با ما همراه باشید

روانشناسی_روانکاوی

تحلیل اروین یالوم از درمان پوچی به سبکِ ژان پل سارتر

تحلیل اروین یالوم از درمان پوچی به سبکِ ژان پل سارتر

تحلیل اروین یالوم از درمان پوچی به سبکِ ژان پل سارتر

دیدگاه سارتر، نسبت به دنیای بی‌معنا، از تمامی فیلسوفان معاصر، انعطاف‌ناپذیرتر بود. موضع او در قبال معنای زندگی موجز و بی‌رحمانه است: «همۀ موجودات بی‌دلیل به دنیا می‌آیند، با ضعف و کاستی زندگی می‌کنند و بر حسب تصادف می‌میرند…به دنیا آمدنمان بی‌معناست؛ از دنیا رفتنمان هم بی‌معنا.» 

برداشت سارتر از آزادی فرد را بدون هرگونه معنای شخصی و بدون رهنمودی برای هدایت به خود وامی‌گذارد؛ درواقع، فیلسوفان بسیاری نظام فلسفی سارتری را دقیقاً به همین دلیل، یعنی فقدان محتوای اخلاقی به باد انتقاد سخت گرفته‌اند. با وجود این، سارتر در داستان‌هایش اغلب افرادی را به تصویر می‌کشد که چیزی را می‌یابند تا به خاطرش زندگی کنند و نیز چیزی که با آن زندگی کنند. در این میان تصویر سارتر از اورستس، قهرمان نمایشنامۀ مگس‌ها، بسیار روشنگر است. اورستس از آرگوس عقب‌نشینی می‌کند و به سوی خانه بازمی‌گردد تا خواهرش الکترا را بیابد و با هم به خونخواهی پدر (آگاممنون) برخیزند و قاتلان_ مادرشان کلیتم‌نسترا و شوهرش اجیستوس_ را از پای درآورند. به‌رغم عبارات آشکار سارتر دربارۀ بی‌معنایی زندگی، نمایشنامه‌اش را می‌توان سفری مقدس به سوی معنا دانست. بگذارید اروستس را که در جست‌وجوی ارزش‌هایی‌ست تا زندگی‌اش را بر پایۀ آن‌ها بنا کند، دنبال کنم. او ابتدا در بازگشتی که به سوی خانه، ریشه‌ها و یارانش می‌کند، در جست‌وجوی معنا و هدف است:

سعی کن بفهمی می‌خواهم مردی باشم متعلق به جایی، مردی در میان یارانش. فقط این را در نظر داشته باش. حتی برده‌ای که در اینجا زیر باری خم شده و از خستگی فرو می‌افتد و مات به زمین زیر پایش خیره می‌شود، حتی این بردۀ بی‌نوا هم می‌تواند بگوید در شهر خویش است همچون درختِ یک جنگل یا برگی از یک درخت. آرگوس، گرم، محکم و تسلی‌بخش او را در آغوش گرفته است. آری، الکترا می‌خواهم شادمانه به جای آن برده باشم و از اینکه شهر را همچون پتویی به دور خود بپیچم و خود را در آن جای دهم، لذت برم.

بعدتر شیوۀ زندگی خودش را زیر سؤال می‌برد و به این نتیجه می‌رسد همیشه طوری رفتار کرده که آن‌ها (خدایان) خواسته‌اند تا در وضعیت موجود به آرامش رسد.

پس این کار درستی‌ست. زندگی در آرامش، همواره در آرامش مطلق. متوجه شدم. همیشه گفته‌ام: «پوزش می‌طلبم.» و «سپاسگزارم.» این چیزی‌ست که می‌خواهند، نه؟ کارِ درست. درست برای آن‌ها.

در این لحظه نمایش، اروستس خود را از نظام معنایی پیشین بیرون می‌کشد و به بحران معنا دچار می‌شود:

چطور همه چیز تغییر کرده… تا حالا چیزی گرم و زنده را پیرامون خویش حس می‌کردم، چیزی همچون حضوری دوستانه. آن‌چیز هم‌اکنون مُرد. چه برهوتی. چه برهوت بی‌پایانی.

اورستس در این لحظه همان خیزی را برمی‌دارد که سارتر خود در زندگی شخصی‌اش برداشت، نه جهش به سوی ایمان (گرچه در هیچ توصیفی جز جهش به سوی ایمان نمی‌گنجد) بلکه جهشی به سوی «تعهد»، به سوی عمل، به سوی طرح‌ریزی. با آرمان آرامش و امنیت خداحافظی می‌کند و به درندگی یک مبارز جنگ‌های صلیبی، به دنبال هدف تازه‌اش می‌رود:

من می‌گویم راه دیگری هم هست: راه من. نمی‌بینی. از اینجا آغاز و به شهر ختم می‌شود. باید با تو به ژرفایش فرو روم. زیرا تو زندگی‌ات را در قعر حفره‌ای می‌گذرانی…صبر کن. به من فرصت بده تا به تمامی روشنایی‌ها، روشنایی‌های خیالی که به من تعلق داشت، بدرود بفرستم…بیا الکترا، به شهرمان نگاهی بیفکن… با دیوارهای بلند، سقف‌های سرخ و درهای کلون شده‌اش محافظتم می‌کند. و با این حال باید تسخیرش کنم. تبری برمی‌دارم و آن دیوارها را فرو می‌ریزم…

هدف تازۀ اورستس خیلی زود آشکار می‌شود و او باری مسیح‌وار بر دوش می‌گیرد:

گوش کن، فرض کن بار گناه همۀ آن‌هایی را که در تاریکی اتاق‌هایشان از ترس می‌لرزند، بر دوش گیرم. فرض کن لقب «سارق گناه» را به من دهند و تمامی ندامتشان را بر پشت من گذارند.

بعد اورستس با سرپیچی از فرمان زئوس، تصمیم می‌گیرد اجیستوس را بکُشد. اظهاراتش در این زمان نشان از هدفی آشکار دارد: عدالت، آزادی و شکوه را برمی‌گزیند و نشان می‌دهد که می‌داند چه‌چیز در زندگی «درست» است.

چه اهمیتی به زئوس می‌دهم، عدالت موضوعی میان انسان‌هاست و من خدایی ندارم که آن را به من بیاموزد. درست آن است که تو را چون حیوانی شرور لگدکوب کنم و مردمان را از شر خباثت برهانم. درست‌ آن است که شکوه انسانی را به آنان بازگردانم. 

و از آزادی خود، مأموریتش و راه خویش شادمان است. با اینکه باید بار قاتل مادر بودن را بر دوش کشد، بهتر از آن است که هیچ مأموریت و معنایی در زندگی نداشته باشد و بی‌هدف سرگردان باشد.

هرچه بارم سنگین‌تر باشد، خرسندترم؛ زیرا این بار آزادی من است. همین دیروز بود که بی‌دلیل بر زمین راه می‌رفتم؛ هزاران جاده را درنوردیدم که مرا به جایی نرساندند زیرا جادۀ مردان دیگر بودند… امروز من فقط یک راه دارم که نمی‌دانم به کجا ختم می‌شود. ولی راه خودم است.

بعد اورستس نکتۀ دیگری را درمی‌یابد که از دید سارتر معنای مهمی‌ست: اینکه هیچ معنای قطعی و مطلقی در میان نیست، اینکه او تنهاست و خود باید معنای خویش را بیافریند. به زئوس می‌گوید:

ناگهان آزادی بر من فرود آمد و مرا درنوردید. جوانی‌ام با باد رفت و خود را تنها دیدم…و چیزی در بهشت باقی نمانده بود، نه خوبی و نه بدی، و نه کسی که به من فرمان دهد… محکومم از قانونی جز قانون خویش فرمان نبرم… هرکس باید خود راه خویش را بیابد.

وقتی می‌خواهد چشمان مردم شهر را بگشاید، زئوس اعتراض می‌کند که اگر اورستس پرده از چشم آنان برگیرد «زندگی‌شان را همان‌طور که هست، خواهند دید: پلشت و عبث.» ولی اورستس معتقد است آن‌ها آزادند و درست آن است که با نومیدی‌شان مواجه شوند و بیانیۀ مشهور اگزیستانسیالش را صادر می‌کند: «زندگانی بشر از آن سوی نومیدی آغاز می‌شود.»

هدف نهایی یعنی خودشکوفایی زمانی سر برمی‌آورد که اورستس دست خواهرش را می‌گیرد تا سفرشان را آغاز کنند. الکترا می‌پرسد: «به کجا؟» و اورستش پاسخ می‌دهد:

به سوی خویشتن. آن سوی رودها و کوه‌ها اورستس و الکترایی هستند که انتظارمان را می‌کشند و ما باید صبورانه به سویشان گام برداریم.

و به این ترتیب سارتر_ همان سارتری که می‌گوید «انسان شوری عبث است» و «به دنیا آمدنمان بی‌معناست؛ از دنیا رفتنمان هم بی‌معنا»_ در داستانش به جایی می‌رسد که به وضوح برای جست و جوی معنا ارزش قائل می‌شود و حتی راه‌هایی را برای این جست‌وجو پیشنهاد می‌کند. این راه‌ها عبارتند از یافتن «خانه» و یار و همراه در دنیا، عمل، آزادی، طغیان در برابر ظلم، خدمت به دیگران، روشنگری، خودشکوفایی و تعهد: همیشه و مهم‌تر از همه، تعهد.

و چرا معانی‌ای درکارند که باید تحقق یابند؟ سارتر در برابر این پرسش خاموش است. قطعاً معانی را خداوند مقدر نکرده؛ آن‌ها از قبل «آنجا» وجود ندارند چون خدایی در آنجا نیست و چیزی در «آن‌جا» _خارج از انسان_ وجود ندارد. اورستس به سادگی می‌گوید: «می‌خواهم به جایی تعلق داشته باشم.» یا «درست این است» که به دیگران خدمت کنیم، شکوه را به انسان بازگردانیم یا آزادی را در آغوش بگیریم؛ یا هر انسان باید راه خویش را بیابد، باید به سوی اورستسِ کاملا شکوفا که در انتظار اوست، سفر کند.

برای کامو و سارتر مهم این است که انسان‌ها دریابند هرکس باید معنای خویش را ابداع کند (تا آنکه معنایی که خدا یا طبیعت برایش تعیین کرده، کشف کند) و بعد خود را تمام و کمال وقف تحقق آن معنا کند. این کار نیازمند آن است که فرد به قول گوردون آلپورت «یقینی نصفه‌نیمه و شهامتی تمام و کمال داشته باشد که شاهکاری‌ست نه چندان آسان. اخلاقیات سارتر نیازمند جهش به سوی تعهد است. نظام‌های خداباور و بی‌خدا در این یک نکته توافق دارند که: درست و پسندیده آن است که فرد خود را در جریان زندگی غوطه‌ور کند.

منبع

روان‌درمانی اگزیستانسیال

دکتر اروین یالوم

نشر نی

مترجم دکتر سپیده حبیب

خلاصه‌ای از صص 593-597

تحلیل اروین یالوم از درمان پوچی به سبکِ ژان پل سارتر

مطالب بیشتر

  1. نظر دکتر یالوم دربارۀ عشق
  2. مامان و معنای زندگی نوشته دکتر یالوم
  3. بخش‌هایی از رمانِ وقتی نیچه گریست
  4. قسمت‌هایی از رمان مسئلۀ اسپینوزا نوشته دکتر یالوم
  5. تجربه‌ای بیدارکننده نوشتۀ اروین یالوم

تحلیل اروین یالوم از درمان پوچی به سبکِ ژان پل سارتر

 

 

برترین‌ها