مکاتب ادبی
دربارۀ مکتب اگزیستانسیالیسم (قرن بیستم)
وجود و ماهیت
وقتی میگوییم من هستم بحث وجود است اما وقتی میگوییم من انسان هستم بحث ماهیت است، به عبارت دیگر فرد وجود دارد اما نوع ماهیت دارد. وقتی میپرسم آیا هست یا نیست از وجود بحث میکنیم، اما وقتی میپرسیم آن چیست از ماهیت بحث میکنیم. در «من هستم» سخن از هستی و در «من انسان هستم» سخن از چیستی است. وقتی کسی میمیرد و ما غرق اندوه میشویم وجود فرد را لحاظ کردهایم وگرنه نوع نمیمیرد.
البته بحث ماهیت در اگزیستانسیالیسم معنای خاصی دارد، انسان با اعمال خود ماهیت خود را میسازد، شبیه به این که بگوییم دارای سبک میشود یعنی خاصیت خاص خود را مییابد. در این صورت ماهیت همان صفات و مشخصات اوست. به نظر اگزیستانسیالیستها وجود مقدم بر ماهیت است. اول فرد هست و سپس به هستی خود شکل میدهد و خود را به نحو خاصی میسازد. انسانبوده تبدیل به انسانشده میشود. انسان خصیصۀ فطری ندارد و ماهیت خود را خودش به وجود میآورد. از نظر آنان وجود مدام در حال صیرورت و شدن است (ولی نوع تغییر نمیکند)
ژان پل سارتر
سردستۀ این وجوداندیشان یا وجودگران جدید ژان پل سارتر است (1905-1980) که میگوید انسان در خلأ و پوچی و گِل به جهان آمد. او آزاد است که تا آخر در این حالت بماند. یعنی در یک حالت نیمه هشیار حیوانی که چندان خبری از خود ندارد و به اصطلاح نمیداند از کجا آمده و آمدنش بهر چه بود، اما میتواند از این حالت خارج شود، یعنی وجود پیدا کند و به تدریج از خود، آگاه شود (یعنی ماهیت پیدا کند) انرژی حاصل از این آگاهی (آگاهی از خود) او را قادر میسازد که خود را از حالت گِلی خارج کند و به وجود و جهان معنا دهد. انسان مجبور است که خود را بسازد. انسان میتواند از حالت منفی خارج شود و متعهد شود و در حیات اجتماعی و سیاسی نقش ایفا کند.
سارتر موجود را ( با دید شناختشناسی) به سه قسم تقسیم میکند:
- موجود فینفسه که مراد جهان و مافیهاست که از خود آگاهی ندارند و فقط هستند.
- موجود لنفسه موجودی که دارای آگاهی و تفکر است: انسان
موجودی که به خودآگاهی میرسد و مثلاً از خود میپرسد از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود؟ او در این مرحله دچار وحشت و اضطرابی جذاب میشود. این ترس و اضطراب ارزشمند است زیرا حقیقت انسانی را آشکار میکند، اضطراب از مرگ، گناه، پوچی… مشخصۀ اصلی این وضع آزادی است زیرا فرد دائم در حال انتخاب و تصمیم است.
نیستی هم با همین هستیهای آگاه وارد جهان میشود. سارتر در جست و جوی دوستی وارد کافهای شلوغ میشود. کافه هستی فینفسه یا در خود است. وقتی دوست خود را نمییابد هستی کافه نفی میشود. هستی کافه با پرسش فلانی کجاست نفی میشود و جواب فلانی اینجاستت یک انکار مضاعف است.
3. موجود لغیره که وضع آدمی در ارتباط با آدمیِ دیگری است. آدمی، دیگری را با نگاه خیره خود تبدیل به یک شیء (ابژه) میکند. در آدم نگریسته شده ترس و اضراب ایجاد میشود زیرا حس میکند که از سوی نگرنده در معرض تهدید و خطر و قضاوت است.
سارتر میگوید وقتی متوجه این مفهوم شد که فرانسه تحت اشغال آلمان بود و او زیر نگاه سرباز آلمانی خرد میشد. البته این رابطه دو طرفه است «درحالیکه من تلاش میکنم خودم را از «قید دیگری» آزاد کنم، «دیگری» نیز میکوشد خود را از قید من آزاد کند، درحالیکه من در پی برده کردن دیگری هستم، دیگری نیز قصد برده کردن مرا دارد.»
از نظر سارتر انسان چیزی است که اراده میکند و در ذهن خود میپرورد اما ذهنیات صرف حساب نیست و عمل مهم است، من آزادم و انتخاب میکنم و با انتخابم با دیگران نسبت مییابم. مسئولیت جای فعل عبث را میگیرد و انسان مسئول است. بشر هیچگاه ماهیت ثابتی ندارد و همواره در حال شدن است. هستی انسان در ارتباط شکوفا میشود و لذا فلسفۀ اگزیستانسیالیسم برای اجتماع و محیط ارزش فراوانی قایل است. سارتر میگوید دلیلی برای زندگی کردن نداریم ولی نباید او را نیهیلیست قلمداد کرد. نیهیلیست به پوچی زندگی اعتقاد دارد، اما از نظر سارتر زندگی میتواند معنی و ارزش داشته باشد.
دلهره و اضطراب
اگزیستانسیالیسم سه بحث اصلی دارد:
- تقدم وجود بر ماهیت (وجود آزاد ماهیت خود را میسازد)
- مسئول بودن انسان برای کسب و تحقق آزادی مطلق
- دلهره و اضطراب که اصطلاح خاص این مکتب است.
دلهره موتیف آثار سارتر است. انسان همیشه در پریشانی و اضطراب است. به نظر او دلهره انسان را میسازد زیرا او مدام در این دلهره است که بهترین راه عمل چیست؟ اضطراب باعث آفرینش میشود. انسان میخواهد خود را از اضطراب مرگ و انواع اضطرابهای دیگر رها کند. به نظر سارتر انسان تا آخر عمر در حال شدن و ساختن خود است و لذا تا زمان مرگ نمیتوان در مورد او قضاوت کرد.
هایدگر
به نظر هایدگر انسان بدون اینکه بخواهد، تصادفی به جهان فرو انداخته میشود. هایدگر تمام همّ خود را مصروف بر آنتولوژی (وجودشناسی) کرده بود. کتاب معروف او هستی و زمان است.
اگزیستانسیالیسم او مطالعۀ (باشنده) است یعنی وجودی که باید در جهان باشد. او میگوید آدم تنها موجودی است که به هستی خود توجه دارد و میخواهد آن را درک کند. جمله معروف دکارت که میگوید من میاندیشم پس هستم غلط است، آدمی نخست هست و سپس میاندیشد، باید گفت من هستم چون فکر میکنم. قبل از هایدگر بحث این بود که ما دارای ذهن شناسایی هستیم که در یک سو است و جهان را که در سوی دیگری است درک میکنیم، اما هایدگر میگوید ما از جهان جدا نیستیم و جزو آنیم و لذا فاعلشناسی جزو موضوعشناسی است. مهمترین مسأله حل مسألۀ بودن است و این را در کتاب هستی و زمان که کتاب دشواری است مطرح میکند. کلید بحث او دازاین است یعنی وجود حاضر یا حضوری که مرکب است از دا به معنی آنجا و زاین به معنی بودن یعنی آنجا بودن، وجود انسان بسته به بودن در جایی است: در جهان بودن.
اما آن بخش از افکارش که جنبۀ اگزیستانسیالیستی دارد این است که هر دازاینی یعنی وجودی به صورت مبهمی میداند که کار جهان هیچ در هیچ است. او بیهدف و اتفاقی به جهان پرتاب شده است و این او را دچار اضطراب و پریشانی میکند. اما چگونه باید از این اضطراب رها شد؟ ظاهراً مثل بقیه شد و مثل همگان رفتار کرد اما این خودش نوعی عدم اصالت است، پیشنهاد هایدگر این است که شجاعانه با این بیمعنایی و پوچی مواجه شویم و آن را بپذیریم.
دازاین همیشه در حال مراقبت است و میداند که سرانجام مرگ در انتظار اوست. او کامل نیست مگر بمیرد و با مرگش پروندهاش برای همیشه بسته شود. دازاین دو نوع زندگی دارد اصیل و غیر اصیل، در وضع غیر اصیل مدام پوچی زندگی را حس میکند، میخواهد با زندگی معمولی خود را مشغول کند، اما همواره حس گناه دارد یک صدای درونی به او میگوید اینها حقیقت و اصیل نیست او نتوانسته است زندگی خود را بسازد، هراس از پوچی او را آزار میدهد. به این ترتیب هرگز تمام شده و متحقق نیست، در آینده متحقق خواهد شد. اما دازاین میتواند به خود بگوید بشو! لذا دازاین همواره بیش از آنچیزی است که بالفعل هست.
آلبرکامو
از نویسندگان معروف اگزیستانسیالیستی علاوه بر سارتر، سیمون دوبووار (1986-1908) و آلبرکامو (1913-1960) هستند. البته کامو خود را اگزیستانسیالیست نمیدانست، اما از آنجا که اگزیستانسیالیستها پوچی و بیهودگی را مطرح کردند، آلبرکامو را هم جزو خود میدانند. کامو در مقالۀ اسطورۀ سیزیف (1942) میگوید: در جهانی که ناگهان از وهم و نور بیرون آمد و ریشه در توهم و نور دارد، انسان احساس بیگانگی میکند. او در تبعیدی غیرقابل چاره و ناگزیر است و این بین انسان و زندگیش جدایی میافکند، بین بازیگر و صحنه و زمینهاش در حقیقت احساس پوچی است.
دیگر از آثار کامو بیگانه، طاعون (دفاعی در مقابل پوچی)، کالیگولا… است که به فارسی هم ترجمه شدهاند. در بیگانه مورسو کارمند دونپایهای است که مادرش میمیرد و او جسد را محقرانه به خاک میسپارد و سپس بر اثر تصادفی، عربی را با تپانچه میکشد و به زندان میافتد. چون دروغ نمیگوید در نظر قاضی و وکیل و بقیۀ مردم یک بیگانه و فردی عجیب به نظر میرسد. از جمله میگوید مادرم را دوست داشتم اما این دلیل نمیشود که آرزوی مرگ او را نکنم. اینگونه جملات خطرناک است چون حقیقت وجود بشری را نشان میدهد. به اعدام محکوم میشود. با کنار گذاشتن امید (که نوعی تعلق است) دیگر خود را آزاد حس میکند.
اسطورۀ سیزیف
اسطورۀ سیزیف کامو در سال 1942 منتشر شد و میتوان آن را دنباله یا بخشی از بیگانه پنداشت زیرا همان بحث پوچی را که تم اصلی بیگانه است دنبال میکند. سیزیف (یا سیسوفوس) از رجال اساطیری یونان است که مجبور بود سنگی را به بالای کوهی ببرد اما همیشه در یک قدمی قلۀ کوه سنگ به زمین میغلطید و دوباره فردا روز از نو روزی از نو و این عذابی بود که خدایان برای او مقرر کرده بودند . حال اگر سیزیف بپذیرد که این اصلا زندگی و سرنوشت اوست که هر روز سنگ را تا نزدیکی قله ببرد و سنگ درغلطد، آیا باز هم عذاب خواهد کشید؟
«کامو اسطورۀ سیزیف را نمایشگر سرنوشت دردناک بشر میداند، اما آگاهی به حتمیت شکست را مقدمۀ پیروزی و حتی خوشبختی او میشمارد، چنان که خود میگوید: سیزیف در هر کدام از این لحظات که قلهها را ترک میگوید و اندک اندک به قعر کنام خدایان فرو میرود از سرنوشت خود بالاترست، از صخرۀ خود نیرومندتر است. هشیاری و بصیرتی که میبایست آلت شکنجۀ او باشد در عین حال مسبب پیروزی او میشود…باید سیزیف را خوشبخت انگاشت.
کامو در اسطورۀ سیریف به بحث خودکشی میپردازد « که تنها مسألۀ جدّی فلسفی» است. و از وقتی مطرح میشود که آدمی به مسخره بودن حیات خود واقف شود و دریابد که تلاشهای روزمرۀ او امری عبث است. اما آیا احساس پوچی باید حتماً به خودکشی منجر شود؟ کامو این مسائل را بررسی میکند و بر آن است تا نگاه تازهای به پوچی داشته باشد.
کامو از خودکشی فلسفی سخن میگوید و آن وقتی است که چشم خرد را فرو بندیم و پوچی را نبینیم. اما آیا این مشکل را بالکل حل میکند؟ راه حل کامو عصیان است، عصیان باعث میشود تا آدمی با پوچی بجنگد، هرچند پوچی از بین نمیرود ولی عقبنشینی میکند.
کامو بعدها در 1951 مسألۀ عصیان را در اثر تحقیقی خود عصیانگر پرورد. کامو در این کتاب میخواهد به زندگی عبث تکراری، معنایی بدهد و آن معنا در گرو عصیان است. البته این عصیان باید موجه باشد یعنی دلیلی داشته باشد. مثلاً دیگر نمیخواهد تحقیر شود. میخواهد به زندگی سلام کند و با رنج وداع کند. کامو انواع عصیانها را مذهبی، سیاسی در طی تاریخ بررسی میکند. او معتقد به ارزش میانه است هم فضیلت محض و هم بیاخلاقی محض هردو به مرگ میانجامد.
منبع
مکتبهای ادبی
دکتر سیروس شمیسا
نشر قطره
خلاصهای از صص 179-190
مطالب مرتبط
- دکتر امیرعلی نجومیان: کامو در بیگانه عمدا مخاطب را عصبانی میکند
- قسمتهایی از رمان تهوع اثر سارتر
- قسمتهایی از نمایشنامۀ شیطان و خدا اثر سارتر
- نظر هایدگر دربارۀ هنر، شعر و شاعران
- قسمتهایی از نمایشنامۀ کالیگولا اثر کامو
- قسمتهایی از داستان سقوط اثر آلبرکامو
- قسمتهایی از کتاب انسانِ طاغی اثر آلبرکامو
- چرا ژان پل سارتر نوبل را رد کرد؟
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند