اساس شواهد و نوشته های خود فرنگی ها، تحت تأثیر حکمت خسروانی بوده است. این نوع تفکر در حکمای ایران باستان نیز بوده است که زرتشت یکی از آنهاست.
زرتشت در مرحله اول یک حکیم است و از نظر سهروردی حکیم و پیغمبر به یک معنی است. جاماس و بزرگمهر نیز یک حکیم اند. زرتشت هم ادعای پیغمبری کرده و می تواند باشد و قرآن هم پیغمبری اش را تصدیق کرده است، اشراقی بوده است. حال منشأ این اشراق چیست؟ نور است. چه نوری؟ چشم من با نور خورشید و چراغ و نور ظاهری و انوار محسوس می بیند.
اما فهم با چه می بیند؟ آن هم با یک نوری می بیند، حتی می توانیم بگوییم خودش نور است. و اگر نور باشد هم از یک نور بالاتری مستنیر می شود. تشکیک که به معنای سلسله مراتب است و ملاصدرا در وجود آن را بکار برده، متعلق به نور از گفته های سهروردی است. نور در سلسله مراتب و تشکیک به نور مطلق می رسد که دیده نمی شود. نور مطلق آنچنان قوی است که هیچ چشمی نمی تواند ببیندش. پس باطن و فهم، ظهور نوری است که آن نور از نظر سهروردی اصالت دارد. فلسفه سهروردی فلسفه نوری است نه وجودی، که این اختلاف عظیمی بین سهروردی با ملاصدرا و دیگر کسانی که یونانی زده اند، بوجود آورده، زیرا به هر حال فیلسوفان ما کمی یونانی اند. سهروردی تنها کسی است که یونانی نیست و نمی خواهد یونانی باشد. اما یونان را بلد است. اتفاقاً در یک مکاشفه ای که برایش رخ می دهد شبح ارسطو را می بیند که حرفهای افلاطون را می زند.
بنابراین سهروردی، یونان و فلسفه یونان را خوب می شناخته، اما خواسته ایرانی باشد. ما ایرانی هستیم، اما نمی دانم چقدر از ایرانی بودن خوشمان می آید. ایرانی بودن این نیست که به استخوان های پوسیده مباهات کنیم، فلسفه و حکمت داریم و تمدن داشتیم، منتهی دو زور خواسته اینها را پنهان کند که یکی زور غرب بوده است و این جنگ هنوز هم ادامه دارد. مظهر کامل شرق، ایران بوده و البته هند هم تا حدی بوده است. سهروردی می گوید که می خواهم این تفکر را احیا کنم که فهم اشراق است و آدمی ظرفی خالی نیست که پر شود، بلکه فانوسم که روشن می شوم.