با ما همراه باشید

فروغ فرخزاد

گفتگو با ابراهیم گلستان دربارۀ فروغ فرخزاد

گفتگو با ابراهیم گلستان دربارۀ فروغ فرخزاد

فتح باغ

آن کلاغی که پرید

از فراز سر ما

و فرو رفت در اندیشهٔ آشفتهٔ ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزهٔ کوتاهی، پهنای افق را پیمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می‌دانند

همه می‌دانند

که من و تو از آن روزنهٔ سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می‌ترسند

همه می‌ترسند، اما من و تو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم

و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام

و هم‌آغوشی در اوراق کهنهٔ یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت منست

با شقایق‌های سوختهٔ بوسهٔ تو

و صمیمیت تن هامان، در طراری

و درخشیدن عریانی‌مان

مثل فلس ماهی‌ها در آب

سخن از زندگی نقره‌ای آوازی‌ست

که  سحر گاهان فوارهٔ کوچک می‌خواند

ما در آن جنگل سبز سیال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خونسرد

از صدف‌های پر از مروارید

و در آن کوه غریب فاتح

از عقابان جوان پرسیدیم

که چه باید کرد؟

 

همه می‌دانند

همه می‌دانند

ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافته‌ایم

ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم‌آگین گلی گمنام

و بقا را در یک لحظهٔ نامحدود

که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزست و پنجره‌های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیاء بیهده می‌سوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

و تولد  و تکامل  و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم

بر فراز شب‌ها ساخته‌اند

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن، از پشت نفس‌های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

پرده‌ها از بغضی پنهانی سرشارند

و کبوترهای معصوم

از بلندی‌های برج سپید خود

به زمین می‌نگرند

برترین‌ها