تحلیل شعر
شهرام شیدایی و اصالتِ یأس
شهرام شیدایی و اصالتِ یأس
«شهرام شیدایی» شاعری است که سروده هایش بیش از هرچیز دغدغۀ «هستی و زمان» دارد و از نظر محتوا به حیات و «دلهرههای ویرانی» و اضطراب در برابر وجود پرداخته است. هرچند سرودههای وی به ندرت لبخند میزند اما با این وجود، گاه میتوان در آنها اعتماد به عشق و زندگی را دید. مثلا وی در اثنای سیاهی و ناامیدی ناگهان شعر روشن و غیر منتظرۀ «تطهیر» را میسراید و مخاطب، آن معدود لحظاتی را میبیند که شعر شیدایی اعتماد میکند و به وحدت در عین کثرت میاندیشد.
شعر شیدایی شعر تأثر و عکسالعمل سنگین در برابر آگاهیهای هستیشناسانه است.شاعری است که خود را به این مهم اختصاص داده، به اینکه سرودههایش موضوعی کاملاً فلسفی داشته باشند و از آنجا که روحی عمیق دارد میکوشد با زبان ساده خودش را برای مخاطب قابل فهم کند. بنابراین سادگی زبان او تلاشی است برای درک روح عمیق اشعارش اما سادهانگارانه است که سادهنمایی این شاعر را جزو سادهنویسیهایی به حساب بیاوریم که برآنند گفتن حرفهای ساده و روزمرهشان را به عنوان شعر به خورد ملتی بدهند که با شعر زاده میشوند و میمیرند و سابقهای دیرین در شاعری دارند.
راهی که شیدایی در سه مجموعهاش«آتشی برای آتشی دیگر، خندیدن در خانهای که میسوخت و سنگی برای زندگی و سنگی برای مرگ» در پیش گرفته، بیان احساس ترسی دائمی از مواجهه انسان با زمان برهنه است. آگاهی و اشراف به بیرحمی زندگی آنگونه شیدایی را به هراس میاندازد که شعر او تقلایی دائمی برای بیان دردناکی این مواجهه است. طوری که حس میکنی شهرام شیدایی تنها یک محتوا را برای کار خود برمیگزیند: «وجود» با دردی که بر دل آدم آگاه میگذارد.
در شعر شیدایی مرثیهسرایی برای خانهای که میسوخت (و نه خندیدن) را شاهدیم. البته او ضمن مرثیهگویی برای آنچه میبیند معتقد است هنر، اعم از شعر و …میتواند آدم را در برابر حقیقت سِر کند. (اما نهایتا بر این اندیشه هم میتازد)
با این مقدمه نگاهی به سه دفتر شعر او میاندازیم:
شهرام شیدایی و اصالتِ یأس
در اولین شعر شیدایی «کلمههایی که از ما به جا خواهند ماند» تلاش ناکام تصویری را میبینیم که میخواهد شاعر را زنده نگه دارد. او میخواهد با وجود آگاهی، روشن باشد اما تاریکی بر او تقریبا غلبه مییابد و شعر او را ترجمان حالات انسانی میکند که در برابر زمان خودش را میبازد، البته در شعر نخستینِ اولین کتاب وی ابتدا ما انسانی در ورطۀ شک افتاده را میبینیم که متوجه میشود آنچه تا به حال دانسته و برایش بدیهی شده چیزهایی حقیقی نیستند و این شکاف جدی میان حقیقت (زمان) و واقعیت (آنچه انسان فکر میکند و برای خود میسازد) را حس میکند :
«تصویری که مرا میخواهد زنده نگه دارد
کوچک شدهاست کوچک
ناتمامی در ما دنبال جایی میگردد
مادر کلمهایست که در اتاق مجاور خوابیده
من به همه چیز مشکوکم
به چراغی که روشن کردهام
به تابلوهای روی دیوار
به کسی که هفتۀ پیش در گورستان چال کردیم» (آتشی برای آتشی دیگر: 8)
شعر شهرام شیدایی این حالت را دارد که انگار او چیزهایی را تکه تکه به خاطر میآورد و وحدت در محور عمودی گاهی گم میشود. گویا آن گسستگی در برابر زمان را قرار است در فرم شعر او نیز ببینیم. مثلا ربط بین این سه بند را نمیتوان در نگاه اول تشخیص داد:
«امروز ناتمامی را جشن میگیرم
فردا، یک هفتۀ دیگر خواهد گذشت.
در میزنند
کسی پشت پنجره آمده است
همیشه فکر میکنم…
کلمههایی که از ما به جا خواهند ماند
بیخوابی عجیبی میکشند
بیخوابی عجیبی.
کلیدهای گریه کردن را
برای قاتلانی که در راهند
جا میگذارم.» (همان:9)
در شعر شیدایی آگاهی به زمان مانند ضربهای جدی به روح شعر، او را دچار برهم خوردن تمرکز میکند. شعر او مانند کسی است که اسید آگاهی بر چهرهاش پاشیدهاند و تصویرش را از دست داده است.
اما در این «جشن ناتمامی» همه چیز این سیال ذهن نیرومند، درست همان جایی است که باید باشد. یعنی بیربطی بندها در کل شعری منسجم و باعاطفه خلق میکند که میدانی اجازه نمیدهد آن را کامل بفهمی و در واقع او همین فهم و دانستن و واقعیت ذهن بشر را نشانه گرفته است.
در آخرین سطر او صراحتا میگوید شعر او برای گریه کردن است. گفتیم که آنچه در شعر شیدایی محرز است مرثیهواری بیان او در توصیف هستی و زمان دردناک است. او خود اذعان میدارد کلمات او بیخوابی عجیبی خواهند کشید زیرا بیماریِ بیداری دارند و قرار است انسانهای آینده را با رنج بشریشان مواجه کند.
او آدمهای آینده را قاتلان میخواند و کسی نمیداند آنها چه چیزی را کشتهاند؟ شاید مانند شاعر خوشبختیهای کاذب و دغدغههای سطحی و زندگی را آنگونه که هست در خود کشتهاند. اما به نظر نمیرسد شاعر در اینجا قصد توبیخ آدمهای نیامده را داشته باشد.
هراس شاعر از حقیقت در شعر «ما رها نمیشویم» مجددا خودش را نشان میدهد. او صراحتا میگوید که یک هستی ترسیده است:
«میترسم نکند این سیاره سر بریدهای در آسمان باشد
بیصورتی این چهره
وحشتم را با شاخ و برگ درختانش میپوشاند.
و میدانم دیدن اینها همه خوابدیدن است.
همیشه ترسیدهام که از روی این دایره پرت شوم.
چرا هیچکس به ما نگفته است که زمین
مدام چیزی را از ما پس میگیرد
و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد.»(همان:12)
چیزی که در سطرهای بالا آشکار است اینکه شاعر چیزی به نام واقعیت را باور ندارد. او کل این زندگی را خواب دیدن میداند. و دیگر اینکه بازتعریف مفهوم زمان را داریم. زمان از نظر او فردا و آینده را به آدم نمیدهد بلکه اتفاقا برعکس مدام دارد چیزی را از آدم پس میگیرد. مثلا کودکی، نوجوانی، جوانی همه چیزهایی است که از ما پس گرفته میشود. نتیجۀ این ادراک پی بردن به تنهایی است. او میداند انسان عمیقا تنهاست و سیستم این جهان فقط برای این است که او با این تنهایی آشنا شود. او مخاطب را با آگاه کردن از سرانجام دردناک خود تنها میگذارد:
«شاید زمین آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میماند
و به این زندهگی برنمیگردد.
از دستهایمان بیرون رفتهایم
از چشمهایمان
و همه چیز این خاک را کاویدهایم:
_ ما به همراه آب و باد و خاک و آتش
به این سیاره تبعید شدهایم
و اینجا
زیباترین جا
برای تنهاییست.»(همان)
وقتی شعرهای بیشتری از شیدایی میخوانیم میبینیم شعرهای دیگر او نیز بیانی با تصاویر متفاوت از همین یک دغدغه است. بیان ترس انسانی که در برابر زمان خودش را از دست داده است. اضطراب او در برابر زمان بیش از آن است که بتواند زندگی کند و میتوان گفت شعر او مختل شدن انسان در برابر هولناکی آگاهی را نشان میدهد.
هنر شعر شیدایی این است که میتواند از آن طرفِ دیوار واقعیت حرف بزند. شعر او یکسر به سراغ توصیف مجرد رفته است. او از تبعات آگاهی برای انسان حرف میزند. از انسان در غرقابِ تفکر و فلسفه. ما در بخش اعظم ادبیات کلاسیک میبینیم بزرگان ما لزوم رویگردانی از فلسفه را گوشزد کردهاند. «خاقانی شروانی» ضد فلسفه چنین میسراید:
علم تعطیل مشنوید از غیر
سر توحید را خلل منهید
فلسفه در سخن میامیزید
وآنگهی نام آن جدل منهید
وحل گمرهی است بر سر راه
ای سران پای در وحل منهید
زجل زندقه جهان بگرفت
گوش همت بر این زجل منهید
نقد هر فلسفی کم از فلسی است
فلس در کیسهٔ عمل منهید
دین به تیغ حق از فشل رسته است
باز بنیادش از فشل منهید
حرم کعبه کز هبل شد پاک
باز هم در حرم هبل منهید
ناقهٔ صالح از حسد مکشید
پایهٔ وقعهٔ جمل منهید
آنچه نتوان نمود در بن چاه
بر سر قلهٔ جبل منهید
مشتی اطفال نو تعلم را
لوح ادبار در بغل منهید
مرکب دین که زادهٔ عرب است
داغ یونانش بر کفل منهید
قفل اسطورهٔ ارسطو را
بر در احسن الملل منهید
مولانا میگوید:
«پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود»
حافظ هم معتقد است:
«حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را»
شاید علت تمام این جبههگیری در برابر فلسفه این است که رویارویی با آگاهی میتواند زندگی انسان را به او زهر کند. اما شعر شیدایی این هشدارها را نمیشنود و خودش را وسط میدان مین میاندازد و از احساساتی برای ما سخن میگوید که به سختی قابل فهم است. ترسیمِ نگفتنیترین احساسات و به تصویر درآوردن «هیچ» هنر شعر شیدایی است. از نظر بیانِ نگفتنیهایی که کسی نمیتواند یا نمیخواهد به سراغشان برود، شعر او را میتوان با داستان کوتاه «برف خاموش، برف ناپیدا از کُنراد اِیکِن» مقایسه کرد. که او نیز سراغ آن طرف جهان حس میرود و از چیزهایی سخن میگوید که به سختی درک میشود.
«سرم را از برف بیرون میآوردم
و فکر میکردم هنوز وقتش نرسیده
نمیدانستم وقت چه!
زمستانهایم را درون دریاها میبردم
_خواب در خواب تکان میخورد_
زبانم را گم کرده بودم
زبان راهرفتنم را.
بغض و اندوهم پرت میگفت
_باید اینها نیز رؤیا باشد_
و میدیدم که دفنم میکنند
پشت به موسیقیها، پشت به نقاشیها
چند سیب در بشقاب، کنارم، روی میز.
چند بار سایهروشن. چند بار بعد از ظهر.
زرد پررنگ خواب میدیدم
و خونم در خواب بیرون بود.»(همان:13)
شهرام شیدایی و اصالتِ یأس
در شعر «یک کلام» دوباره واژۀ پر بسامد «ترس» در شعر شیدایی به ما نشان میدهد با شعری مواجهیم که تأثرات یک روح معناباخته را نشان میدهد. دردناکی انسانی تنها در برابر یک هیچ انکارناشدنی و تأثیراتی که این پوچی بر زندگیاش میگذارد.
«من به ترس ایمان دارم
به خون و واژههای نزدیک قلب
حقیقت شاخهایست
که گنجشکی روی آن مینشیند
میپرد از روی آن
حقیقت شاخه و گنجشک و واژه است
من دروغی کوچکم
با چشم و نگاه و حس کردنم
دروغی که از ترس حقیقت را حقیقت میشمارد.»
در این شعر حقیقت هر چیزی هست جز انسان. چرا انسان نمیتواند مانند گنجشک حقیقت باشد؟ زیرا انسان میداند و این دانستن او را میترساند و ترس او را به دروغ میکشاند. بنابراین انسان که مترادف آگاهی است جز دروغ هیچ نیست زیرا او فقط از روی ترس است که به حقیقت، حقیقت میگوید.
در شعر «ایثار» باز هم ترس دارد روح شاعر را میخورد و تحلیل میبرد.
« خونم به صدایم چسبیده و تو
به خونم
آواز که میخوانم
تمام شهر به قلبم میچسبد
و سربازهای پادگانها از ترس
توپها را در درونم شلیک میکنند
چند دریا میآیند که بوی تو را از خونم بیرون ببرند
اما همه بوی تو را میگیرند و راه برگشت بسته میماند
من سنگینتر میشوم
فکر نمیکردی که ترس در من آنقدر بزرگ شود
که نتوانم به چیزی پناه ببرم؟»(همان: 36)
در واقع در سطر آخر خود کل دغدغۀ شعرش را آشکار کرده است. او از ترسی میگوید که آنقدر بزرگ و بیحساب و کتاب شده که دیگر قابل کنترل نیست و نمیگذارد انسان به چیزی پناه ببرد. معناباختگی، از دست دادن خود و جهان و گریستن بر این سرنوشت جهان شعری شیدایی را میسازد.
میگوییم «جهان شعر شیدایی» زیرا ما پیش از این شاعری را نداشتیم که تنها بر این یک مسئله پای بکوبد و به آن تشخصی بیچون و چرا بدهد. بنابراین شیدایی شاعری است دارای صدا و امضایی خاص، که از چشم بریدن انسان به زمان و اشکهای طبیعی این خیرگی سخن میگوید. شعر معناباختگی، شعری که از آمیزش انسان و فلسفه میگوید، شعری که انگار جز اندیشه هیچ نمیبیند. شعری سرکش که آگاهی را با تمام تبعاتش میپذیرد و تن به «انهدام» میدهد.
او در شعر «تلاطمی لال» زیر پوست سکوت خود میخزد و با میکروسکوپ شعر، باکتریهای یأسش را به ما نشان میدهد.
«پکی عمیق به سیگار
حرکت از قلب
_در بسته_
خزیدنِ دریای آتش گرفته
_پرده کشیده_
تکان در تکان
دریا در گلو
گلو در قلب
_پارهشدن از گریه_
ریزش آتشها
جابهجایی آنها
خوب است که حرف نمیزنی
وگرنه همه چیز را با صدایت آتش میزدی»(همان:43)
در شعر «قایق جامانده» شاعر به تعریف انسان روی میآورد و میخواهد ماهیت وی را شرح دهد:
«ما در فاصلۀ «مادر» و «مرگ» زنده بودهایم
در درنگی که به خورشید داده میشود
در سکوتی که همیشه بیشتر از ما میداند
در شباهت و دوریِ اندوه و ماه
چیزی گنگ، همیشه در ما به گذشته برمیگردد
بهانه بودهایم، که خاک در ما راه برود
چرا کسی به ما نگفته بود که ما راه رفتن خاک بودهایم
و چشمها و نگاه و حسهامان
عاریتی بوده؟»(همان:60)
از نظر او انسان یک نیستِ هستنما و یک نمودِ بیبود است. کسی که حضور دارد اما وجود ندارد.
در شعر «دستهای آلوده» روح تسلیم شاعر را در برابر اندوه بزرگ فلسفیاش میبینیم. شاعری که از دهشتناکی حقیقت دیگر نمیتواند نمیتواند نمیتواند زندگی کند و طبیعی باشد. چگونه طبیعی و عاقل باشد و تقوای شادی در خود بپروراند، وقتی زمان خودش را بیرحمانه بر وی عرضه میکند؟
«باید از زمین خورشید سنگ درخت دست بردارم
و بیچشم به بادها بیندیشم، بادها
دیگر نمیتوان به چیزی دل بست
وقتی به اینجا برسی
چشمی برای دیدن نخواهی داشت
چرا به کسی نگفتهام که هیچ آرزویی ندارم
که دستهای آلودهام
کودکانه همه چیز را پاک میانگارد
و همیشه میگوید نباید به هیچ چیز دست زد
باید برای آنها گریست.» (همان:67-68)
در واقع در شعر شیدایی روحی که از زندگی بزرگتر شده است دیگر نمیتواند در تعاریف سادهلوحانه از خوشبختی بگنجد و بنابراین شاعر خود به این نتیجه میرسد که واقعا نمیتواند زندگی کند. شعر شیدایی با خود حال و هوای تازهای میآورد. اصالتِ یأسی که صمیمانه باید بر آن گریست و حسرت از قلبی که تپید و دوست داشت اما تصادفی و واهی و پوچ بود.
در شعر شاعران پیشین ما یأس را میبینیم، اندوه زمان را میبینیم، اما انسانِ مختل شده در برابر این آگاهی را به این شدت نمیبینیم. عاطفه و بیان مؤثری که شعر شیدایی دارد باعث میشود ما با درد دیگری روبرو شویم. دردمندی انسان در برابر تفکری که دیگر اعراض از فلسفه را کودکانه میپندارد. تا پیش از این تلاش میشد انسان از اندیشه در ذاتیات دور نگهداشته شود اما شعر شیدایی میگوید: «من درد میکشم، پس هستم!»
شعر شیدایی در حد فاصل «درک هستیآلودۀ زمین» و فهم «نجات دهنده در گور خفته است» پیش از آنکه به «حقیقت آن دو دست جوان» پی ببرد و امیدی را در خود بپرورد. پیش از آنکه به این نتیجه برسد که «باغچه را میشود به بیمارستان برد»
شعر شیدایی این احتمالات را نمیدهد.
«پسرم پدرت مرد نیست
قایقیست که پدرانش تراشیدهاند
که با آن روزی به دریاها بروند
و او آن را تکه تکه کرده
و با هر تکه_تکهاش
بلند بلند خندیده است
باید از این تکهها آتشی به پا کنم
مادرت در قلب من سردتر شده
قایقهایمان را تکه تکه کردیم
دریا نیز تمام شده
ما دیوانهتر از آنیم
که بتوانیم زنده باشیم.»(همان:90)
شهرام شیدایی و اصالتِ یأس
در مجموعههای دیگر این شاعر همچنان دغدغۀ شاعر شرح بلایی است که آگاهی به «حقیقت» بر سر «واقعیت» میآورد. وقتی انسان واقعیت را از دست بدهد سخت بتواند زندگی کند. و سخت بتواند زبانی را به کار ببرد که برای دیگران قابل فهم باشد. اندوه در برابر سرنوشت ناگزیر انسان و دست و پای خود را گم کردن و متزلزل شدن اتفاقی است که در شعر شیدایی میافتد و البته هنر او تصویری عاطفی از «از همگسیختگی و معناباختگی» است:
«گاه وقتی پنجره باز میشود
اما هوای تازهای داخل نمیشود
پنجره از کار افتاده
بیرون از کار افتاده
و حالا سکوتی چارچشم خانه را به تاریکی تسلیم کرده
تا به محض ورود، گلویت در گذشته گیر کند
و با هر قدمی به جلو سکوتی فلزی تسخیرت کند
و با هربار لمس چیزی، فنجانی لبۀ میزی تاقچهای لاله و شمعدانی
چند پرده تاریکتر شوی
برای کسی در بیرون، که درخت و سنگ جای او را میگیرند
چه تسلایی میتوان داد؟»(خندیدن در خانهای که میسوخت:34-33)
او علت درد انسان و عجز او در برابر مرگ را در معنا و نام داشتن چیزها میداند برای همین معنا را نشانه میگیرد و به نوعی خودکشی دست میزد. کشتنِ معنا، امید، کشتن هر واقعیتی که بخواهد حقیقت را کتمان کند:
«ساعت کار میکند
تا بدانی چیزی در جریان است
او میمیرد
تا بدانی چیزی «زنده» بوده است
اینها آنقدر سادهاند که نمیشود فهمید.
چیزی که با خود فاصله ندارد
در دنیای ما نیست
اینجا نه آوایی هست نه شکلی نه تصویری
نه نامی داده میشود نه نامی گرفته میشود
نوعی نگاه کردن دیدن نه
وگرنه چیزی نمیشد نوشت
نگاهی بیمفهوم
بیرون هرچیزی نامی مفهومی دارد
و این به مرگ «قدرت» میدهد.(همان:29)
شیدایی از حرکت سمت ظلمت بازنمیایستد و به درونیترین لایۀ آن میرسد. نقطۀ صفر. بیجنبش. جایی که هر پاره چوبی را که بتوان برای غرق نشدن متصور بود، رد میکند. او فلسفه را نیز کنار میگذارد نه برای رنجی که فهمیدن به همراه دارد بلکه برعکس برای تقلایی که برای تخفیف رنجها میکند:
«چه چیز ما را به چنگ زدن اشیا
به نوشتن وادار میکند
ما برای پس گرفتن کدام زمان به دنیا میآییم؟
آیا مردن آدمها اخطار نیست؟
چرا آدمها خود را به گاوآهن فلسفه میبندند؟
چه چیز جز ما در این مزرعه درو میشود
چه چیز؟»(همان:17)
در آخرین مجموعه «سنگی برای زندگی سنگی برای مرگ» شاعر نویسندهها و شاعران را خیانتکار میداند. چرا؟ چون آنها آگاهیهای مسمومشان را با مردم در میان میگذارند و پوستۀ خوشبختیهای واهی آنان را میشکنند و آنان را به تفکر وا میدارند. از نظر وی این کار خیانت است و شاعر و آگاه و آنکه میبیند جز در رنج انداختن دیگران هنری ندارند. گویا به بهای آزار دیگران میخواند خود را با کسی در میان بگذارند و تنهایی و ترسشان را قسمت کنند.
«من به خود هشدار میدهم که شعر و ادبیات و هنر
بدترین تجاوزها را به مردم میکند
آنها مشغولند میخندند میگریند میخوابند بیدار میشوند
ادبیات متجاوز آنها را گاهی بیدار میکند از خواب زندهگی
و آنها جدیتشان را انگیزهشان را از دست میدهند
این بالاترین شکنجه است که باید آن را امروز بتوان طبقهبندی کرد
این بیماریِ قداستِ نویسنده بودن شاعر بودن
این بیماری قداست روشنفکریست
من به خود هشدار میدهم که نویسندهها به مردم خیانت میکنند
و باید دیگر خفه شویم
ادبیات مردم را فریب میدهد آنها را به جاهایی پرتاب میکند
که نمیتوانند برگردند
آنها زحمت کشیدهاند برای آنها زحمت کشیده شده که فقط مشغول باشند
فراموش کنند چه اتفاقهایی افتاده و میافتد سرشان را پایین بیندازند و
کارشان را بکنند و
گاهی بروند رأی بدهند یا سرشان را بیندازند پایین و حتا رأی ندهند
اینها همه پیشبینی شده شوخی نیست.»(سنگی برای زندگی سنگی برای مرگ:63)
شهرام شیدایی و اصالتِ یأس
همان گونه که مشاهده شد، در شعر شیدایی ما با دیالکتیک تاریکی و روشنی روبرو نیستیم. تاریکی در شعر او بدیهی است و حاصل آگاهی بر تاریکی محتوای شعر اوست و عکسالعمل نسبت به آن. او نمیکوشد کاری فلسفی کند و رنجها را تخفیف دهد بلکه فاجعهباری منظرهای را که دیده شرح میدهد و هر معنایی را هدف قرار میدهد و در پایان دیدیم حتا خودِ عمل نوشتن را نیز هدف قرار میدهد و آن را پوچ میداند.
در اینجا یاد دیالوگی از کتاب «زوربای یونانی» افتادم. آنجا که زوربا بر ارباب اعتراض میکند که چرا میخواهد چشم و گوش مردم را باز کند و آنان را بدبخت کند. اگر لزوم زندگی آگاهانه را کنار بگذاریم، ادبیات خیانتی است به ساحت آدمی. اما این آگاهی و مواجهه با هستی است که شجاعت پذیرفتن سرنوشت آدمی را در وی ایجاد میکند. «املای نانوشته غلطی نیز نتواند داشت».
باید روبرو شد هرچند نابودکننده زیرا گُل آزادی از کود همین تاریکی میروید. آزادی آنگونه که «هگل» معتقد است در خودشکوفایی نهفته است. البته در شعر شیدایی اشاراتی وجود دارد که هنر زندگی را قابل تحمل میکند، اما او خود همین هنر را هم نشانه میگیرد و نمیخواهد دنبال هیچ تسلایی برای خود باشد. میتوان شعر شهرام شیدایی را «شعرِ اضطراب و اندوه فلسفی» نامید.
مطالب دیگر
- سه مجموعه شعر شیدایی و سرودههایی از آن
- تعمقی در اشعار شهرام شیدایی
- برشهایی از آخرین مجموعه شعر شیدایی
- یادداشتی بر آتشی برای آتشی دیگر
- سرودههایی از شیدایی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند