داستان/ رمان ایرانی
خلاصۀ داستان «در بازار وکیل» نوشتۀ «سیمین دانشور»
داستان زنی/کلفَتی است به نام «مرمر» که به بهانۀ گرداندن بچۀ مردم، او را با خود به بازار میآورد اما با لاقیدی او را درِ مغازۀ آجیل فروش_ که گویا از فاسقان قبلی اوست_ رها میکند و گرم لوندی، خوش و بش و درد و دل با او میشود. این داستان به طور موازی از مرمر و کودک گمشده روایتهایی به دست میدهد تا ما را همزمان با دو عالم جداگانه دو دغدغۀ متفاوت درگیر کند.
داستان اینگونه آغاز میشود:
« وقتی دم بازار وکیل رسیدند «مرمر» دست بچه را ول کرد. چادرش را صاف و صوف کرد و گفت: «جونم، یواش یواش برو تا من برم آجیل بخرم. امو، بپا از کنار بریها» و یکسر به دکان نخودبریزی رفت. بچه دستش را که از دست ننهاش درآورد تر بود. آن را به دامن پیراهنش مالید که خشک بشود و بعد عروسکش را به همان دست داد و خود به خود به جلو رانده شد. سیل جمعیت او را وارد بازار کرد. کف بازار از همان ابتدا ناهموار بود. اما بچه چنان به عروسک مشغول بود که نه توجهی به ناهمواری کف بازار کرد و نه از رفتن ننهاش نگران شد.»(شهری چون بهشت: 147)
در ابتدا توجه داستان به سمت ابژۀ عروسک معطوف میشود. زیرا نقش مهمی در احوالات دختربچۀ مذکور دارد. راوی برایمان شرح میدهد چطور دخترک صاحب این عروسک شده و احساسات وی به آن چگونه است.
«عروسکش با همۀ بیریختی برایش عزیز بود. همانطور که میرفت آهسته آهسته و نوک زبانی برایش حرف میزد. چیزهایی را که خودش دلش میخواست به او وعده میداد. نازش را میکشید و بعد دعوایش میکرد. ادای هرکاری را که مادرش یا ننهاش با او میکردند و حرفهایی را که به خودش میزدند برای عروسک درمیآورد. وقتی با عروسک حرف میزد انگار خودش را بزرگتر احساس میکرد . بچه_دختر شش سالهای بود اما در آرزوی «بزرگتری»، خودش را مادر میانگاشت و ادای یک مادر را درمیآورد. و چقدر اصرار کرده بود تا ننهاش این عروسک را برایش درست کرده بود.
ننه آنقدر امروز و فردا کرده بود تا عاقبت یک روز که خانم مهمانی رفته بود و خانه خلوت بود، عروسکی شبیه خودش برای بچه درست کرده بود. صورت خود «مرمر» گرد بود، صورت عروسک هم گرد بود. سر تا ته عروسک را با پنبه پر کرده بود، با نخ قرمز گل اناری جای گونههایش را دو تا سه گوشِ خطخطی دوخته بود که حالا چرک شده بود و سیاهی میزد، دو تا ابروی کمانی یکسره و بهم پیوسته با نخ سیاه برایش گذاشته بود و یک جفت چشم درشت بیحال هم زیر ابروها درست کرده بود و وسط هرکدام یک نقطۀ سیاه گذاشته بود. گردی چانهاش را با همان نخ سیاه علامت گذاشته بود. پاها و دستهای عروسک عین هم بود و هر دو مثل یک متکای کوچک از پنبه برآمده بود و سیخ ایستاده بودند. دست و پای او را با همۀ کوششی که بچه میکرد نمیشد تکان داد و بچه مدتها بود که دیگر از این کار منصرف شده بود.»(همان:148)
بچه همینطور که با عروسکش سرگرم است فکر میکند ننه پشت سر اوست، زیرا اعتماد دارد. بنابراین خوشحال است کمی از او فاصله گرفته و از شر امر و نهیهای او خلاص شده است. همینطور در بازار میرود تا به یک مغازۀ اسباب بازی فروشی میرسد و در آنجا اولین ضربه به او وارد میشود:
«نزدیک چهار سوق بازار، رو به روی یک دکان اسباببازی فروشی که عروسکهایش همیشه به او چشمک میزدند و هر وقت با ننهاش بود دلش میخواست آنجا بایستد و سیر تماشا بکند . ننهاش همیشه دستش را میکشید و او را با خود میکشانید، میخکوب شد و با چشمهای گشاد به عروسکها و فقط عروسکها توجه کرد. چه عروسکهای قشنگی بودند. مثل شاهزاده خانمها در قوطیهای بزرگ دراز کشیده بودند. چشمهایشان بسته بود و حتی مژه هم داشتند.ابروهایشان را بالا گرفته بودند. موهای مجعد زرد، به رنگ کاکل ذرت دور صورتشان حلقه زده بود. چانه و گونۀ قشنگی داشتند که آدم دلش میخواست دندانش بگیرد. خوش به حالشان. چقدر نونوار و پاک و پاکیزه بودند. دامن گشاد لباسهایشان تا زیر زانو میرسید و حتی کفش و جوراب هم بپا داشتند. بالاتنۀ لباسشان پر از چین بود و با توری و روبان زینت شده بود. دل بچه چنان آنها را خواست، و چنان از عروسک خودش لجش گرفت و از شرندگیش عصبانی شد که نزدیک بود لنگهای پنبهایاش را از هم بدراند و پنبهها را از آن متکاهای بدترکیب بیرون بکشاند. البته اگر میتوانست. به عروسک خودش خوب نگاه کرد. از ریختش عقش گرفت. چارقد توری به سر بیمویش بود و پیراهن و شلیته به تنش زار میزد. چشمهایش از نگاه خالی، صورتش بیحال و افسرده بود و به جای لب یک نقطۀ قرمز زیر یک الف دراز سیاه که به جای بینی دوخته شده بود گذاشته شده بود. دستهایش سیخ ایستاده و پاهایش مثل مرده دراز بود. انگار چهارمیخش کشیده بودند. تعجب کرد چطور این عروسک فکسنی او را مشغول میکرده و وجودش در زندگی او این همه اهمیت داشته است. تعجب کرد که چرا شبها تا این عروسک به این بیریختی را پهلویش نمیخوابانیده و برایش «لالا لالا گل فندق _ ننهم رفته سر صندوق» را نمیخوانده و صد بار رویش را نمیپوشانیده، خودش خوابش نمیبرده است. تقریبا خود به خود عروسک را به زمین انداخت. عروسک زیر پای جمعیت لگدمال شد و جمعیت بچه را هم با خود برد. دیگر از جلو دکان عروسکفروشی رد شده بود. عروسک خوش را هم که از دست داده بود. تازه بچه را ترس برداشت. کم کم حس کرد که در بازار بزرگ، تنها و بیکس است. عروسک را از دست داده بود اما دستش جای دیگری هم بند نشده بود»(همان:150-149)
در این قسمت است که او تازه متوجه میشود گم شده است، ترس برش میدارد و گریه میکند. از این نقطه به بعد صحنهها متعددی خواهیم دید که هر بار کودک میخواهد با آن گم شدن را فراموش کند.
«در آن بازار شلوغ و پر سر و صدا دنبال چیزی گشت که او را گول بزند و ترس گمشدن را از دلش بزداید. ایستاد و به عقب سرش متوجه شد، با دقت عجیبی به زنهای چادرسیاهی که میآمدند توجه کرد و عقب ننهاش گشت. این سرگرمی، اشک را روی گونهاش خشک کرد و گریه از یادش رفت. زنها همه شبیه به هم بودند، سر و ته یکی، و مثل کیسههای سیاه بودند که سر و ته آنها را محکم بسته باشند. فقط از نوی و فرسودگی چادرهایشان میشد میان آنها فرقی گذاشت. چادر ننۀ او نو بود. روبندهاش هم پاک و تمیز بود. و جای چشمها را روبندهدوز دم شاهچراغ توری دوخته بود.
بچۀ گمشده به تمام زنهای چادر سیاهی که روبنده داشتند نگاه کرد و ننهاش را نیافت.»(همان:150)
در این قسمت داستان از کودک گمشده به سمت ننهاش برمیگردیم تا ببینیم او در چه حالی است. او روبندهاش را برداشته و با عشوه و ادا مشغول صحبت با نخودبریز است بیاینکه از سرگردانی بچه در بازار آب در دلش تکان بخورد:
«نخودبریز با شبکلاه سبز و صورت قهوهای، با چشمان هیزش او را میپایید و متلک بارش میکرد:
_ خوب کاکو، انگار نجیب شدهای، نجیب و نجیب زاده… خوب حالا کجا هستی؟ شنیدم رفتی پیش ارباب اولت؟ چتو نگهت داشته؟ گاسم چی خورش کردهای.
و یک استکان چای با حبه قند توی سینی کوچکی جلوش گذاشت. مرمر بیاینکه ابدا به خیال بچهای باشد که اکنون در بازار سرگردان بود گفت:
_دسوردار، کی غیر از من پیش اینا بند میشه؟ شیش تا بچۀ قد و نیم قد از صب تا شوم مثل اجل بلا تو هم لول میزنن، از صبح تا پسین پسهوردارشونم. خانم که کاری به این کارا نداره، سرش به کار خودش بنده…
و با قر مخصوصی یک حبه قند کنج قپش گذاشت و پای دیشلمه را مزمزه کرد.
نخودبریز با پیراهن و زیرشلواری چرکش سر دوپا روبهروی مرمر نشسته بود. مثل مارهای افسون شده خیال جم خوردن نداشت. معلوم بود که دلش میخواهد سر به سر مرمر بگذارد، او را آتشی بکند و از جوشزدنش کیف بکند. گفت:
_خوب جونم از لاعلاجیه که به گربه میگن خانومباجی.»(همان:151)
در این قسمت مرمر برای نخودبریز تعریف میکند اربابش که او را به خاطر پوشیدن جوراب نخودی ترکه زده باید برود جلوی دخترهای خودش را بگیرد. در این بخش لحن مرمر از اندوه و حسد میلرزد. در ادامۀ داستان متوجه میشویم زن و دخترهای ارباب چرا اینهمه در نظر وی منفورند. او برای نخودبریز از دخترهای ارباب بدگویی میکند و میداند نخودبریز در دل دارد قربانصدقۀ زن میرود اما انقدر ازخودراضی و قُد است به روی خود نمیآورد.
«اروا بابای آقا. دختراش از همه بدترن. همهشون تخم نابسماللهان شمر جلودارشون نمیشه، با قرشون لاله و مردنگی میشکنن. همچی که چشم پدره رو دور میبینن صد تا عشوۀ محرمات میریزن، خودشون جوراب فیلدوقز پا میکنن، پیچه میزنن، پناه بر خدا. رو به هفت کوه سیاه. ترشبالو* (آبکش) به کفگیر میگه برو هفت سولاخی.»(همان: 152)
راوی در اینجا مغازۀ آجیلفروش را ترک میکند و ما را پیشِ دختربچۀ گمشدهای میبرد که سرگردان بازار است و دنبال چیزی که سرش را گرم کند و ترسش را از یادش ببرد. اول در یک مغازۀ پنبهزنی میایستد.
«پنبه بر همه جای دکان مثل برف نازکی نشسته بود و آن انبوه سفیدی چشم را میزد. یک مرد یکتا پیرهن که شلوار دراز سیاه پایش بود گوشۀ دکان پنبه میزد. صدای «زیمزم زیمبو»ی یکنواخت ولی جالب، بچه را مشغول کرده بود و پنبه مثل برف نازکی که باد قطعههای کوچکش را بپراکند اطراف مردک ولو بود، و اینجا و آنجا روی شلوار سیاهش نشسته بود. بچه مدتی به این موسیقی خستهکننده دلخوش کرد و حتی از مرد پنبهزن و دولا و راست شدنش و کمانش خندهاش گرفت. وحشت تنهایی و ترس گمشدن در این بازار شلوغ از یاد بچه رفته بود. چند لحظه آنجا ماند. اما این هم بزودی دلش را زد، چرا که یکنواخت و خسته کننده بود و بنظر نمیآمد که تمام بشود یا اقلا تغییر بکند. همان یک آهنگ بود که دائما تکرار میشد و همان پنبه بود که دائما ولو میشد. بچه باز دلش گرفت و از آنجا هم مجبور شد برود.»(همان:153)
پس از دلزده شدن از این دستاویز ناگهان کودک فکر میکند دیگر هرگز خانهشان را نخواهد دید. به همین دلیل ناگهان پا میگذارد به دو. در اینجا احساس او را نسبت به آدم بزرگها و جهان پیرامونش میبینیم:
«واقعا میدوید. میخواست زود از آنجا بگریزد. از آن بازار شلوغ و درهم فرار بکند. از آن بازار گولزننده، با آن دلخوشیهای موقتی و کم دوامش، از آدمهای بیگانهاش که نمیفهمیدند او تنهاست، و دستی به سر و رویش نمیکشیدند، از آن آدمهایی که تند پی کارشان میرفتند و اصلا نمیفهمیدند او گم شده است و اگر هم میفهمیدند اعتنایی نداشتند، از آن آدمهایی که غالبا تنهاش میزدند، پایش را لگد میگردند، از آن آدمهای بیچشم و رو، بگریزد. خودش را از آنجا که چند لحظه گولش زد و خاطرش را مشغول داشت و بعد بیرحمانه دلش را زد و تنها و دستخالی رهایش کرد، بیرون بیندازد، برود یک جایی و سیر گریه بکند. برود و هر طوری شده ننهاش را پیدا بکند و خودش را در دامان او پنهان بکند، چادرش را محکم بچسبد تا دیگر گم نشود، به او التماس بکند که از پیشش نرود و او را در بازار این طور تنها ول نکند.»(همان:154)
داستان ما را به سمت ننه برمیگرداند که دارد برای نخودبریز تعریف میکند چه شده که از خانۀ ارباب دوم به خانۀ ارباب اول برگشته و چرا با دختران ارباب دوم اینهمه بد است. ماجرا برمیگردد به داستان دلدادگی پسر ارباب دوم به مرمر. پسر عطش همخوابگی با این زن را در خود احساس میکند و مرمر برایش ناز میکند تا آتش او را تیز کند سرانجام ارباب و زنش تصمیم میگیرند مرمر را برای پسر صیغه کنند تا هوسش بخوابد تا بعد برایش زنی اصل و نسبدار بگیرند.
«آخرش به سرش زد و کارش به جنون کشید، شایدم جنون مصلحتی، پدرش همون آقای جد به کمر زده هرچی تو مسجد گنج ختم امن یجیب خوند، هرچی بالاسر آقوزاده حدیث کسا خوند، هرچی از یاسین و چل بسمالله درش کرد و هرچی گوشت الاغ و شیر بز و آب کاسنی حلقش کرد، عقل به کلهاش نیومد که نیومد. گفتن شاید دختر شاه پریون عاشقش شده، دس به دومن جن گیرا شدن که از دختره هرطوریه ته توی کار رو درآرن. جنگیرا دختر شاه پریون رو حاضر کردن، قسمش دادن، خبری نبود. شمع نذر سید حاجی غریب کردن. رفتن آقا «سید علاءدین حسین» نماز حضرت فاطمه خوندن، افاقه نکرد، آخه دواش پیش خودم بود، آخرش اومدن صیغهام کردن، نفسم شفاش داد…»(همان:156)
در باز بچۀ گمشده در صحنۀ بعدی درویشی را میبیند که آهسته راه میرود و چیزهایی میگفت که بچه نمیفهمید. کشکول هم داشت و از آن یک نقل میخواست به دخترک بدهد که او قبول نکرد زیرا یاد داستانی افتاد که ننهاش برایش تعریف کرده بود.
«به درویش خوب نگاه کرد. یادش به «بچه کولهکن» افتاد. شبهای تاریک و سیاه زمستان وقتی بدخلقی میکرد، ننهاش او را از «بچه کولهکن» میترسانید و بچه خیال کرد که «بچه کولهکن» غیر از این مرد عجیب و غریب که بیخودی فریاد میزند و کف به دهانش است و یواش یواش راه میرود، کس دیگری نمیتواند باشد. به همان اندازه که از لولو میترسید از این مرد عجیب هم ترسید و زیر لب گفت: «نکنه بگیرتم بذارتم تو کشکولش، کشکول رو بذاره رو کولش و ببره؟»
نه نُقل را گرفت و نه دیگر به درویش نگاه کرد. قدمهایش را تند کرد و حتی پا به دو گذاشت… بازار مثل همیشه پر از چاله چوله بود و دختربچه با شتابی که از درویش میگریخت از پسربچهای تنه خورد و تا خواست خودش را جمع و جور بکند، خورد زمین و سر زانویش خراش برداشت. باز دست به گریه گذاشت و با قوت تمام ننهاش را خواست.»(همان:157)
پسر بچه او را از زمین بلند میکند و به او میخندد و لباسهایش را میتکاند. دختربچه در دل اطمینان عجیبی احساس میکند و تسلی مییابد. به او میگوید گم شده است. زیرا حضور پسربچه برایش طور دیگری است و از بودن با او احساس شادی میکند. آن دو با هم میروند بازار را میگردند.
«و بعد همه چیز را: هم گم شدنش را، هم زمین خوردنش را و هم تمام ترسها و وحشتهایش را فراموش کرد. سه گرهش از هم باز شد، در سر تاسر بازار و در آن غوغا و شلوغی هیچ وقت به آن حد خوشحال و راحت نشده بود. تمام آن مشغولیتها از عروسکهای فرنگی گرفته تا ریش و کشکول درویش، هیچگاه به پای مصاحبت گرم و شیرین پسر نمیرسید. آن مشغولیتها موقتی و کم دوام بود ولی در راه رفتن با آن پسر چیزی بود که کاملا وحشت تنهایی را از دلش میزدود و دیگر برای اندوه یا ترس جایی نمیگذاشت.»(همان:158)
راوی در اینجا بازهم ما را به مغازۀ آجیل فروشی میبرد. جایی که مرمر دارد برای نخودبریز از سفیدبختیش میگوید و رابطهاش با پسر ارباب:
« نمیدونی چقدر قربون صدقهام میرفت. بهم میگفت رو زمین راه نرو پات درد میگیره. پاتو بذار رو دو تا گل چشوم. هر شب که میاومد خونه، برام دستمال بسته میآورد. کلوچه مسقطی میآورد، شکرپنیر میآورد، لیمو میآورد. میرفت همۀ گلهای یاس باغچه رو میکند، میآورد میریخت تو سینهام، بهم میگفت بلبل چرو حرف نمیزنی؟»(همان:159)
علت بدگویی مرمر پشت سر دختران و زن ارباب اینجا مشخص میشود. آنها برای پسر دنبال زن میگردند و از خواستگاریهایی که میروند دائم در خانه تعریف میکنند و عاقبت برایش زن میگیرند و مرمر از چشم پسر آقا میافتد و فردای عروسیِ پسر آقا، وسایلش را جمع میکند و به خانۀ ارباب اول میرود.
راوی باز هم ما را پیش دختربچۀ گمشده میبرد. کم کم دختر گم شدنش را باز به خاطر آورده و شروع کرده بود به نق زدن. پسر هم دیگر از گشتن با دختربچه در بازار خسته شده بود. و این دلخوشی دختربچه هم زود رنگ باخت.
«معلوم بود که پسر هم دیگر خسته شده. مثل اول حوصله نداشت ناز او را بکشد. حتی بیرودربایستی گفت که از نق نق دختر ناراحت شده ول میکند و میرود. دلش دیگر سررفته. در بازار هزار چیز دیگر هست که میتواند آدم را مشغول بکند. فقط یک دختر نیموجبی که هی نق میزند و ننهاش را میخواهد و پایش به سنگ میخورد و سه گرهش تو هم میرود که نیست و «مشغولیت تو بازار فراوونه، میخوام بیسرخر برم بگردم. تو مثل دم به پشت من چسبیدی، هی عقب هم میمونی، از همه چیز هم میترسی، میخواهم سر فرصت برم به اسباببازیها، به دعواها، به آدمهای عجیب و غریب، به سوراخ سمبههای بازار سر بزنم. با دختربچههای دیگه حرف بزنم…» از این حرفها زد و سر چهار سوق دوم بازار دختر را ترک گفت و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.»(همان:161)
بچۀ گمشده پس از پی بردن به واهی بودن این دلخوشی کوتاه مدت، دنبال جایی میگشت که بنشیند. او اکنون در انتهای بازار و میان دکانهای محقر و مخروبه است. پس از مدتی که جایی نمییابد میخواهد برود جایی روشنتر تا بتواند ننهاش را پیدا کند اما دو تا الاغ راه او را سد میکنند. در این میان مرد غریبهای دست او را میگیرد و او را کنار میکشد اما بعد که میفهمد او گم شده به او میگوید میخواهم تو را به خانه برسانم.
« مرد، بلند بالا و لاغر بود و کلاه لبهدار سرش بود و عینک زده بود. لباس و سر و وضعش متوسط بود، اما دستش خیلی بزرگ بود. زبر و خشن بود و دستهای کوچک دختربچه در دستهای بزرگ او گم شده بود. مرد پرسید: «خونت کجاست؟ با کی اومدی؟ دختر کی هستی؟» و بعد گفت: «نترس. نترس. باکی نیست، میبرمت خونهتون میرسونمت.» و دختربچه با بیم و نگرانی او را ورانداز کرد. در چشمش ناباوری و هراس و سوءظن کودکانه میدرخشید. در دل گفت: «خودشه. همون جودیه* (یهودی_جهود) که بچههای مسلمون رو میگیره میبره محله میکشدشون و با خونشون نون فطیر درست میکنه…» و در مغزش چیزی صدا میکرد؟ «خودشه خودشه. اشکشم نشکشم. ووی…ووی…»(همان:163)
بچه در یک فرصت مغتنم که مرد آشنایی را میبیند و میایستد دست او را رها میکند و پامیگذارد به فرار.
راوی پس از این قسمت ما را پیش مرمر برمیگرداند که هنوز دارد ماجرای رابطه با پسر ارباب، عشقی زودگذر و در نهایت ازدواج پسر ارباب را برای نخودبریز بازگو میکند. تا برایش کاملا شرح دهد چه شد که پیش ارباب اول برگشت و خانۀ آقا را رها کرد. او با یک بیخیالی فطری نسبت به بچهای که در بازار سرگردان بود، بقیۀ ماجرای جدایی از پسر آقا را دنبال گرفت:
«خانمبزرگ که الهی تنۀ گندهاش روی تختۀ مردهشور خونه بیفته، انقده جادو و جنبل کرد که پیش پسرش سیاه شدم. اونم صیغهمو پس خوند. آن وقت یک روز یک عالمه جواهر از زن ارباب اولم وباری*( عاریه) کردند و مثل یابو بار اسبری* (بار آسیابری) به خودشون زلم زیمبو آویزون کردن و رفتن دختر فلانالعلماء را عقد کردن. خود آقا جدش به کمرش بزنه، عمامهاش به گردنش بیفته، صیغۀ عقدشو خوند و چند شب بعد، الهی تول* (طاول) داغ تو گلوشون بزنه، دختره رو چادر انداختن سرش آوردنش خونه، آخر شبم دس به دسشون دادن. منم چادر نمازم رو انداختم سرم و رفتم تو درگاه حجلهخونه وایسادم. زنکه خرس گنده تو حجلۀ پسرش پلنگک* (بشکن) میزد و خواهراش که خیال میکردن حجلهخونهم مجلس روضۀ باباشونه عوض آواز نوحه میخوندن. توی حجله یک خرتوخری بود که نگو، سگ صابش رو نمیشناخت. دمه پیچیده بود و از بس قالیها رو لگد کرده بودن گرد بلند شده بود. من نزدیک بود دق کنم. بغض بیخ گلوم رو گرفته بود و پسره به همه نگاه میکرد الا به من و زیرلبی میخندید منم رفتم سرم رو کردم تو خورک* (بادگیر آشپزخانه) آهها کشیدم که نگو. شب از بس گریه کردم متکام خیس شد. اون شب اصلا خوابم نبرد، ساعت شاچراغ که زنگ چارو زد نزدیک بود چرتم ببره که صدای کل زدن و هوزدن بلند شد…فرداش بقچهمو بستم، شونۀ خانمبزرگ رو که الهی آقام شاچراغ به کمرش بزنه، ماچ کردم. گفتم خانم سایۀ سرکار کم نشه. دست کرد یک اسکناس دو تومنی تو دستم گذاشت. عارم شد بگیرم. گفتم منو حلال کنین. اگه بار گرون بودیم و رفتیم، و از خونهشون دراومدم. از آن وقت تا حالا خونه اربابهای قدیمم هستم.»(همان: 165)
مرمر پس از آن از نخودبریز خداحافظی میکند و دنبال بچه میرود. اما اثری از دلهره در او دیده نمیشود که هیچ، وضعیت پرس و جو کردنش از اهالی بازار که همه او را میشناختند بدین صورت است:
« از چارسوق اول بازار که گذشت، به دست راست پیچید. دم یک پالودهفروشی چانهاش با پالودهفروش گرم شد. پالودهفروش با عجله یک کاسۀ بلور پر از پالوده کرد، رویش خاکهقند ریخت و یک تنگ کوچک عرق بهارنارنج و یک تنگ هم آبلیمو توی سینی پهلوی ظرف پالوده گذاشت. و با دستش برف له کرد و روی آن ریخت و گفت: «نوشجان. کجو بودی؟ کجو میخوای بری؟» مرمر قری ریخت و گفت: «میخوام برم قلعهبگی، دو تا دونه قر بدم و بیام. چهرمو پر بدم و بیام، مشتری رو بدم و بیام.» و پالودهفروش خندید و گفت: «قربونت برم، حیروونت بشوم، جوونمرگ نشی، ای» مرمر خندید و راه افتاد، هرکه را میدید چه آشنا و چه غریبه سراغ دختربچه را میگرفت، نشانی لباس و عروسکش را میداد و میپرسید از کدام راه رفت؟ (همان:166)
آخر داستان کودک را میبینیم که از بازار بیرون آمده و در کوچه پس کوچههای تنگ و باریک سرگردان شده و از ترس و تنهایی گریه میکند.
«تمام غوغا و شلوغی بازار را بیاد آورد، هرچه خاطرش را مشغول داشته بود و هرچه ترسانیده بودش در نظرش جان گرفت. اما دستش از هر دو خالی بود. هم مشغولیت و هم ترس هر دو کمدوام و موقتی بودند. اینجا دیگر از ته دل فریاد کشید و کسی را «یک کس» را، یک آدم را به کمک طلبید، اما تنهای تنها بود و کسی جوابش را نداد. سرش را به در کهنۀ خانه تکیه داد. در خانه تختهای بود و موریانه سوراخ سوراخش کرده بود. چهارتا میخ درشت روی در کوبیده بودند و کوبۀ بدترکیبی هم کنار در بود. دختربچه کوبه را گرفت و محکم به در کوفت. یکدفعه به فکرش رسید که وارد خانه بشود اما خانه بیگانه بود. از میان آن لنگه در که باز بود به داخل خانه نظر انداخت، داخل خانه تاریک بود، صدای جیرجیرک تنهایی در آن دم غروب از میان درخت ناشناسی به گوش میخورد. مثل اینکه خانه خالی بود و هیچکس آنجا نبود که بپرسد کیست؟ غیر از صدای کوبۀ در که خشک و خفه بود و در دالان تاریک خانه پیچید صدایی شنیده نشد. دختربچه را از تاریکی و تنهایی، هراس برداشت. دیگر خسته و فرسوده شده بود. دست گذاشت به گریه، از ته دل گریست، از اینکه گم شده است بسختی و تلخی گریه کرد. بلندبلند گریه کرد. اما صدایش در آن دم غروب به هیچجا نرسید و هیچکس به کمکش نیامد. و ننهاش در بازار به دنبالش میگشت و از این و آن سراغش را میگرفت و اطوار میریخت و صدای گریۀ بچه مثل صدای کوبۀ در، خشک و خفه در دالان تاریک خانۀ ناشناس میپیچید.»(همان:167)
منبع
شهری چون بهشت
دکتر سیمین دانشور
نشر خوارزمی
چاپ هفتم
صص147-167
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند