با ما همراه باشید

شاعران ایران

مراسم خاکسپاری «فروغ فرخزاد» و سروده‌هایی از او

1) آیه‌های زمینی

آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین‌ها رفت

و سبزه‌ها به صحراها خشکیدند

و ماهیان به دریاها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره‌های پریده رنگ

مانند یک تصور مشکوک

پیوسته در تراکم و طغیان بود

و راهها ادامهٔ خود را

در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچکس

دیگر به هیچ‌چیز نیندیشید

در غارهای تنهائی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون میداد

زنهای باردار

نوزادهای بی‌سر زائیدند

و گاهواره‌ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان، نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پیغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده‌گاههای الهی گریختند

و بره‌های گمشده

دیگر صدای هی‌هی چوپانی را

در بهت دشتها نشنیدند

در دیدگان آینه‌ها گوئی

حرکات و رنگها و تصاویر

وارونه منعکس می‌گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهرۀ وقیح فواحش

یک هالۀ مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می‌سوخت

مرداب‌های الکل

با آن بخارهای گس مسموم

انبوه بی‌تحرک روشنفکران را

به ژرفنای خویش کشیدند

و موشهای موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه‌های کهنه جویدند

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق‌های خود

با لکهٔ درشت سیاهی

تصویر می‌نمودند

مردم،

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می‌رفتند

و میل دردناک جنایت

در دستهایشان متورم می‌شد

گاهی جرقه‌ای، جرقهٔ ناچیزی

این اجتماع ساکت بی‌جان را

یکباره از درون متلاشی می‌کرد

آنها به هم هجوم می‌آوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد می‌دریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نابالغ

همخوابه می‌شدند

آنها غریق وحشت خود بودند

و حس ترسناک گنهکاری

ارواح کور و کودنشان را

مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پرتشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون می‌ریخت

آنها به خود فرو می‌رفتند

و از تصور شهوتناکی

اعصاب پیر و خسته‌شان تیر می‌کشید

اما همیشه در حواشی میدان‌ها

این جانیان کوچک را میدیدی

که ایستاده‌اند

و خیره گشته‌اند

به ریزش مداوم فواره‌های آب

* *

شاید هنوز‌ هم

در پشت چشم‌های له‌شده، در عمق انجماد

یک چیز نیم زندهٔ مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی‌رمقش می‌خواست

ایمان بیآورد به پاکی آواز آبها

شاید، ولی چه خالی بی‌پایانی

خورشید مرده بود

و هیچکس نمی‌دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلبها گریخته، ایمانست

* *

آه، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی بسوی نور نخواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها…

 

2) بر او ببخشایید

بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب‌های راکد
و حفره‌های خالی از یاد می‌برد
و ابلهانه می‌پندارد
که حق زیستن دارد
بر او ببخشایید
بر خشم بی‌تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذیش آب می‌شود
بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزار ساله اندامش را
آشفته می‌کند
بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می‌سوزد
و گیسوان بیهده‌اش
نومیدوار از نفوذ نفس‌های عشق می‌لرزد
ای ساکنان سرزمین ساده خوشبختی
ای همدمان پنجره‌های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه‌های هستی بارآور شماست
در خاک‌های غربت او نقب می‌زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه‌های موذی حسرت
در کنج سینه‌اش متورم می‌سازند

3) عروسک کوکی

بیش از اینها، آه، آری

بیش از اینها می‌توان خاموش ماند

* *

می‌توان ساعات طولانی

با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان

در گلی بی‌رنگ، بر قالی

در خطی موهوم، بر دیوار

می‌توان با پنجه‌های خشک

پرده را یکسو کشید و دید

در میان کوچه باران تند می‌بارد

کودکی با بادبادک‌های رنگینش

ایستاده زیر یک طاقی

گاری فرسوده‌ای میدان خالی را

با شتابی پرهیاهو ترک می‌گوید

می‌توان بر جای باقی ماند

در کنار پرده، اما کور، اما کر

می‌توان فریاد زد

با صدائی سخت کاذب، سخت بیگانه

«دوست می‌دارم»

میتوان در بازوان چیرهٔ یک مرد

ماده‌ای زیبا و سالم بود

با تنی چون سفرهٔ چرمین

با دو پستان درشت سخت

می‌توان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد

عصمت یک عشق را آلود

می‌توان با زیرکی تحقیر کرد

هر معمای شگفتی را

می‌توان تنها به حل جدولی پرداخت

می‌توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت

پاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرف

می‌توان یک عمر زانو زد

با سری افکنده، در پای ضریحی سرد

می‌توان در گور مجهولی خدا را دید

میتوان با سکه‌ای ناچیز ایمان یافت

می‌توان در حجره‌های مسجدی پوسید

چون زیارتنامه خوانی پیر

می‌توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب

حاصلی پیوسته یکسان داشت

می‌توان چشم تو را در پیلهٔ قهرش

دکمهٔ بی‌رنگ کفش کهنه‌ای پنداشت

می‌توان چون آب در گودال خود خشکید

می‌توان زیبائی یک لحظه را با شرم

مثل یک عکس سیاه مضحک فوری

در ته صندوق مخفی کرد

می‌توان در قاب خالی ماندهٔ یک روز

نقش یک محکوم، یا مغلوب، یا مصلوب را آویخت

می‌توان با صورتک‌ها رخنهٔ دیوار را پوشاند

می‌توان با نقش‌هائی پوچ‌تر آمیخت

می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود

با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید

میتوان در جعبه‌ای ماهوت

با تنی انباشته از کاه

سال‌ها در لابلای تور و پولک خفت

می‌توان با هر فشار هرزهٔ دستی

بی‌سبب فریاد کرد و گفت

«آه، من بسیار خوشبختم»

خبر مرگ فروغ در روزنامه اطلاعات

مطالب مرتبط

  1. فروغ به روایت فریدون فرخزاد
  2. آیدا گلنسایی: یادداشتی بر شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
  3. نقدی از فروغ فرخزاد: بررسی آخر شاهنامه سروده اخوان ثالث
  4. نقد فروغ فرخزاد بر شعر نگاه کن سروده احمد شاملو
  5. شعرهایی که برای فروغ فرخزاد سروده شدند

برترین‌ها