تحلیل داستان و نمایشنامه
نگاهی به رمان یوزپلنگ نوشته جوزپه تومازی دی لامپه دوزا
نگاهی به رمان «یوزپلنگ» نوشته جوزپه تومازی دی لامپه دوزا
یوزپلنگ که پرخوانندهترین کتاب دوره پس از جنگ جهانی ایتالیاست به شرح وقایع زندگی یک شاهزاده سیسیلی «فابریتزیو سالینا» در زمان لشکرکشی گاریبالدی و سالهای پس از آن میپردازد. زیبایی رمان در آمیختن واقعیات تاریخ با احساسات و شرح حال شخص نویسنده میباشد زیرا سرگذشت شاهزاده داستان تماماً با احساسات مؤلف درآمیخته است. حس فناپذیری و مرگ معنا و محتوای اصلی داستان را تشکیل میدهد.
یوزپلنگ به سرعت در ایتالیا و سایر کشورها انعکاسی گسترده یافت و در سال ١٩۵٩ برنده جایزه ادبی سترگا شد. این اثر پرفروشترین کتاب دوره پس از جنگ جهانی ایتالیا محسوب میشود به طوری که به فاصله دو سال برای شصت و چهارمین بار به چاپ رسید. ویسکونتی کارگردان نامی ایتالیا این اثر را به روی پرده سینما برد که برنده «نخل زرین» در فستیوال کان ١٩۶٣ شد.
نقد ادبی از یوزپلنگ به عنوان یکی از شاهکارهای ادبیات معاصر ایتالیا یاد کرده و جورجو باسانی یوزپلنگ را یک اثر استثنایی، یکی از آثاری که برای تمام عمر به روی آن کار و مقدمات آن فراهم میشوند، خوانده است.
منبع qoqnoos
نگاهی به رمان «یوزپلنگ» نوشته جوزپه تومازی دی لامپه دوزا
1)
رمان «یوزپلنگ» نوشته جوزپه تومازی دی لامپه دوزا به بیان ساده، یک رمان ادبی تاریخی درباره دوران ارباب و رعیتی در سیسیل است. نویسنده مورد نظر که به خاطر همین اثر (البته پس از مرگش) شهرت و جوایز ادبی زیادی را کسب کرد، خود از نوادگان نجیبزادگان سیسیلی است و در این کتاب هم شرحی از فراز و نشیبهای خانوادگی خود را به تصویر کشیده است.
یوزپلنگ پرچم و نماد خاندان پرنس فابرینزیو سالینا است که در واقع همان خاندانی است که نویسنده از آن برآمده و شخصیت اصلی هم یعنی پرنس سالینا، خود نویسنده یا یکی از اجداد اوست. به هر حال این رمان که ویسکونتی کارگردان ایتالیایی هم در سال ۱۹۶۳ فیلمیبا اقتباس از آن ساخته، طی چند ماه بین سال ۱۹۵۵ تا ۱۹۵۶ نوشته شده است؛ نگارشش هم مربوط به یکی از دورانهای انزوای جوزپه تومازی دی لامپه دوزا بوده است. چون این نویسنده ایتالیایی پس از شرکت در جنگ جهانی اول و اسارت به دست نیروهای اتریشی و پس از آن، فراری معجزه آسا، باقی عمر خود را در انزوا و در کشورهای مختلف زندگی کرد. او متولد سال ۱۸۹۶ و درگذشته به سال ۱۹۵۷ است. یعنی «یوزپلنگ» یا به عبارت دیگر ادای دین او به خاندان و سبک زندگی اجدادیاش، زمانی چاپ شد که خودش دیگر در دنیا نبود و کتاب یک سال پس از مرگش توسط جورجو باسانی دیگر نویسنده ایتالیایی چاپ شد.
اما درباره خود کتاب، «یوزپلنگ» همان طور که اشاره شد، نماد خاندان اشراف زاده پرنس سالینا است که در طول داستان چندین مرتبه در قالب استعاره و کنایه به آن اشاره میشود. این کتاب را یک شاهکار ادبی معاصر معرفی میکنند اما شاید «یوزپلنگ» از دید عده ای از مخاطبان شاهکار نباشد چون در بسیاری از فرازهای رمان، توصیفات و نگه داشتن طولانی مدت زمان در خلال روایت، مخاطب را از مسیر اصلی قصه دور کرده و این ویژگی برایش خسته کننده خواهد بود. به این ترتیب، در سطور طولانی، نویسنده زمان پیش روی قصه را متوقف کرده و به توصیف میپردازد. تا جایی که مخاطب منتظر فرازی است تا دوباره روایت داستان و اتفاقات از سر گرفته شود. اما اگر چنین ایراد و انتقادی به این رمان وارد باشد، از نظر ادبی و نگاه موشکافانه، به واقع اثری دقیق و مهندسی شده است؛ هرچند که نویسنده اش پس از نگارش، موفق به ویرایش آن نشده و درگذشت.
بد نیست مخاطب امروزی ادبیات قرن بیستم اروپا و غرب این واقعیت را بداند که ایتالیای امروز، همیشه به همین شکل نبوده است. اکثر ما عموما اطلاعاتی درباره امپراطوری رم قدیم داریم و از خلال فیلم و رمانهایی چون پدرخوانده هم میدانیم که جزیره ای به نام سیسیل در جنوب ایتالیا قرار دارد که روزگار و داستانی جدا برای خود دارد. اما دانستن این قضیه هم بی لطف نیست که ایتالیا هم مدت مدیدی نیست که از نعمت جمهوری و دموکراسی به شکل امروزیاش بهرهمند شده است. منظور از ایتالیا، ایتالیایی یک پارچه امروز است چون این کشور نیز طی چند قرن اخیر دارای حکومتهای مختلف و چندپارچه ای بوده که در نهایت تبدیل به ایتالیای امروزی شدند. البته سیسیل که ماجرایی جدا دارد و روایتش در حوصله این مطلب نمیگنجد. به هر حال رمان تاریخی «یوزپلنگ» به برهه ای از تاریخ ایتالیا میپردازد که سربازان ژنرال گاریبالدی در جزیره سیسیل پیاده شدند و پس از آن سیسیل از چنگ بوربونها بیرون آمده و در اختیار گروه پیه مونتیها قرار گرفت. آنچه در این رمان روایت میشود، روند وقوع حوادث از زاویه دید پرنس سالینا است که مشغول نظاره این تحولات درایتالیای آن روزگار است و البته طی روایت این اتفاقات مهم، حوادث فامیلی و عشق و عاشقیهای درون خاندانش نیز روایت میشوند که منطق حضورشان جذابیت بخشی و بیرون آوردن روایت تاریخی داستان از حالت خشک و بی روحش است. در این زمینه، نویسنده مانند دیگر مردم عامه ایتالیا و به ویژه دهکدههای کوچک این کشور، به واکاوی رفتار مردم عوام و رسم و رسوماتشان و همچنین گذارشان از سنت به مدرنیته پرداخته است.
یکی از کنایههای تاریخی سیاسی نویسنده به تاریخ نوین ایتالیا، که از خلال جملات شخصیتها و البته سوگیری راوی داستان مطرح میشود این است که گویی رای آری یا نه مردم ایتالیا به جمهوری تاثیر چندانی نداشته و اتفاقات به همان سمتی که باید میرفته، رفته است. به این ترتیب سیر حرکت از سنت به تجدد در سیسیل و ایتالیا روایت میشود؛ سیسیلی که پیش از آن، مستعمره اتریش بوده و استقلال خود را به دست آورده ولی حالا با موضوع دیگری روبروست و آن آمدن راه و روش جدید زندگی است؛ یعنی همان زندگی مدرن و شیوههای لباس پوشیدن جدید و غیره. بالاخره سیسیل در طول تاریخ همیشه با تاثیرپذیری خارجی مشکل داشته و مقابل این مساله مقاومت کرده است. این موضوع در روایت دانای کل نویسنده در رمان «یوزپلنگ» هم به خوبی مشهود است. در بخشی از این رمان که مربوط به کتاب خوانی پرنس برای اهالی خانهاش است، راوی داستان چنین میآورد: «درست، در خلال همان سالها بود که رمانها آن اسطورههای ادبی را شکل میدادند که امروزه نیز بر اذهان اروپاییها استیلا دارند؛ ولی سیسیل از طرفی بنابر سنتش که عوامل نوین را نفوذپذیر میساخت و از طرف دیگر به خاطر شناخت نادرست متداول زبانهای دیگر، تا حدی هم باید گفت به واسطه ممیزی زجرآور بوربونها که در گمرکات انجام میگرفت، از وجود دیکنز، جورج الیوت، ساند و فلوبر، حتی دوما بی خبر بود.»
همان طور که زیاد شنیده ایم، یکی از خواستگاههای اصلی مفهوم «مافیا» منطقه سیسیل است. و همان طور که هم به رمان پدرخوانده و هم عدم تاثیرپذیری سیسیلیها اشاره شد، لازم است در این بخش از این یادداشت، به بخشی از صفحه ۲۱۲ رمان «یوزپلنگ» اشاره کنیم که در آن پرنس سالینا پیشنهاد نمایندگی مجلس سنا را رد میکند و به فرستاده ای که این پیشنهاد را برایش آورده، توضیحاتی میدهد. در بخشی از این توضیحات آمده است: «سیسیلیها هرگز نمیخواهند پیشرفت کنند آن هم به این دلیل ساده که فکر میکنند کاملند؛ نخوتشان قوی تر از فلاکتشان است؛ هرگونه مداخله بیگانگان چه بنابر اصلیت خارجی، و چه بنابر استقلال روحی سیسیلی باشد، خوبینی ایان را در حصول کمال آشفته میکند و با این خطر روبروست که انتظار مطلوب پوچی را در ایشان بر هم زند؛ این ملت پس از این که دهها قوم مختلف پایمالش کد، بر این باور است که گذشته ای امپراتوری داشته است که بدان حق میدهد تشییع جنازه باشکوهی برپا دارد.» همین جملات پرنس سالینا که البته به نظر میرسد نظرات مستقیم نویسنده کتاب هم باشند، در مردم شناسی مردم سیسیل کمک زیادی میکند و البته میتواند بر پیدا کردن برخی علل رخوت در جامعه کنونی ایران هم مفید باشد.
به هر حال با خروج از بحث تاریخی سیسیل و سیسیل شناسی موجود در کتاب «یوزپلنگ»، همان طور که در ابتدا اشاره کوتاهی شد، در بسیاری از فرازهای کتاب، زمان متوقف شده و توصیف اشخاص، اماکن و روابط انسانهاست که در حال مطرح شدن است. و این ممکن است برای خیلی از مخاطبان خسته کننده باشد. بنابراین مخاطب حرفه ای رمان که حوصله کند و از سد توصیفات طولانی و توقفهای زمانی اثر بگذرد، میتواند لذتی را که میتوان از مطالعه یک رمان کسب کرد، با خواندن این کتاب کسب کند. تا فصل پنجم رمان، بدنه اصلی، قصه پرنس و اطرافیان اوست. یعنی داستان حول محور پرنس است و هرآنچه که در اطراف اوست و اگر روایت، کمیاز مرکزیت پرنس دور شود، دوباره به او بازمیگردد. اما از فصل ۵، کمیاز پرنس فاصله گرفته میشود و زندگی کشیش خانوادگی خاندان پرنس تشریح میشود. در فصل هفتم هم ۲۰ سال فلش فوروارد زده شده و زمان به جلو رانده میشود تا به سکانس مرگ پرنس و در واقع مرگ یوزپلنگِ قصه برسیم. در فصل بعدی هم که فصل پایانی است، از سال ۱۸۸۳ به سال ۱۹۱۰ فلش فوروارد زده میشود. از نظر ضرباهنگ و جذابیت روایت، فصل هفتم که فصل درگذشت و مرور سریع زندگی پرنس در لحظات پیش از مرگش است، سرآمد فصول کتاب است. چون از ابتدا تا فصل پنجم، روند سریع اتفاقات و حوادث، بیشتر در پس زمینه رخ میدهند. یعنی اصل ماجرا زندگی پرنس و خانواده اش است که اتفاقات مربوط به درگیری نیروهای گاریبالدی و نیروهای سلطنتی با این که بر این زندگی و نوع اش تاثیر میگذارند اما جایی دور در حال رخ دادن هستند و تاثیرشان قرار است به زندگی یوزپلنگ و قلمرو اش برسد. ولی در فصل هفتم، ضرباهنگ روایت اتفاق اصلی که همانا مرگ یوزپلنگ باشد، بسیار سریع و نفس گیر است. در سطرهای پایانی فصل چهارم، زمانی که پرنس جواب منفی را به فرستاده نمایندگان مجلس سنا داده و این فرستاده در حال بازگشت است، طلوع آفتاب را در سیسیل میبیند و جملاتی از پرنس را به یاد میآورد: «ما یوزپلنگان و شیران بودیم: شغالها و کفتارها جایگزین ما خواهند شد…»
در صفحه ۳۱۵ کتاب یعنی دو صفحه پیش از پایان، زمانی که پرنس درگذشته و خواهران پیردخترش در حال واگذاری میراث معنوی شان به کلیسا هستند، یک مرد کارشناس ارزش اشیای متبرک را میسنجد و در نهایت دست و صورت خود را از گرد و خاک حاصل از این بررسی شسته و سپس آن را با حوله ای خشک میکند. «دستانش را با حوله بزرگی که در حاشیه آن یوزپلنگی از نخ قرمز رنگ در حال جهیدن بود، خشک میکرد» این هم یکی از اشارتها و کنایههای شخصیت راوی به زوال یوزپلنگ و قدرت خاندان اجدادش در ایتالیاست. روبرو شدن ۳ خواهر پرنس با مسئولان کلیسا و اجبارشان به واگذاری اشیای خانواده و همین طور بیرون انداختن بدن خشک شده (تاکسیدرمیشده) سگ خانواده هم از جمله اتفاقات معنی دار این رمان است که نویسنده با هدف و قصدی مشخص آن را در داستانش آورده است.
به هر حال، رمان «یوزپلنگ» از نظر تاریخی اثری مهم است. از نظر ادبی هم همین طور. اما هر مخاطبی از خواندنش لذت نخواهد برد. یکی از دلایلش عدم آشنایی و شاید دغدغه نبودن تاریخ معاصر این مقطع از تاریخ ایتالیا برای مخاطب باشد. با این حال، این کتاب پرخواننده ترین کتاب دوره پس از جنگ جهانی دوم در ایتالیاست که به بیشتر زبانهای مهم دنیا ترجمه شده و یک مخاطب جدی ادبیات باید آن را بخواند.
نویسنده صادق وفایی
به نقل از مهر
نگاهی به رمان «یوزپلنگ» نوشته جوزپه تومازی دی لامپه دوزا
2)
فابریتزیو کوربرا (پرنس سالینا) از اشرافزاده های سیسیل در آخرین سال پادشاهی دوسیسیل (که از ادغام دو پادشاهی سیسیل و ناپل به وجود آمده بود) است…یعنی سال 1860 میلادی…زمانی که هنوز کشور فعلی ایتالیا به وجود نیامده بود و آن منطقه را چند پادشاهی کوچک و ایالت های پاپ نشین و …اداره می کردند و بیشتر زیر نفوذ اطریشی ها و فرانسوی ها بودند. داستان از سال 1860 استارت می خورد یعنی همان سالی که گاریبالدی و لشگر هزار نفره اش در جزیره سیسیل پیاده شدند و مقدمات اتحاد و به وجود آمدن ایتالیا پدید آمد. این از زمان و مکان داستان که تصویر پس زمینه آن را نیز تشکیل می دهد و محور داستان بیان اوضاع و احوال آخرین سالهای شکوه خاندان اشرافی و سپس رو به افول رفتن آنها.
خواهرزاده پرنس که جوانی رشید و خوش قیافه و آلن دلون گونه ایست, دل در گرو اتحاد و گاریبالدی و انقلاب دارد. پرنس علیرغم این که می داند در اوضاع جدید قدرت و شوکت اشراف رو به افول خواهد گذاشت اما به سبب اطمینانش به پیروزی اتحادگرایان برخلاف مصالح طبقه اجتماعی اش سرنوشت خودش را به پادشاه در حال سقوط گره نمی زند و لذا نه تنها مانع فعالیت انقلابی خواهرزاده اش نمی شود بلکه از او و راهش دفاع هم می کند.
نگاه پرنس نسبت به خواهرزاده اش نگاهی شیفته وار است و بدش هم نمی آید که او دامادش شود…درحالیکه می رفت تا همه چیز به این سمت برود, این خواهرزاده عزیز چشمش به دختر شهردار (که نمونه قشر جدیدی است که پس از اتحاد ثروتشان رو به فزونی است) می افتد و طبعن بلافاصله دختردایی عزیزش به جایگاه رفیع خواهری ارتقا پیدا می کند! پرنس سالینا در این فقره هم برخلاف انتظار و بر اساس محاسبات عددی تشخیص می دهد که این ازدواج برای آینده منافع بیشتری دارد و…
در واقع نگاه پرنس به این دو واقعه (تغییر رژیم و تغییر معشوق) به نوعی اقدام برای حفظ وضع موجود و حتا بهبود آن و یا حداقل جلوگیری از وضعیت بدتر است…اما آیا این تلاشها در آخرین روزها ختم به خیر شد؟…
***
یوزپلنگ نشان ویژه پرنس سالینا است و بر درهای قصر و کالسکه و کاسه بشقاب و…این نشان حک شده است… و در انتهای همان دیالوگی که در ادامه مطلب اشاره می شود پرنس می گوید: ما یوزپلنگان و شیران بودیم: شغال ها و کفتارها جایگزین ما خواهند شد؛ و همگی یوزپلنگان، شغال ها و گوسفندان همچنان خود را معنا و مفهوم زمین خواهیم پنداشت.
مشخصات کتاب: ترجمه خانم نادیا معاونی، انتشارات ققنوس، چاپ اول 1381، تیراژ 1650 نسخه، 317 صفحه، 1900 تومان.
نگاهی به رمان «یوزپلنگ» نوشته جوزپه تومازی دی لامپه دوز
واقعا چرا !؟
نویسنده رمان خودش از اعقاب خاندان اشرافی سیسیلی است و طبعن نگاهش هم حاوی یک جور نوستالژی نسبت به دوران افتخار و عظمت اجدادش است. او به قولی 25 سال روی این موضوع فکر کرده بود و یک سال قبل از مرگش(1958) بالاخره شروع به نوشتن آن کرد که از بخت بد اجل مهلت نداد.
این کتاب یک سال پس از مرگ نویسنده چاپ شد…تنها کتابی که نوشت و ندید… این کتاب ظرف دو سال شصت و چهار بار در ایتالیا چاپ شد و به پرفروش ترین رمان پس از جنگ تبدیل شد. در سال 1963 فیلمی از روی این رمان به کارگردانی ویسکونتی (که از قضا خودش هم ریشه در چنین خاندانی داشت) و با شرکت برت لنکستر (پرنس) آلن دلون (نگفتم!؟) و کلودیا کاردیناله (همون!!)…ساخته شد که نخل طلای کن را هم گرفت. علاوه بر اینها این کتاب در لیست های مختلفی حضور دارد که از جمله آنها همین لیست 1001 کتابیست که قبل از مرگ می بایست خواند…اصن همه اینها را گفتم که بگویم: نچ! مقبول نیافتاد!
اگر از من بپرسند می گویم لزومی ندارد که این داستان را قبل از مرگ بخوانید…چه عجله ایست…بعد مرگ فرصت زیاد است. اما چرا؟! با این رزومه کت و کلفت که روی سنگ هم بگذارید آبش می کند چرا این کتاب به دلم ننشست؟ آیا بخاطر ترجمه اش بود؟! ترجمه کتاب بزعم من چندان چنگی به دل نمی زند و گاهی خواننده را پرت می کرد بیرون:
پرنس حال که توهمات همیشگی و بلهوسی های جسمانی دیروزش را از خاطر زدوده بود بدینسان می اندیشید و در آن لحظات غفلت، او بیش از رحمت تبرک پدر پیرونه جذب یعنی جزیی ناگسستنی از دنیا شده بود. (ص57)
بلافاصله بعد از ناهار وارد اتاق کارش شد که اکنون نور در آن به صورت مورب می تابید و تابلوهای املاک در سایه قرار داشت و دیگر او را ملاقات نمی کرد.(ص59)
اما با این وجود به نظر نمی رسد که احساس من نسبت به کتاب همه اش زیر سر ترجمه اش باشد. خود داستان به نظرم حتما یک پرداخت دوباره می خواهد و شاید اگر نویسنده اش مهلت می یافت این کار را می کرد…
راوی دانای کل در سال 1860 روایت را شروع می کند و تاریخ ها را هم اول هر فصل قید می کند پس خیلی کج سلیقگی ست که در برخی توصیفات مثلا از موتور جت استفاده کند حتا اگر بشود توجیهش کرد که می شود. یا راوی مذکور وسط روایت با جملات کوتاه معترضه ای برخی سرنوشت ها را جلو جلو کد بدهد و بعد بالکل آن موضوع را بگذارد کنار…
آن روزها بهترین روزهای زندگانی تانکردی و آنجلیکا بود، زندگی ای که بعدها چنان ملون و گنه آلود شد که به ناگزیر زمینه اش درد و رنج بود. ولی آن موقع این را نمی دانستند و در پی آینده دلخواهشان بودند آینده ای که بعدها معلوم شد از دود و باد ساخته شده است…(ص187
نهایتا می توانست داستان درخشانی باشد اما این که من خواندم این گونه نبود. حدس می زنم فیلم این گیر و گرفت ها را رفع کرده باشد و حضور کتاب در لیست های فوق الذکر مقداری مدیون فیلم باشد. دیدن فیلم حداقل این لطف را دارد که از چشمای کاردیناله مشخص می شود که بالاخره اون اوایل تانکردی را دوست داشت یا نداشت:
اگر از این حالت آنجلیکا (کلودیا کاردیناله!) استنباط شود که او تانکردی را دوست می داشت راه خطا رفته ایم: او آن قدر مغرور و جاه طلب بود که قادر به فدای موقتی شخصیتش که بی آن عشقی وجود ندارد نبود؛ از این گذشته جوانی و کم تجربگی اش هنوز به وی اجازه نمی داد که کیفیات واقعی او را ارج نهد که تلفیق ریزه کاری های پرظرافتی بود؛ ولی گرچه دوستش نمی داشت در آن زمان عاشق تانکردی بود که این موضوع کاملاً متفاوتی است:…(این جمله شش سطر دیگر ادامه دارد بدون این که بفهمیم چرا این موضوع متفاوتی است و چگونه می توان کسی را دوست نداشت اما عاشقش بود و اینها)
نکات و نقاط قابل توجه
داستان چند نکته قابل توجه داشت که از لحاظ محتوایی ارزشمند بودند. می دانیم که تا چند وقت قبل و حتا همین الان جنوب ایتالیا نسبت به شمال ایتالیا “کمتر توسعه یافته” به حساب می آید. پاتنام جامعه شناس آمریکایی بیست سال در مورد علل این عقب ماندگی مطالعه و سنجش انجام داد که اگر علاقمند باشید پیدایش می کنید، یکی از اولین کارهای مدون تحقیقاتی است که به سرمایه اجتماعی اشاره می کند…بحث اعتماد و… این داستان حال و هوای جنوب را خوب بیان می کند و ارتباطات اجتماعی را و یک جایی هم مستقیم می رود به سراغ علل عقب ماندگی که البته به درد ما هم می خورد…یک دیالوگی است بین پرنس و یک مقام دولتی:
سیسیلی ها هرگز نمی خواهند پیشرفت کنند آن هم به این دلیل ساده که فکر می کنند کاملند؛ نخوتشان قوی تر از فلاکتشان است؛ هرگونه مداخله بیگانگان چه بنا بر اصلیت خارجی و چه بنا بر استقلال روحی سیسیلی باشد، خودبینی اینان را در حصول کمال آشفته می کند و با این خطر روبروست که انتظار مطلوب پوچی را در ایشان برهم زند؛ این ملت پس از این که ده ها قوم مختلف پایمالش کرد، بر این باور است که گذشته ای امپراتوری داشته است که بدان حق می دهد تشییع جنازه باشکوهی برپا دارد...
ادامه این دیالوگ هم جالب است اما آخرش را می آورم:
…ملوک الطوایفی و تهاجم بیگانگان در همه جا بوده است. در عین حال نتایج متفاوتند. سبب تفاوت باید در آن حس برتریتی نهفته باشد که در چشم هر سیسیلی برق می زند که ما آن را غرور می خوانیم، حال آن که در حقیقت نابینایی است.
از نکات و نقاط قابل توجه دیگر صحنه اعتراف آخر پرنس و آن عزرائیل و لحظه مرگ …اینها واقعن خوب بودند. فصل آخر و تاکید نویسنده بر حضور پررنگ کشیش ها هم جالب است چون اساسا این بخش را در تقابل با آن دیالوگ پرنس و پدر پیرونه آورده است…انقلاب و گاریبالدی و اتحادخواهی و جمهوری و اینا همه بر ضد اشرافیت و کشیش ها شکل گرفت یعنی این دو قشر احساس خطر می کردند…خب فصل آخر نشان می دهد که چه کسی ماند و چه کسی رفت.
منبع میلۀ بدون پرچم
نگاهی به رمان یوزپلنگ نوشته جوزپه تومازی دی لامپه دوزا
مطالب بیشتر
- زندگی در پیش رو نوشتۀ رومن گاری
- خودشیفتگی اروپا در تصویر دوریانگری
- معناباختگی در نمایشنامۀ خلأ
- نگاهی به رمان بیگانه اثر کامو
- نگاهی به سفر به انتهای شب اثر سلین
نگاهی به رمان «یوزپلنگ» نوشته جوزپه تومازی دی لامپه دوزا
نگاهی به رمان «یوزپلنگ» نوشته جوزپه تومازی دی لامپه دوزا
نگاهی به رمان «یوزپلنگ» نوشته جوزپه تومازی دی لامپه دوزا
نگاهی به رمان یوزپلنگ نوشته جوزپه تومازی دی لامپه دوزا
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند