با فلسفه
خلاصهای از فلسفۀ «ارسطو» با تکیه بر توضیحات «مارتا نوسباوم»
مطابق تصویری که افلاطون و عدۀ زیادی از اصحاب سنت فلسفی یونان پیش از افلاطون در نظر داشتند فلسفه باید به «پس پرده» نفوذ کند و «آن سوی مرز» برود. مطابق تصور افلاطون، ذهن فیلسوف باید به لبۀ کائنات برسد و از آنجا به حقیقتی متعالی، بالاتر و فراتر از تجربههای ما بنگرد. اما فکر میکنم ارسطو دو ملاحظه ممکن بود در این باره داشته باشد. یکی اینکه میگفت تجربههای عادی ما به خودی خود آنقدر شگفتآور و اعجاب انگیز و غنی و زیباست که لازم نداریم برای اینکه موضوعی درخور فلسفه پیدا کنیم، فراسوی آن برویم. دوم اینکه میگفت عملا عبور از مرز مجربات به نحوی که معنایی از آن حاصل شود برای ما نا مقدور است و تنها کاری که واقعا از ما برمیآید تحقیق در مجرباتمان است و تعیین حدود و مشخصات آن. برای اینکه به چگونگی استدلال او در این زمینه پی ببرید، نمونهای ذکر میکنم.
یکی از اصول بنیادی اندیشۀ ارسطو اصلی است که او اسمش را اصل امتناع تناقض گذاشته است. به موجب این اصل، هیچ موضوعی نمیتواند در آن واحد و از جهت واحد، صفات متناقض داشته باشد. مثلا، لباس من در آن واحد و در جای واحد و از لحاظ واحد نمیتواند هم آبی باشد و هم نباشد. حرف معقولی که ارسطو در این زمینه میزند این است که این اصل، اصلی بسیار اساسی و مطوئنترین مبدأ است_ بقدری اساسی که ظاهرا همیشه در اندیشهها و سخنانمان به کار میرود. خوب، ولی چطور ما چنین اصل بنیادی، و به قول او، این اساسیترین اصل را توجیه کنیم؟ اگر توجه کنیم که او چگونه با این مسأله طرف میشود، ممکن است ادعای او را بهتر بفهمیم که فلسفه باید به تجربههای ما محدود بشود. در کتاب چهارم مابعدالطبیعه میگوید که ما نمیتوانیم اصل امتناع تناقض را بر مبنای چیزی بیرون از حوزۀ تجربهها توجیه کنیم چون مجبوریم در حصول هر تجربه و برای نظم و ترتیب دادن به مجربات از همین اصل استفاده کنیم. بعد میگوید فرض کنید خصم از پذیرفتن این اصل سر باز میزند. ولی اشکالی ندارد؛ باز هم جوابی داریم که به او بدهیم. میگوید اول باید ببینید آیا طرف حاضر است چیزی به شما بگوید و نظر قاطعی ابراز کند؟ اگر حاضر نشد چیزی بگوید، میتوانید کنارش بگذارید چون، به قول او «شخصی که چیزی نگوید، از حیث اینکه چیزی نمیگوید، مثل یک گیاه است.» ولی فرض کنید چیزی میگوید و چیز قاطعی هم میگوید. به عقیدۀ ارسطو، در این صورت میتوانید به او ثابت کنید که خود این شخص، _اعم از اینکه مرد باشد یا زن_ وقتی چیز منجز و قاطعی میگوید، در حقیقت از همان اصلی که قبول ندارد استفاده میکند چون در هر قول جازم، شما ناچار چیزی را نفی میکنید، یعنی لااقل نقیض آن چیزی را که قائل به آن هستید.
چیزی که ارسطو میخواهد بگوید این است که ما برای هیچ اصلی نمیتوانیم یکسره خارج از نظام تصدیقات و تصوراتمان بنیادی فراهم کنیم. اگر حتی اساسیترین اصول هم به این مفهوم در ذات و درون تجربههای ما باشند و نه، آنطور که افلاطون معتقد است، «آن سوی مرز» این حکم باید به طریق اولی در مورد اصولی هم که بنیادشان برخلاف اصول اساسی آنچنان محکم نیست، مصداق داشته باشد. اصول بر حسب موقع و مقامشان در ادراکات ما و نقشی که در ادراکات دارند توجیه میشوند، نه بر مبنای چیزی کاملا خارجی. چیزی که کاملا در خارج باشد ممکن نیست وارد اندیشه و گفتار ما بشود و بنابراین، از نظر ما اصولا چیزی باشد. ارسطو وقتی دربارۀ گفتار و تصدیقات بحث میکند، شرح بیشتری در اینباره میدهد. به عقیدۀ او، ما فقط میتوانیم برای چیزی قائل به دلالت شویم که در حوزۀ تجربۀ دست کم یک نفرمان قرار بگیرد و وارد لااقل بخشی از عرف مشترک زبانمان شده باشد.
ولی حالا فرض کنید بخواهیم بکلی خارج از تجربههایمان بایستیم و ذات یا ذواتی را پایۀ حرفها و بلکه پژوهشها و سببیابیهایمان قرار بدهیم که هرگز به تجربۀ هیچ انسانی در نیامدهاند. به عقیدۀ ارسطو، آن وقت مسأله به این صورت درمیآید که چون این ذوات هیچ رابطهای با تجربه ندارند، نمیتوانیم دلالتی برای آنها قائل بشویم یا طوری در موردشان حرف بزنیم که سخنانمان معنایی داشته باشند. مُثُل افلاطونی را در نظر بگیریم_ یعنی ذواتی که وجودشان یکسره قائم به خودشان است و از این حیث، در ذات خالص خودشان، هرگز برای ما به تجربه درنیامدهاند و معذلک، فرض بر این است که هر درک حقیقی از عالم باید بر پایۀ آنها حاصل بشود. ارسطو بر سبیل انتقاد، مثال سفیدی را شاهد میآورد که گفته میشود سفیدی ناب است، یعنی نه سفیدی چیزی یا رنگ هیچ جسمی، بلکه سفید بدون هیچگونه پیوستگی و تعلق، که همینطور «خودش در نفس خودش» آنجاست. ارسطو میگوید ادامۀ چنین حرفی نه فقط سودی ندارد و سببی را نشان نمیدهد، بلکه بیمعنا و مهمل است. ما نمیتوانیم مدلولی برای سفیدی ناب بدون هیچگونه پیوستگی و تعلق قائل بشویم چون تا جایی که تجربه کردهایم، سفید همیشه رنگی جسمی بوده و به آن جسم تعلق داشته است. و در اینجا ارسطو با لحنی بیادبانه و نسبتا خشن میگوید: «پس باید با مثل افلاطونی خداحافظی کرد، زیرا مُثُل هم مانند اینکه کسی بزند زیر آواز و دلی، دلی، مهملند و به هیچ وجه ربطی به گفتار و کلام ما ندارند.»
سؤال از جوهر به چه معناست. اگر نوشتۀ خود ارسطو را بخوانیم و سعی کنیم پیش خودمان از نو مطرح کنیم که او چه سؤالاتی دارد، فکر میکنم به این نتیجه برسیم که در واقع در بحث از جوهر دو مسأله هست که او نمیگذارد از هم جدا شوند. اول، مسألۀ تغییر و دگرگونی است؛ دوام، مسألۀ اینهمانی. مسألۀ دگرگونی این است که در تجربههایی که برای ما حاصل میشود، همیشه به چیزهایی در حال تغییر برمیخوریم. برگ باز میشود و سبز است، بعد زرد و پژمرده میشود. کودک به دنیا میآید، به پختگی میرسد، پیر میشود و بالاخره میمیرد. خوب، حالا مسأله این است که اگر قرار باشد دربارۀ همۀ این چیزهای دستخوش تغییر صحبت کنیم، بالاخره یک «آنی» یا موضوعی باید باشد که همان که هست بماند درحالیکه صفاتش تغییر میکند، وگرنه اصولا صحبت کردن دربارۀ تغییر بسیار مشکل میشود. قضیۀ به ظاهر متناقض این است که تغییر به ثبات احتیاج دارد. بنابراین، ارسطو میپرسد که آن چیز ثابتتر و پایدارتر که مبنای همۀ حرفهای ما دربارۀ تغییر است، چیست؟ یعنی آن چیزی که خودش پایدار است درحالیکه خاصیتها و اعراضش تغییر میکنند؟
سؤال دوم ارسطو، به قول خودش، سؤال از «چه بودی» یا «چیستی» است یا به قول من، مسألۀ هویت یا اینهمانی. سؤال این است: فرض کنید من به چیزی در حوزۀ تجربیاتم، مثلا براین مگی، اشاره کنم و بپرسم: «این واقعا چیست؟» سؤال من در واقع این است که از میان اینهمه خاصیتها و صفات شما که من به حواس خودم درک میکنم، کدام از همه اساسیترند که اگر آن خصایص را از دست بدهید دیگر خودتان نخواهید بود؟ روشن است که ممکن است کتتان را عوض کنید و لباس رنگ دیگری بپوشید و همچنان همان براین مگی باشید. اما روشن نیست که اگر دیگر انسان نباشید یا از گوشت و خون درست نشده باشید باز هم خودتان باشید و در حقیقت نمیرید. بنابراین، وقتی ارسطو راجع به هویت یا اینهمانی سؤال میکند، میخواهد ببیند در هر چیزی کدام بخشها یا عناصر نقش بسیار بنیادی دارند و به عبارت دیگر، «چه بودی» آن شیء هستند.
… باید اول دو نوع صفت را از هم تمیز بدهیم: یکی صفاتی که شما دارید و دیگر صفاتی که مقوم «چه بودی» شماست. این صفت که لباس قهوهای پوشیدهاید، دقیقا همان صفتی است که دارید. شما لباس قهوهای پوشیدهاید و این رنگ با شماست، خود شما نیست. به عبارت دیگر، یکی از اعراض است که میتوانید به آسانی از دست بدهید بدون اینکه دیگر خودتان نباشید. اما صفت انسان بودن اینطور نیست. شما نمیتوانید تبدیل به بوزینه شوید و باز خودتان باشید. بنابراین، ارسطو در یکی از آثار اولیهاش به نام مقولات [یا قاطیغوریاس] دو قسم خاصیت تمیز میدهد: یکی آنکه فقط «در» موضوع است و دیگری آنکه، به قول او، ذات یا «چه بودی» موضوع را نمایان میکند.
…انسان بودن چیست؟ آیا این است که انسان فلان گونه ماده است؟ یا فلان ساخت را دارد؟ در مابعدالطبیعه، ارسطو استدلال میکند که جوهر در اساس فلان خمیره یا عنصر مادی نیست؛ نوعی نظم یا ساخت یا، به قول خودش صورت است و منظورش از صورت فقط شکل یا ریخت نیست، بلکه مثلا در مورد براین مگی، غرض این است که او برای اینکه کار بکند، به چه نحو تشکل یا سازمان پیدا کرده است. صورت شما، مجموعۀ سازمانیافتهای از توانمندیهای شماست تا زمانی که هستید.
… هرچیزی به واسطۀ ساخت افتراقی خودش چیزی است، اسم این ساخت را ارسطو صورت میگذارد…. هر چیز هست، صورت یا ساخت آن است. ماده فقط اشیاء را تشکیل میدهد یا درست میکند…. ارسطو برخلاف افلاطون معتقد است که صورت در هر شیء حلول میکند و در درون آن است نه اینکه مثلا جدا از هر سگ خاص در یک قلمرو آسمانی «کلبیت» وجود داشته باشد. صورت همین جاست و در واقع همان خود سگ است؛ از سگ جدا نیست…صور ارسطویی فرد هستند، تشخص دارند؛ به عبارت دیگر، جزئیند نه کلی.
باید دربارۀ اخلاق از نظر ارسطو هم چیزی بگوییم. تصور نمیکنم اغراق باشد اگر بگوییم که تا امروز هیچ حکیم اخلاقی هرگز نفوذ و تأثیر او را نداشته است.
… چیز دیگری که در فلسفۀ اخلاق ارسطو مرا سخت تحت تأثیر قرار میدهد آگاهی کامل او به این حقیقت است که اختیار محیط اخلاقی ما به دست خودمان نیست و بنابراین، نه قادریم، برخلاف توقع رواقیون، موجودات خودبسندهای باشیم نه، آنطور که شاید ابیقوریون انتظار داشتند، مشتی موجودات اخلاقی بکلی بیطرف. ارسطو واقف بود که زندگی ما در محیط اخلاقی میگذرد که از همه سو ما را احاطه کرده است. (سؤال از سمت براین مگی)
_بله، فکر نمیکنم هیچ فیلسوفی که آثاری در این زمینه نوشته، به این خوبی این حقیقت را فهمیده باشد که زندگی خوب برای افراد بشر اگر قرار باشد آنقدر غنی و پر مایه شود که همۀ چیزهای ارزشمند مثل مهر و دوستی شخصی را در بر بگیرد، ناچار در مقابل بسیاری عوامل که عنانشان به دست ما نیست، آسیبپذیر خواهد بود و هر کوششی برای حذف اینگونه زمینههای آسیبپذیر به تنکمایه شدن زندگی خواهد انجامید.
انتقاد از فلسفۀ ارسطو
(مگی) ممکن است خواهش کنم از یکی دو مورد عمدۀ دیگر هم که ارسطو از آن جنبهها در معرض انتقاد است ذکری بکنید؟
_ فکر میکنم یکی از عمدهترین زمینهها، علم سیاست اوست که البته به نظر من، شامل بسیاری خوبیهاست و یکی از اینها شرحی است که ارسطو در این باره میدهد که حکومت یا سیاست وقتی کارکرد صحیح دارد که شرایط لازم را برای یک زندگی انسانی خوب و پر مایه در دسترس هر شهروند قرار بدهد…حتی امروز هم عدهای معتقدند حکومت جز اینکه حداکثر فایده را برساند کار دیگری ندارد، نظریات ارسطو به عنوان شق دیگری در مقابل اینگونه عقاید، شایان توجه است. ولی مشکل وقتی پیش میآید که او شرح میدهد چه کسانی باید به شهروندی پذیرفته شوند و در اینجا نهایت کوتهبینی را نسبت به خارجیها و زنها نشان میدهد و هیچ ایرادی در این نمیبیند که به غیر از عدۀ کوچکی خواص ذکور فارغالبال، بقیه را از شهروندی محروم کند. حتی کشاورزان و پیشهوران و ملوانان را هم کنار میگذارد. البته ارسطو دلیلی برای این کار دارد چون فکر میکند برای اینکه شما خوب زندگی کنید باید بتوانید دربارۀ ساخت اینگونه زندگی اندیشه کنید و اگر گرفتار بعضی مشاغل پست باشید، فرصت تفکر و تأمل نخواهید داشت. اما من شخصا تصور میکنم که وقتی او میگوید کشاورز یا پیشهور روستایی به مشاغل پستی اشتغال دارد که محال است او را مستعد بهرهمندی از خرد عملی و زندگی خوب کنند، واقعا اغراق میگوید.
(مگی) ولی آیا تصدیق نمیکنید که انتقاد از ارسطو به این ترتیب، نادیده گرفتن شرایط روزگار او و بنابراین، نامنصفانه است؟ ممکن است از دیدگاه ما در قرن بیستم این طور به نظر برسد که او به اندازۀ کافی برای زنان و قشرهای پایین جامعه و خارجیها ارزش قائل نشده است؛ ولی آیا در آن عصر هرکسی که کمابیش در موقعیت او بود همینطور فکر نمیکرد؟
_ نه، فکر نمیکنم. مسلم اینکه او در مورد مسألۀ بردهداری مخالف کسانی بود که از تغییرات بنیادی طرفداری میکردند و معتقد بودند بردگی برخلاف عدالت است. ارسطو عقاید چنین کسان را میدانست و بر ضدشان استدلال میکرد. در مورد کشاورزان و ملوانان، حرف او که میگفت این گروه نباید شهروند باشند حتی مخالف روش جاری دموکراسی آتن بود. در مورد زنان، نظریاتی را دربارۀ زیستشناسی رد میکند که بمراتب از نظریۀ خودش در خصوص سهم زن در توالد و تناسل صحیحتر و حاوی اطلاعات درستتر است. نظر خودش این است که زن فقط مادۀ بیشکل را میدهد و هیچ یک از صفات و ویژگیهای فرزند که به [ماده] صورت میدهد از مادر نیست. و البته در مورد نقش سیاسی و مدنی زن، افلاطون ثابت کرده بود که در بحث از این موضوع از قید تقالید و قراردادهای عامه آزاد است و میتواند خودش مستقلا دربارۀ آموزش و پرورش زنان از نو فکر کند و نتیجه گرفته بود که بهتر است هر کس در کشور مطابق استعدادهایش تربیت بشود و بنابراین، به زن هم باید این امکان تعلق بگیرد که شخصا ارزیابی بشود و بر همین پایه از تعلیم و تربیت بهره ببرد.
منبع
فلاسفۀ بزرگ
(آشنایی با فلسفۀ غرب)
نوشتۀ براین مگی
ترجمه عزتالله فولادوند
نشر خوارزمی
چاپ پنجم
(خلاصهای از صص86-59)
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند